۱۳۸۶ تیر ۳۱, یکشنبه

یک مثنوی پیشکش به دربار همایونی

بر آن شدم تا سروده بلندی از خودم قرار بدهم. این مثنوی بلند- که هفتاد و پنج بیت است- مانند کارهای پیشین٬ تقدیم به خاک پای همایونی اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی شده است و نیت این حقیر از سرودن شعرم٬ بیان انتظار و ارادتم نسبت به ذات ملوکانه ایشان است. ملاحظه بفرمایید:

شب پناه آورده در خلوتگه یلدای گیسویت

گم شدم در پیچ و تاب کوچه ی مرموز ابرویت

گنگ در ایهام آن چشمان نازت گشته ام اکنون

گیج پیدایی و پنهانی رازت گشته ام اکنون

سحر آن لبخند بی انکار تو خوابم نمود امشب

شور آن چشمان مستت گرچه بی تابم نمود امشب

در نگاه روشنت ماوا گرفتم رحم کن بر من

گوشه یی کنج نگاهت جا گرفتم رحم کن بر من

من صبوری می کنم امشب یقین تا صبح راهی نیست

نیک می دانم به جز چشم سیاهت سرپناهی نیست

شب به یزدان نگاه خوب تو من اقتدا کردم

در سجود اما دو چشمت را سهی قامت ثنا کردم

من شما را ایزد یکتای ایرانم پرستیدم

خسته در شب مانده ام در چشم تان رنگ سحر دیدم

شب چنان کابوس موهوم است و دهشتناک و تاریک است

شب که گرگان در کمین اما چنین ره تنگ و باریک است

من فقط نام شما را بر لبم دارم نمی ترسم

نام تان را از تمام عابران پیوسته می پرسم

پادشاها راه مان راه عبور توست بی تردید

افتخار ما همان شور و غرور توست بی تردید

هم خدایی، ناخدایی اهل کوی آشنایی تو

پادشاه مهربانان! جان به لب آمد کجایی تو؟

من به یغما رفته ام، نفرینی ام، شاها پناهم باش

غرق شب، زنجیر ظلمت گشته ام، برگرد و ماهم باش

من پناه آورده در شبگرد بی پایان گیسویت

گم شدم در شامگاه تیره ی آشفته ی مویت

آی باران! من کویرم پرپرم پژمرده ام، برگرد

از تب این شعله انگیزان دون افسرد ه ام، برگرد

آفتاب آرزو! ما شرمسار ظلمتیم اکنون

در وطن اما گریبانگیر داغ غربتیم اکنون

پادشاها ما پشیمان از شعار زهد و تقواییم

شرمسار آن دو چشم مست و آهو وار و زیباییم

شرمگین آن تبسم های آرام شما هستیم

تا ابد قربانی و جان برکف نام شما هستیم

شهرمان را غرق خون دلقکان دین بگردانیم

ما به خون راه عبورت را فقط رنگین بگردانیم

خنجر صبحت گلوی شام تیره می درد آخر

رنگ زهدی کهنه را چشمان مستت می برد آخر

شهریارا تو به غربت، ما به میهن ننگ مان باد

بدترین دشنام خالق بر دل بدرنگ مان باد

شه به غربت، ما ولی در آخوری جا کرده ایم افسوس

چهره مان را با هزاران رنگ زیبا کرده ایم افسوس

ما پشیمان از گناه و کرده ی آباء مان هستیم

در به بیگانه گشوده، رو به صاحب خانه بربستیم

شهرمان آکنده از اشک سحر، خون شهیدان است

شاه خوبان شرم دارم، غرق غم امروز ایران است

ای بزرگ خانه، دور از چشم تان این گله یغما شد

در نبردی نابرابر، آشیانه سوخت سودا شد

گرگ و چوپان دست در دست هم و کاشانه ویران شد

میهن از فریاد جنگ خانمان سوزی هراسان شد

پادشاه! این رعیتان شهر ویران را ببخشایید

شاه شاهانم گناه گرگ و چوپان را ببخشایید

شعله در خرمن شده دریای بی پایان محبت کن

شرمسار و ناتوان افتاده ام شاها کرامت کن

سر به دارم، بی بهارم، بی قرارم، آشنا برگرد

بغض خاموشی نشسته در گلویم، ای صدا برگرد

واژگون و تیره و تاریک و ظلمت زاده ام یارا

مُرده در مرداب و دل بر شور دریا داده ام یارا

ساحر و جادوگر شعر من اما بت شکن هستی

تو یگانه منجی آشفته حالان وطن هستی

مبهم و مغرور و بی مانند اما غرق احساسی

نرگس مستی، شکوفایی، پر از عطری، گل یاسی

تو بشیر صبح فردایی درین ظلمت سرا امشب

چون نسیمی لابه لای خواب تاریکم بیا امشب

مالک عمر و نفس های منی جانم فدایت باد

ملک هستی زیر و بالایش فدای خاک پایت باد

پادشاه مهربان، این گونه افتادم به زندانت

با کمند زلف خود کردی مرا افسون چشمانت

شهریارا، روح من تقدیمی آن دست هایت شد

گوشه چشمی از تو و جان و تنم ناگه فدایت شد

چشم من رنگ شفق، تو رنگ صبح بی کران هستی

من غروبی خسته ام، تو طلعت خورشید جان هستی

من پر از زخمم، پر از دشنه نگاهت مرهم است امشب

جای اسمت لای هر سطر از غزل هایم کم است امشب

من پر از تاریکی ام اما شما لبریز نوری سبز

من همه بی تابی ام اما شما سرو صبوری سبز

من کنون شمعم که در سوی زوال افتاده ام بنگر

میوه یی شیرین ولی از شاخه کال افتاده ام بنگر

من کنون(من)نیست یک سایه ز تحسین شما گشته

مست طعم آن شراب تلخ و شیرین شما گشته

جان به پایت داده ام بیهوده دیگر زنده هستم

حلقه در گوش سخن های شمایم٬ بنده هستم

آتشی در جان فتادی، از لهیبت سوختم آخر

از نگاهت آه...از حس غریبت سوختم آخر

در تب چشمان تان حتا دگر از خواب افتادم

من همان عکسم که آخر از نگاه قاب افتادم

در قمار چشم تو، جان خودم را باختم عمری

خویش را در شعله های چشم تو انداختم عمری

من همان آتش به سر، آتش به پیکر، می شناسیدم

نام تان در سینه ی من زخم خنجر، می شناسیدم

سرسپرده، جان سپرده، دل سپرده بر سخن هایت

واله و شیدا و جان بر کف به شوق چشم زیبایت

رایت نام شما در دست و یادت در سرم باشد

لحظه ی جان دادنم، نامت کلام آخرم باشد

شاه شاهان، این گدا از نام تو دیوانه می گردد

شهره ی آفاق شد، پرپر که شد، ویرانه می گردد

شاهزاده! نام تو همچون نگین در قلب یاران است

دست ضحاکیم و دیگر کاوه دیرینه افسانه ست

شهریارا آتش مهرت به سر تا پای جان افتاد

شعله ی عشق شما بر پیکر پیر زمان افتاد

شهریارا چشم هایت آتشی در خرمنم گسترد

ای امید حال زار میهن ویران من برگرد

من نگاهت می کنم شاید که آرامم کند چشمت

شهد عشقی ساقیا، بگذار در جامم کند چشمت

یک شقایق زار آتش گشته ایم، ای شه نگاهی کن

ابر رحمت، گوشه چشمی از سر منت تو گاهی کن

شاهزاده! یاد تو آتش به سر تا پای پیکر زد

شعله ی سُکر عجیبی اینچنین در جان ساغر زد

از نفس افتاده ام، این کوچه ها را انتهایی نیست

این غریب خسته را جز مامن چشم تو جایی نیست

ناوک زلف شما٬ بی واهمه زخم عجیبم زد

دشنه در جانم نشست و چشم تان صدها نهیبم زد

مست نامت گشته ام، دشنام تاوانم شده بنگر

یاد تو تنها امیدم دین و ایمانم شده بنگر

رو به رویت خم شدم٬ مهرت کمانم را کنون بشکست

تیشه ی سنگین عشقت استخوانم را کنون بشکست

نام تان آواز در تکرار بی انکار هر روزم

همدم تنهایی من نیست، جز این زخم جانسوزم

بی بر و بارم درین صحرا بهارم چشم شهلایت

ناجی و معبود من، پروردگارم چشم شهلایت

صاحبا بنگر که در باغم شرار افتاده است اکنون

یک سکوت سرد در جان هزار افتاده است اکنون

جان من بستان شه والا اگر که لایقم دانی

جان دهم آن لحظه که بر چشم هایت عاشقم دانی

در تمنای تو امشب چشم من خیس است و بارانی ست

جان من در مسلخ چشمان مغرور تو قربانی ست

خط بکش بر این سیاهی این همه شب مرده گی، یارا

ای پر از عطر و طراوت، رنگ صبح زنده گی، یارا

شورانگیز و فریبایی، تو موعود شب مایی

غرق نازی، رنگ آوازی، تو ای شعر اهورایی

از ازل تا انتها مقصود و مقصد شاه مان باید

آیه های روشنش تنها چراغ راه مان باید

عفو کن بهر سخن با چشم های تو مجالی نیست

پیش چشمت مرده ام، آسوده ام دیگر خیالی نیست

بر زدی زخم تبر، چون پیکر من دردناک افتاد

من نهال نو رسی بودم که از شوقت به خاک افتاد

پیشکش بر خاک پایت تار و پود هستی ام باشد

جرعه یی از جام لب هایت، همیشه مستی ام باشد

گرچه بیدارم ولی چشم شما را خواب می بینم

چشم هایت را چنان روح غزل ها ناب می بینم

یک نگاه اکنون مرا زنجیر چشمان شما کرده

لرزه بر جانم زده، درگیر چشمان شما کرده

چشم های خیس تان دریای بی پایان رویایی ست

ناز چشمانت، اشارت های پنهانت تماشایی ست

روشنای چشم هایم پیش مرگ چشم های تان

خون من قابل اگر باشد بریزم زیر پای تان

جان و مال و هستی ام قربانی چشم سیاهت باد

تا ابد جان و وجودم کشته ی شعر نگاهت باد

پشت بر بت کرده ام، پیشت خمیدم چون خدا هستی

پادشاهی، شب ستیزی، آفتابی، تو رضا هستی.

____________________

نگاشته شده در تاریخ سی و یکم تیر دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: