۱۳۸۶ مرداد ۵, جمعه

قصیده یی تقدیم به دربار همایونی شهریار ایران رضا شاه دوم پهلوی

شعری که در زیرمی بینید٬ قصیده یی است٬ چهل و پنج بیت که حقیر در وصف کمالات ملوکانه ی اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی سروده ام. ناگزیر از بیان سخن دل هستم با آن که به نیکی می دانم قلب آن حضرت٬ از شعرها و کلامی که جنبه ی تمجید ایشان را داشته باشد٬ شاد نمی گردد. این را هم بگویم سروده یی که ملاحظه می کنید٬ نخستین تجربه ی بنده در قصیده گویی است و قطعن خالی از ایراد نیست :

سپید روشن من با دو چشم یلدایی

بت خمار و خرامان بت تماشایی

به چشم های شما راه روشنی پیداست

رسیده ام به نگاهت به مرز شیدایی

بدان که خاک درت سجده گاه قلب من است

بیا تو معبد دل ها٬ بت اهورایی

چه قدر صبر کنم؟ وعده ی حضورت کو؟

ببخش صاحب دل ها کمی شکیبایی

به قاب قلب من اکنون نشسته عکس شما

به زخم نقش شده آن دو چشم رویایی

نگاه سرد من و داغ شعله ی عشقت

که سوخت جان مرا در حضیض تنهایی

ببین که در شب جانکاه خانه ام اکنون

به جز صدای شکستن نمانده آوایی

بیا تو روح رهایی بیا که زندانیم

تو جان ببخش به ما مژده ی مسیحایی

بیا تو معبد ترسا٬ بیا تو مسجد دل

بیا تو معجز موسا تب اوستایی

به باد رفته درین دیر عمر من زیرا

که حک شده ست به قلبم چنین چلیپایی

هزار پرسش و آیا درین حکایت تلخ

اگر چه حسرت چشمت نداشت آیایی

ببین که داغ خزان کشته باغ سبز مرا

ببین که رفته شبی خانه ام به یغمایی

بیا نماز و نیاز و نیایش و ناجی

بیا که کعبه ی عشقی تو قبله ی مایی

هزار چشم اگر داشتم سزا می بود

که غرق حسن و کمالی غزل سراپایی

به خنده شعله بگیرم اگر بسوزانی

به پای عشق بمیرم اگر بفرمایی

رواست کفر بگویم که جز تو ربی نیست

تویی خدای دو عالم بدون همتایی

به پیشگاه نگاهت به شعله رقصیدم

نگاه کن و ببین مردنی تماشایی

بدون مهر شما مرده ایم در خانه

نمانده آه که شاید به ناله سودایی

بیا پناه نگاهت برای مان کافیست

بیا که در به دریم و خراب و هرجایی

بتاب مهر فروزان به شهر یخبندان

بدون چشم تو دیگر نمانده گرمایی

بیا بدون شما روز و شام مان تاریک

شبیه چشم تو اما بدون فردایی

چه سال های غریبی گذشته در ظلمت

بیا تو آب حیاتم که منجی مایی

اگرچه مرده به مرداب بوده ام یک عمر

به سر هوای تو دارم حضور دریایی

خراب و مست نگاهت به گریه خندیدم

نداد چشم تو فرصت برای حاشایی

اگرچه روشن و شفاف مثل بارانی

ولی دو چشم سیاهت عجب معمایی!

نگاه خیس تو پیوند زد مرا با صبح

به شبنمی که نشسته به باغ رویایی

خیال خام به سر داشت غافل آن صیاد

که صید گشته به تیرغزال رعنایی

هزار بیت و غزل گرچه در نگاه توست

هنوز شاعر چشمت نکرده معنایی

بیا که چشم به ره مانده ام شباهنگام

خراب شور شگرف تو شعر نیمایی

به دور شعله ی عشقت به مرگ خندیدم

ندارد عاشق چشمت ز شعله پروایی

حقیقتی و بمیرد هر آن که منکر توست

فریب چشم تو خوردم ولی فریبایی

برابر نظرت هیچ هستم و بس

به پیش چشم من اما تمام دنیایی

بیا که شیوه ی چشم سیاه تو کافیست

به خاک و خون بکشاند مرا به تنهایی

به شوق روی تو دیدن همیشه مجنونم

تو در شکوه شکفتن همیشه لیلایی

به گیر و دار نگاهت همیشه درگیرم

تو در ظهور تبسم همیشه زیبایی

بخوان ز اوج کرامت مرا که خاموشم

به حسرتم که بیاید نسیم نجوایی

سخن بگو که کلامت شبیه وحی خداست

کسی شنیده چنین لحن گرم و شیوایی؟

به آستان نگاهت مشرفم گردان

به بارگاه جلالت به شور شیدایی

نشسته مهر سکوتم به لب ولی حاشا

که بند بند تنم غرق در چه غوغایی

دو چشم مست تو امشب مرا به وهم انداخت

که جرعه یی طلبم از شراب مینایی

اگرچه زلف سیاه و سپید سرکش تان

نکرد با من شیدا کنون مدارایی

بیا بزرگ قبیله . . . بیا پیام آور

بیا بهار پر از مژده ی شکوفایی

ببین که ما همه در گیر کوچه ی ننگیم

رسیده ایم به ذلت٬ به اوج رسوایی

سپیده ی سحری پادشاه خوبانم

اگرچه چشم تو همرنگ شام یلدایی

به ظلمتیم و به غم، مهر و مه فدایت باد

سپیده شد صنما کاشکی ز ره آیی.

_____________________________

نگاشته شده در تاریخ ششم امرداد دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: