۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

ستاره يي بدرخشيد و ماه مجلس شد- فرخنده باد زادروز والاحضرت شاهپور عليرضا پهلوي دوم


در آستانه زادروزي خجسته و فرخنده قرار داريم. ولادت باسعادت مردي بس والاتبار كه ديدن رخسار تابنده ايشان، يادآور فروغ مهرآفرين آريامهر بزرگ است.

فردا ولادت شكوهمند شاهزاده يي والامقام مي باشد. فرزند شاهنشاه فقيد محمد رضا شاه پهلوي، برادر كوچك پادشاه بزرگ ايران رضاشاه دوم و نيكو سرشتي برخاسته از دامان علياحضرت شهبانوي پاك نهاد ايران فرح پهلوي...

هشتم ارديبهشت ماه برابر است با فرخنده ميلاد والاحضرت شاهزاده عليرضا پهلوي نور چشم برادر تاجدار و محبوب خاندان بزرگ سلطنت پهلوي.

همايون باد زادروز ابرمردي از سلاله ي خورشيد...

رواق منظر چشم من آشيانه ي توست

كَرَم نما و فرود آ كه خانه خانه ي توست

دلت به وصل ِگُل اي بلبل صبا خوش باد

كه در چَمَن همه گلبانگ عاشقانه ي توست

علاج ضعف دل ما به لَب حوالت كن

كه اين مُفرح ياقوت در خزانه ي توست

والاحضرت شاهزاده عليرضا پهلوي در هشتم ارديبهشت ماه سال يكهزار و سيصد و چهل و پنج خورشيدي ديده گان مبارك را به جهان خاكي گشودند. زايش اين طفل نو رسيده به عنوان سومين فرزند شاهنشاه فقيد آريامهر اعلاحضرت محمدرضا پهلوي و علياحضرت شهبانو، سبب خوشنودي آن نيك نامان و شادماني فراوان آحاد مردم در سراسر ايران گرديد.

مقارن با شورش منحوس سال 57 والاحضرت شاهزاده عليرضا در آغاز نوجواني ناگزير به ترك ديار شده و ضايعه وفات پدر اهورايي شان در همان ساليان نوجواني، ضربه سختي بر روح و جان ايشان بود. گرچه والاحضرت علاقه و اشتياقي ژرف به وجود مبارك پدر تاجدارشان داشتند اما بي آنكه بگذارند چنين داغ بزرگي مانع از مسير تعالي ايشان گردد، شاهپور عليرضا پهلوي درس آموختن در مقاطع راهنمايي و دبيرستان را پي گرفته و سپس تحصيلات دانشگاهي را با استواري تمام آغاز كردند. ايشان از دانشگاه پرينستون در مقطع كارشناسي فارغ التحصيل شده و براي كسب فرمودن مدرك كارشناسي ارشد وارد دانشگاه كلمبيا شدند. شاهزاده عليرضا با اهتمام و كوششي كم مانند، سرانجام توانستند تا از دانشگاه هاروارد مدرك دكتراي "ايران شناسي پيش از اسلام" را دريافت بدارند.

شاهزاده عليرضا اگرچه تنهايي گُزيدن را براي بهتر گام برداشتن در جاده پيشرفت هاي علمي مناسب يافته بودند اما در عين حال تعلقي ويژه و خاص نسبت به ساير اعضاي دودمان سلطنت از جمله خواهر كوچكترشان شاهدخت ليلا داشتند كه همين سبب مي شد اوقات فراغت را در كنار خاندان بزرگوارشان سپري كنند. شوربختانه دست پليد روزگار در سال هشتاد خورشيدي گل شكوفاني چون شاهدخت ليلا پهلوي را از بوستان پرنكهت خاندان سلطنت ربود و اين فاجعه در روح و خاطر والاحضرت شاهزاده، اندوهي جاودانه را ناخوانده مهمان ساخت.

شاهزاده عليرضا پهلوي فرزند برومند آريامهر فقيد اراده كردند تا با رقم زدن يك ازدواج - كه بر اساس عشق و شناخت متقابل صورت گرفته باشد- تحولي تازه در زندگاني خويش ايجاد فرمايند. ايشان دوشيزه سارا طباطبايي را گزينه يي شايسته براي قدم نهادن به دربار پُرجاه و جلال سلطنت يافته و در سال هشتاد و يك خورشيدي ايشان را به همسري انتخاب كردند و هم اكنون در كنار بانو سارا طباطبايي بردبارانه زندگي در غربت را سپري مي كنند. اگرچه تلخي اين غربت ناگزير، هرگز از طعم شيرين عشق و اميد نمي كاهد. شاهزاده عليرضا پهلوي در سمت استادي دانشگاه رادمردي فرهيخته، در جايگاه خانواده همسري وفادار و در دامان گهربار خاندان جليل القدر پهلوي در مسند ولايتعهد مي باشند.

در پيشگاه زادروز والاحضرت شاهپور عليرضا پهلوي دوم سر تعظيم و كرنش فرو مي آوريم.

فرا رسيدن خجسته ميلاد با سعادت والاحضرت شاهزاده عليرضا پهلوي را نخست خاكسارانه به پيشگاه برادر تاجدار و شهريار ايشان ذات اقدس ملوکانه اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی عرض شادباش تقديم مي داريم و سپس به حضور مبارك مادر شهبانوي ايشان علياحضرت فرح ديبا پهلوي مراتب تبريك خالصانه خود را پيشكش مي كنيم. سپس به خدمت خواهر گرانقدرشان والاحضرت شاهدخت فرحناز پهلوي و همچنين به محضر ديگر خواهرشان والاحضرت شهناز پهلوي تبريك و تهنيت عرضه مي داريم. سپستر با تمام وجود آغاز بهاري ديگر از عمر مبارك شاهزاده بزرگوار عليرضا پهلوي را به حضور انور خود ايشان و همسر ارجمندشان بانو سارا طباطبايي فرخنده باد عرض مي كنيم. با اين آرزو كه والاحضرت شاهزاده عليرضا پهلوي در سايه همايوني برادر شهريار شان، صد سال به خرمي و شادي برقرار و پاينده بمانند.

__________

نگاشته شده در تاریخ هفتم ارديبهشت دو هزار و پانصد و شصت و هشت شاهنشاهي

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

سروده يي به خاك پاي وارث كيان ايران رضا شاه دوم پهلوي

انتظار در روح واژگاني اش بردباري دمادم و تحمل كژمداري هاي روزگار، به اميد و براي دست يافتن به هدف يا همان مقصود انتظار است. گرچه انتظار در يك جمله به آساني تعريف مي شود اما تفسير و تجربه اش همواره آسان نيست. انتظار به مانند تبي سوزنده جان و تن را افروخته مي سازد و ذوب مي كند. انتظار فراتر از شكنجه يي مداوم بوده و تحميلي كشنده و اجباري انكار ناشدني است تا روزي كه به مقصد رسد و تا آن لحظه يي كه كام دل برآيد اين انتظار است كه طعم گدازنده اش را به رخ مي كشد و روح را مي آزارد.

غزل مثنوي زير را جان نثارانه به خاك پاي محبوب، مقصود و معبود ميهن مان ذات اقدس همايوني اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوي پيشكش داشته ام. همويي كه بازگشت ايشان به ايران و نشستن شكوهمندانه شان بر اريكه پرافتخار پادشاهي يگانه آرزوي ماست. تقديم به محضر ابر انسان نام آوري كه مقصود انتظار و يگانه آرمان ايران مي باشند و حضور حضرت ایشان به ما توش و توان می بخشد تا در برابر اهریمنان غاصب بایستیم و ایران مان را باز پس گیریم. پيشكشي ناچيز به پيشگاه بزرگواري كه جز ايشان هيچكسي شايسته و زيبنده ي "بزرگ" خطاب شدن نيست.

با اميد بازگشت زودهنگام آن يگانه شهريار، غزل مثنوي را در زير بخوانيد:

از چشم تان دَري به دلم باز مي شود

فصل هجوم حادثه آغاز مي شود

امشب دوباره پُر شده ام از هواي تان

فرصت دهيد تا كه بميرم براي تان

دلدار ِبرده از دل ِ تنگم قرار من

اي سطر نانوشته ي فصل ِ بهار من

فرمانرواي فاتح شب! غرق ِ ظلمتيم

مايي كه سال هاست گرفتار ِ غربتيم

پيمانه ياد باد كه پيمان شكن شديم

دردا چه گونه وارث داغ وطن شديم

اي برگرفته از دل شيدا عنان و تاب

لاجرعه ي لبالب ِ از يك شراب ناب

از جام جان فزاي لبت مست گشته ام

در ژرفناي نيستي ام هست گشته ام

اي بهترين بهانه ي بودن حضورتان

حالا كه چشم مان شده مست عبورتان

پرتو فشان و جان مرا غرق نور كُن

در تيره شام غم زده شاها ظهور كُن

گشتن به گِرد ِ قبله ي رويت طواف ماست

صحن نگاه تو حَرَم ِ اعتكاف ماست

بگذار بارها به هوايت فدا شوم

در لايزال چشم تو شايد فنا شوم

جادو شدم به جذبه ي افسون چشم تان

غرقم كنون به وسعت جيحون چشم تان

بگذار نازنين كه درين تيغ آفتاب

پَرپَر شَوم دوباره به هامون چشم تان

در اين مدار ِ لايتناهي تمام ِ عمر

مبهوت مانده ايم به كانون چشم تان

اين درد ِ ناگزير شفايي نداشته ست

جز در كمال ِحكمت ِقانون چشم تان

صد قرن پيشكش به شمايي كه سال هاست

فردا فداي وسعت اكنون چشم تان

اي نور ناب صبح عيان در پگاه تو

خورشيد ِشب شكن به فداي نگاه تو

اي زنده از مسيح ِ دَمَت شد بهار ما

معبود ما، يگانه ترين اعتبار ما

اي آسمان تلالويي از چشم هاي تو

روح بهار تحفه يي از خاك پاي تو

شايد شكوه چشم شما چاره ساز شد

يك پنجره به ساحت خورشيد باز شد.

___________

نگاشته شده در تاریخ چهارم ارديبهشت دو هزار و پانصد و شصت و هشت شاهنشاهي

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

مرگ انديشي و مرگ پرستي – حاصل القائات تروريزم اسلامي

انسان روزي به دنيا مي آيد و زماني نيز دنيا را ترك خواهد كرد. اين گرچه جبري محتوم و پذيرفته شده مي باشد اما زندگي در طبيعت خود مشقت بار نيست كه برخي رخدادها و در پاره يي اوقات عرصه را بر انسان ها تنگ مي سازند. رنج و تالم متعلق به يكايك نوع بشر است با اين حال فلسفه زنده بودن و زندگي كردن نه تنها تلخ و محنت انگيز نيست كه شيرين و لذت بخش است. حتا در دشوارترين شرايط نيز غالب انسان ها "زنده بودن" را به "زنده نبودن" برتري مي دهند.

طبيعت جهان بر زايش و ستايش زندگي بنا گرديده و به همين خاطر است كه زندگي گرامي و مورد احترام مي باشد.

زماني كه فردي به هر دليل روزگار را چنان بر خود مشكل مي پندارد(اينكه مي پندارد و يا به واقع چنين مي باشد خود حكايتي ديگر است) و آنچنان مشكلات وي را احاطه كرده اند كه راهي براي چيره شدن، عبور و يا حتا گريختن به چشم نمي آيد ممكن است شخص تصميم بگيرد تا به زندگي خود خاتمه بخشد. در نگر جامعه شناسان و افراد آگاه و خردمند، خودكشي و يا عبور از "خود" و حذف كردن خويش براي پايان بخشيدن به دشواري ها در حقيقت يك باور غلط و حاكي از فقدان درست نگريستن است. هرچند نظريات بسياري در اين باره طرح گرديده و تعدادي از افراد نيز به دفاع از خودكشي و يا انتخاب مرگ براي رهايي يافتن برآمده و گفته هاي خود را ارايه داده اند. اگر معقولانه و البته دردمندانه نگاه كنيم زندگي هركسي متعلق به خود اوست و شايد خودكشي در نفس خود هرگز يك جرم تلقي نگردد كه بيش از آنكه جرم ناميده شود نوعي فرار حماقت آميز و نشانه ضعف يا عدم دانايي و درايت فردي است كه چنين راهي را برمي گزيند.

انسان ها غالبن در رويارويي با مشكلات به جستجوي يك راه برمي آيند. چند راه گوناگون را ارزيابي مي كنند و شانس موفقيت و همينطور ميزان ريسك ها را سنجش مي نمايند. در نهايت حتا اگر راه مستقيم عبور از مشكل و يا حادثه يي را كه پيش روي شان قرار دارد نيابند چند راه متفاوت را امتحان مي كنند، ميانبر ها را مي يابند، راه هاي رفته را دوباره مي نگرند تا شايد به گونه يي ديگر و اينبار موفقيت آميز طي كنند اما كسي كه دچار كمبود اعتماد به نفس، مشكلات آزارنده روح و روان، عدم توانايي درست انديشيدن و... اين قبيل داستان ها باشد بي درنگ مرگ را بر مي گزيند و به واقع فاجعه آميز ترين، احمقانه ترين و بي حاصل ترين راه ممكن را انتخاب مي كند. راهي كه نه تنها بازگشتي ندارد كه امكان انتخاب دوباره و آزمودن ساير راه ها را براي هميشه خواهد گرفت.

باري انتخاب مرگ يا همان خودكشي حاصل اشتباه نگريستن است و عمدتن جرم يا گناه تلقي نمي گردد. اگرچه از نگر آنهايي كه به وجود يك منشا حيات بخش باورمند مي باشند(باور نگارنده نيز به شخصه همين مي باشد) آنچنانكه وقوع زندگي و حيات يافتن به دست انسان نيست در نتيجه حادث شدن مرگ نيز نبايد به دست انسان ها باشد. منشا حيات بخش يا همان خداوند، دهنده و گيرنده زندگي است. جا دارد به اين مهم اشاره شود كه اگر بنا باشد وجود و بودن "خدا" رد و انكار شود انكاركنندگان آن نيز به خود پروانه نمي دهند تا وجود يا موجود ديگري را بر جاي آن بنشانند. پس به دو نتيجه پيرامون موازنه خدا و مرگ دست مي يابيم:

الف) اگر به وجود خدا معتقد هستيم تعيين كننده مرگ در هر شكل و صورتي همان خداوندي است كه زندگي را يكبار به بنده گانش تقديم كرده است.

ب) اگر وجود خدا راباور نداريم پس زندگي را حاصل يك اتفاق مي دانيم و باز نمي توان مرگ خويش يا ديگري را تعيين كرد چرا كه آن نيز بايد حاصل يك اتفاق مانند اتفاق زندگي باشد و اگر انكار و رد پروردگار مجوزي براي ترسيم و تعيين پروردگاراني ديگر باشد اين فلسفه در درون خود به تناقض برخواهد خورد.

مقصود از تمام سطور بالايي نماياندن تصويري از جهل غمبار و سوزنده امروز ايران است. شوربختانه القاء مكرر مرگ دوستي، مرگ خواهي و مرگ پرستي در سايه حكومت اسلامي به طرز رقت باري كالبد جامعه را از مرگ اشباع كرده است. خودكشي چه در نگاه آنانكه وجودي به نام خدا را باور دارند چه در نظر آنها كه به چنين مطلبي اعتقاد ندارند، حاصل ضعف نفس و اشتباه انديشيدن است هرآينه كشتن انسان هاي ديگر نشانه بارز پلشتي و پست فطرتي مي باشد و آنكه با ابزار جنايت به هر دليل و با هر فلسفه يي جانِ ديگري و ديگران را مي ستاند به واقع فلسفه بودن خود را نيز خط بطلان كشيده است چراكه اگر زندگي محترم و گرامي شمرده نشود، اين قاعده شامل فرد فرد انسان ها مي باشد و همانگونه كه موجود زنده يي مرگ موجود زنده ديگري را رقم مي زند و تعيين مي كند ديگري نيز مي تواند به تكرار چنين كند و حاصل آن تباهي و فناي مطلق بشريت و عينن همان چيزي است كه دستاورد دور يا نزديك استيلاي ايدئولوژي جهاد و شهادت طلبي(مرگ خواهي) اسلام گرايان است. در اين رهگذر بنيانگذاران و نشر كننده گان افكار مرگ طلبانه، بر ذهن ساده انديش و عقل خام برخي جوانان سرمايه گذاري مي كنند.

تحت هر شرايط و به هر علتي علاقه به مرگ نشانه يك گرايش خطرناك و بيمار گونه است. شيفتگي براي زندگي همانقدر طبيعي و سالم است كه اشتياق به مرگ نشان از كژانديشي و روان پريشي دارد اگرچه آنكه مرگ را براي خود چاره مي پندارد تنها فاقد بينش و درك صحيح از زندگي است اما آنكه مرگ را براي ديگري يا ديگران راه حل مي انگارد نه تنها كژانديش و تهي باور كه يك جاني بالفطره و يك خطر بالقوه براي جامعه انساني مي باشد. شخصي كه همواره ضد اجتماع، رو به روي انسان ها و مقابل قوانين پسنديده و مطلوب تمامي جوامع ايستاده است. چنين انساني پيش از آنكه به نيستي رهسپار شود طي مدت حيات خود نيز مطرود و منفور است و در واقع پيش از فرا رسيدن مرگي كه به آن عشق مي ورزد و نابودي يي كه راه نجات خويش و بازيابي ايدئولوژي مُرده اش مي پندارد پيشاپيش جنازه يي متحرك است كه به هيچ چيز و هيچ كجا تعلقي ندارد و در محاق افكار تيره اش نه توسط ديگران ديده مي شود و نه ايده هايش مورد توجه و تامل قرار مي گيرند.

مبتلايان به ايدئولوژي شهادت طلبي و مرگ پرستي به دو گروه تقسيم مي شوند:

۱- مروجين و مبدعين اين ايدئولوژي كه خود اصولن باوري بدان ندارند اما با سوق دادن طعمه هاي شان به سمت چنين پرتگاهي بهره هاي لازم را برده و فقط دستي از دور بر اين آتش مرگبار مي نهند.

۲- افرادي كه تحت القائات مداوم و برنامه ريزي دقيق و طولاني مدتي قرار دارند كه در راستاي شستشوي مغزي اينان انجام گرفته است به همين خاطر قوه تشخيص، تجزيه و تحليل را از كف داده اند و به علت كوته فكري و عدم قدرت تشخيص شان نمي توانند طرز فكر خود را مورد ارزيابي دوباره قرار دهند و يا پروداكس ها و ناهمخواني ها را بيابند تا تجديد نظر كنند.

آنانكه در حيطه نخستين جاي مي گيرند چنانچه گفته شد بي ترديد كوچكترين ايمان و باوري به ايده و انديشه يي كه تبيين و تبليغ مي نمايند ندارند. خدايي در بطن اين ايدئولوژي تبهكارانه وجود ندارد و خدا به واقع همان بانيان و مجريان مرگ مي باشند. خدايان ناتواني كه مي تواند هر ثانيه مرگي ديگرخواسته دفتر زيستن شوم شان را ببندد تا به نبودن مطلق راه يابند اما هنگامي كه از حيث امنيت جاني و مالي در بهترين شرايط قرار گرفته اند دم از ترويج مداوم مرگ خواهي(شهادت طلبي) زده و سايرين را به پذيرش و اشاعه اين تفكر خطرناك و شوم تشويق و ترغيب مي نمايند.

اما گروهي كه در جرگه دوم واقع هستند بيش از هر چيز واژه "قرباني" برازنده اينان است. بر اساس برخورداري انسان ها از قدرت انتخاب، همواره نمي بايد تمام قربانيان را بي گناه قلمداد كرد. كسي كه گرفتار بيماري رواني مرگ دوستي مي گردد(حال چه عايد تلقين و تزريق فكري حاكمين ددمنش باشد و چه محصول يك بيماري دروني) چنين شخصي در پي بازخوردهايي غيرمادي مي باشد. وي جوينده دريافت مزد كژانديشي خود توسط نيروهايي غيبي و غير واقعي است. او از حال و از بودن خود و آنچه كه هست و در نتيجه هست بودنش اثبات شدني است مي گريزد تا به فرصت هايي تعريف نشده و خيالي دست يابد. قرباني انديشه جاهلانه شهادت طلبي، خود را به نيست مطلق بدل مي سازد تا بهشت و حور و غلماني را تصاحب كند كه وجودشان تنها در زبان (و نه حتا باور) رهبران او متجلي است. در واقع اين رهبران، مرگ افراد را تنها پلي براي نيل به مقاصد قدرت طلبانه خويش مي پندارند.

واقعيت تلخ مرگ (كه احدي نمي تواند تلخي آن را با دلايلي مشهود انكار نمايد) منتج از قدرت طلبي و در واقع بقا و ادامه قدرت مادي عده يي ديگر در جهان ماده مي باشد. فلسفه نهادي شهادت طلبي به خودي خود نقض كننده خويش است. اگر بنا بر اين است كه قدرت مادي و لمس شدني رهبران ايدئولوژيكي حفظ گردد در نتيجه اين ماده و بقا در ماده است كه داراي اهميت مي باشد و هيچ جهاني در پس اين ماده وجود نخواهد داشت پس چرا و به چه دليل و با كدام توجيه عدالت مندانه عده يي بايد به فنا و نابودي رهسپار شوند تا بقا و قدرت عده يي ديگر (كه در اقليتي مكرر نسبت به دسته انگشت شمار نخستين قرار دارند) تضمين و حمايت شود؟ اما اگر جهاني ديگر كه در تعبيرهاي رنگ و لعاب زده و مشمئزكننده همين رهبران قدرتخواه و ايدئولوژيست "جهان جاودانه" نام دارد و حور و پرياني چنين و چنان در انتظار اين شهادت طلبان جنايت پيشه اما خام و كوته بين و فريب خورده نشسته اند تا به بهترين شكل ممكن پذيرايي شان كنند چه اصرار و ضرورتي به حفظ و ابقاي قدرت مادي اين رهبران در جهاني كه به گفته خودشان فاني است وجود دارد؟ اگر واصل شدن به آن جهان جاودانه كذايي، مقبول و مطلوب است چرا بايد بر محكم تر كردن بنيان قدرت و حكومت مدعيان ديني تاكيد ورزيد يا برايش تلاش كرد؟ آيا اگر اين مروجين مرگ، بر گفته هاي خويش باور و ايمان دارند هرگز خواهند توانست به تناقض نهفته در بطن افكارشان پاسخي قاطع و روشن عرضه بدارند؟

تروريزم اسلامي شايد صحبت چندان تازه يي نباشد و بارها در همين وبلاگ پيرامون اين پديده شوم بحث گرديده است. بنيان گذاران و باورمندان به ترور هاي فيزيكي -با هر انگيزه و ايده يي- قطعن خود و زندگي مادي خود را دوست داشته و بدان وابسته مي باشند. قربانياني كه قادر خواهند بود تا با حذف مخالفين اينان، عرصه را براي بهتر تازاندن و آزادانه تر حكومت نمودن اين رهبران تروريست باز نمايند، از ميان افرادي انتخاب مي شوند كه در گام نخستين با مقوله يي به نام مرگ كنار آمده باشند. ترسيم استشهاد و شهادت طلبي مناسب ترين روش براي تحريك خام انديشان است تا با رقم زدن مرگ ديگران و همچنين حذف و نابودي مضمحلانه خود مجال دهند تا اربابان قدرت و مدعيان وجود جهان غير مادي- كه هرگز در چهارچوبه علم و منطق اثبات نشده و نخواهد شد- در همين جهان خاكي- كه هست و بودنش دليل بر بودن است- آنهم در قدرت محض باقي و برقرار بمانند. به تعبير واضح تر:

جامي و بُتي و بربطي بر لَب كِشت

اين هر سه مرا نقد و تو را نسيه بهشت

چالش و پيچشي كه در اين تفكر هويداست با هيچ نوع برهان منطقي قابليت حل شدن ندارد. شهادت طلبي و مرگ انديشي، بيماري هولناك اين عصر و زمانه و سبب ساز تمام مصايبي است كه اكنون جهان با آن دست به گريبان مي باشد. حذف اين تفكر، مهم ترين و شاخص ترين اولويت براي دست يافتن به ثبات و امنيت مي باشد. ريشه تمام تلخ كامي ها زماني است كه تقليد و كهنه پرستي بر مسند انديشه جاي گيرد و دستاورد آن نيز چيزي جز گزينش مرگ و سِير به سوي نابودي نيست.

_________

نگاشته شده در تاریخ سي و يكم فروردين دو هزار و پانصد و شصت و هشت شاهنشاهي

۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

سراب جمهوري – منجلاب اسلامي

شايد گاهي با خود بيانديشيم اين بلا و مصيبت غير قابل تصوري كه جمهوري اسلامي بر سر ايران آورده است آيا ريشه در "اسلامي" بودن آن دارد يا در "جمهوري" بودنش؟

پاسخ اين پرسش قطعن بيش از يك كلمه نيست اما در باور نگارنده و در ذهنيت بسياري كه در طي اين سي سال به معناي واقعي طعم تلخ مصيبت را چشيده اند، ايراد اساسي و عمده جمهوري اسلامي در هر دو واژه تركيب شونده آن نهادينه است و نه فقط در اسلامي بودنش كه پسوند اسلامي، خود كابوسي بسيار بزرگ است و همان ماهيت دين مداري و نظارت دين بر حكومت، قادر است تا يك مملكت را به همراه مردمانش به باد نيستي بسپارد.

اما آيا پيشوند جمهوري چه تاثيري در روند ويرانگري اين رژيم دارد؟ به نگر مي رسد جمهوري و جمهوري خواهي باتلاق نابود كننده يي بود كه نكبت اسلام خواهي نيز تعفني مضاعف را بر آن تحميل نمود. جمهوري با ظهور اسف بار خود ايران را به ورطه نابودي كشانيد. اين مطلبي نيست كه بتوان فراموش كرد و يا سياست مابانه از كنارش عبور نمود.

جمهوري خواهي داستاني تازه و منحصر به ايران ما نيست. اين ويروس دشمني و كينه ورزي با معتبر ترين نماد كشور(پادشاهي) از برخي ديگر از ممالك سربرآورد و اذهان خام و كوته بين را به گونه يي جذب نمود كه باورشان شد سيستم جمهوري قادر خواهد بود چيزي افزون تر از آنچه كه آحاد مردم بدانها دسترسي دارند به ايشان بخشش نمايد. حال آنكه اين خيال خام و اين روياي واهي، حاصل تلقين مداوم مبدعين و مروجين جمهوري طلبي بود كه مانند يك بيماري لاعلاج روحي - رواني گريبان بسياري را گرفت و اگرچه نظام هاي جمهوري نه تنها موفق نشدند بازده مطلوب دوستداران مشاركت مردم در قدرت را به آنان عرضه بدارند كه در بسياري موارد نتيجه يي دقيقن عكس آنچه كه انتظار مي رفت به دست آمد و اكنون آنچه كه در نظام هاي جمهوري ديكتاتوري –كه يكي از مهلك ترين و خطرناك ترين آنان اكنون بر ميهن ما مستولي مي باشد- به چشم مي آيد كمينه مشاركت ملي در عرصه هاي سياسي و همچنين خفقان و سركوبگري محض، حذف دگرانديشان، محدود سازي و كاناليزه كردن حيطه هاي فرهنگي و و و و دستاوردي است كه با توجه به قراين و شواهد با آرمان جمهوري خواهي كاملن همسو به نظر مي رسد.

جمهوري طلبي و گرايش به چنين شيوه يي، گرچه همانگونه كه اشاره شد بازتابي از تمايلات قدرت طلبانه فرد فرد دوستداران چنين نظامي مي باشد اما ريشه آن از هزارتوي ديگري نيز آب مي نوشد و قد بر مي كشد. ريشه و درون چنين تفكري، ضديت با هويت و اصالت و در يك كلمه "بودن وطن" مي باشد. براي سست كردن پايه هاي همسويي و اتحاد، آسان ترين و نزديك ترين راه، مبارزه و ستيز با نماد و معناي اتحاد است. هنگامي كه سلطنت به مثابه عصاره و جانمايه يگانگي يك كشور، از پيكره آن حذف گردد جاده براي تخريب و به انحطاط مطلق كشاندن آن جامعه باز خواهد شد.

تصور كنيم هنگامي كه شخصيتي به نام پادشاه در راس و بالاترين نقطه حكومت قرار بگيرد و مقبول، مطلوب و محبوب اكثريت جامعه نيز واقع باشد. نخستين و مهم ترين ثمر وجود چنين شخصيتي ايجاد اتحاد و همگرايي ميان توده هاي مختلف اجتماع، يكسان شدن تلاش ها و واحد گرديدن اهداف و خواسته هاي مردمان آن كشور مي باشد. در زير لواي چنين سيستمي قطعن يك حمله خارجي ناكام خواهد ماند و پدافند ملي به معناي ناب كلمه "ملي" خواهد بود چراكه يك تضمين نامه معتبر و يك دليل روشن، واحد، زنده و ملموس به نام پادشاه وجود دارد كه در راس حكومت جاي گرفته و فرمان وي مورد اقبال يابي و اطاعت قرار مي گيرد. حتا اگر در چنين ساختاري، كشور مورد تاخت و تاز نيز واقع شود در سريع ترين و شدني ترين زمان ممكن مي توان از دست رفته ها را بازيابي كرد و مملكت را به هنگام از سقوط، ويراني، قحطي و حرمان نجات بخشيد. چنين وضعيتي بي شك مطلوب و مورد پسند هر جامعه يي است.

همانان كه قلم در دست گرفته و با ورق زدن بي حاصل چهار كتاب خود را روشنفكر و غيره نيز مي نامند در شرايط حاد و در بيم به باد رفتن زير و بالاي وطن شان تن بسياري از همين روشنفكران تازه به دوران رسيده، رهايي مملكت را از دشواري ها و يورش هاي بيگانه بر هر اولويتي رجحان خواهند داد. خوشبختي واقعي زماني در يك كشور پديدار مي شود كه ابتدا رفاه، ثبات و آرامش برقرار باشد و سپس اقشار روشنفكر با ذهني باز و بي هراس بنشينند تا به ترسيم موازنه قدرت و ساير بحث ها بپردازند.

هميناني كه يك شبه با خواندن مشتي نظريات منحرف و پوچ و تازه ساز، به دگرگوني هاي عجيب دست يافته و تا صبح سر از بستر برداشتند بدل به جمهوري خواهاني دندان تيز كرده شدند تا با شمشير آخته جهل و ندانم كاري شان به جنگ نماد وحدت و آزادي ايران(سلطنت) بروند نيز هنگامي كه بلا و ويراني و مرگ را در يك قدمي خود ببينند صلح و زندگي را بر هر چيزي مقدم خواهند شمرد. اين رسم تلخي است كه بهترين فرصت ها را نادانسته ببازيم تا شايد روزي ارزش هايي آنهم نه چندان ارزشمند را -كه حاصل بافته هاي ذهني ما و نه تجربه هايي مبرهن و مجسم مي باشند- به چنگ آوريم و در اين رهگذر همه چيز خود را به همراه شرف، وجدان و آبرو مي بازيم و زماني به خود مي آييم كه در حال سقوط آزاد به قعر دره تباهي مي باشيم.

شوربختانه پاره يي از اين عزيزان زياده از حد روشنفكر كه دچار بيماري مرگباري به نام جمهوري خواهي هستند روزي چشمان شان بر واقعيات پشت سر گذاشته باز خواهد شد كه صداي شكستن استخوان هاي شان را در ته اين دره غم افزا مي شنوند. روزي كه ايران عزيز ما به قعر منجلاب اسلام زدگي درغلتيد و آخرين صداي التماس و ناله دردمندانه هم ميهنان ما از عمق گندابي كه در آن دست و پا مي زدند به گوش هيچ جنبنده يي نرسيد و زماني كه ايران وارد سياهچال انزواي مطلق گرديد تا در عرصه جهاني تصوير آن ايران سربلند، محكم و استوار محو شده و جايش را شبحي از بدگماني و نفرت فرا بگيرد همين جمهوري خواهان –كه با دست خود ميهن ما را به چنين مزبله يي هدايت كرده بودند – در ديار غربت از شدت خشم و پشيماني به خود مي پيچيدند اما همچنان كينه تاريخي و ابدي خود را نسبت به خاندان بزرگ پادشاهي در سينه نگاه داشته و مايل نبودند كمي حتا فتيله عناد و غيض خود را پايين بكشند و براي يافتن منطقي ترين راه عبور از مصيبت اسلام فروشي و اسلام بارگي حاكم بر وطن، با دوستداران واقعي ايران وارد مذاكره و مباحثه شوند.

امروز نيز اوضاع بر همين روال بوده و تغيير شاياني در اهداف و بينش اين افراد رخ نداده است. بحثي كه شايد امروز بيش از هر سخن ديگري مطرح باشد عبور از سلطه اسلام و به واقع براندازي رژيم اسلامي است. در اين اصل يك وفاق و همگرايي كُلي وجود دارد اما صحبت ما تنها به برقراري يك نظام سكيولار پايان نمي پذيرد. ما خواهان بازگشت ريشه و حقيقت مان مي باشيم. ما دوستدار اين هستيم تا طعم شيرين يك نظام صددرصد سكيولار و دموكراتيك را زير سايه نماد افتخار ايران تجربه كنيم. دست يابي به آزادي هاي فردي و اجتماعي زماني لذت بخش است كه در سايه حكومتي غرور آفرين و مستحكم به يك ملت ارزاني شود نه در سلطه يك مشت لمپن بر خر مراد سوار شده يي كه پس مانده هاي اسلاميت قرون وسطايي همان عمامه داران و باني و سبب ساز به قدرت رسيدن آن جاهلان دين فروش بوده اند. نهاد و بن مايه يك حكومت، رمز بقا و پايداري مملكت مي باشد. آزادي در تعريف خود واژه يي بي نهايت شريف است. آزادي يك نياز است اما تضمين جاودانه ماندن آزادي، در گرو يگانگي ملت است. يگانگي ريشه در چه دارد؟ آيا شاخص ترين مفهوم اتحاد مردم در گذر تمام تاريخ جز نام سپندينه پادشاه، نام ديگري بوده است؟

چرا نمي خواهيم از اين خواب گران برخيزيم؟ جمهوريت و اسلاميت دو روي يك سكه هستند. اين هردو بيراهه هايي هستند كه به يك نقطه پايان مي پذيرند و آن نقطه جز به محاق رفتن ايران و ايراني چيز ديگري نيست. آيا سي سال تجربه مرگبار و تحمل اين همه زيان بس نيست تا چشم هاي مان را به روي حقايق بگشاييم و از تجربيات پيرامون مان عبرتي براي تاريخ بگيريم.

بزرگ ترين، برجسته ترين، گرانبهاترين و بي بديل ترين سرمايه ايران ابرشخصيتي است كه هم اكنون در كشوري غريب و در فاصله يي بسيار طولاني از ميهن خويش حضور دارند. بياييم و چنين سرمايه بزرگ و بي كرانه یی را غنيمت بدانيم. آزادي، شرافت و هويت ما جز در پناه ابهت چنين شخصيتي معنا نخواهند گرفت.

جاي بازي با واژه ها امروز را دريابيم كه شايد فردا این اهريمنان، تمام هستي ما را به يغما برده باشند...

" متاسفانه آگاه شدیم جناب آقای رضا فاضلی اندیشمند و محقق برجسته معاصر٬ بامدادان بیست و چهارم فروردین ماه در دیار غربت و پس از طی یک بیماری طولانی و جانکاه٬ دوستان و یارانش را برای همیشه ترک نموده است. ضمن عرض تسلیت به خانواده شادروان فاضلی یاد ایشان را گرامی می داریم. بی تردید پندار و کردار نیک استاد رضا فاضلی سرمشقی جاودانه برای مبارزه با خرافه پرستی و نیل به سوی خردگرایی خواهد بود."

______________

نگاشته شده در تاریخ بيست و هفتم فروردين دو هزار و پانصد و شصت و هشت شاهنشاهي

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

غزلي در محضر ملوكانه – سياهه يي ناچيز تقديم به خاك پاي رضاشاه دوم

روزها اگرچه مي گذرند اما دفتر روزگار ما آلوده ي شئامت شبي چركين است. تا آن روز كه يگانه اميد و فرمانرواي قلوب ما دلشكسته هاي چشم به راه، به ميهن خويشتن برنگردند همواره بر چهره روزهاي ما پرده يي از تيرگي و ظلمت آويخته است. در حسرتیم تا بدانیم معبود ايران كي بر سر ما مِنَتي مي نهند تا به موطن شان بازگردند؟

به راستي آنچه در لحظه لحظه زندگي جان نثار، زمزمه يي مكرر است جز اين نيست:

نازنين ترينم پادشاها! در پيشگاه چشمان پرفروغ تان حيرت زده مانده ام. در حضور شمايي كه تار و پودم از شنيدن نام پراقتدار شما به لرزه مي افتند. در حضور شمايي كه ريشه هايم از هيبت بي كرانه وجودتان مي نوشند و جوانه مي زنند. در محضر نام شما جز سر خميدن و گردن نهادن، اين كنيزك بي مقدار هرگز نياموخته ام.

حقير بار ديگر در محضر برترين تفسير آفرينش و يگانه مظهر شكوه و سرافرازي ايران، دست به قلم گشتم تا سروده ناچيزي را به حضور آن دلدار دلارا پيشكش كنم.

غزل زير را به محضر ملوكانه شاهنشاه ايران ذات اقدس همایونی اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی تقديم مي دارم. گرچه نوشته های این کمترین٬ لايق خاك پاي حضرتش نيست اما به هر روي كوشيدم تا وظيفه چاكري و بندگي را به جا آورده باشم.

غزل را در زير بخوانيد:

در انتظار نشستم كه يار برگردد

به جمعِ غم زدگان غمگسار برگردد

درين سكوت مداوم بگو كه راهي نيست

جز التماس كه اي كاش يار برگردد

تمام شب به خم ِجاده خيره مي مانم

كه تا سپيده رسد تك سوار برگردد

چه رنگ ننگ و تباهي گرفته تقويمم

خدا كند ورقِ روزگار برگردد

خزان به خاك سياهم نشانده بيمَم نيست

اميد بسته ام آخر بهار برگردد

بهار، زاده ي چشمان اوست مي دانم

كنون كه آمده، شايد نگار برگردد

غرور سرد زمستان شكسته خواهد شد

دمي كه آن شَهِ والاتبار برگردد

نگار من كه نگاهت قرار من برده ست

به اذنِ چشم تو شايد قرار برگردد

به لطف چشم ِسياهت اگر بفرمايي

ستاره ي شب من در مَدار برگردد

دوباره مي شد اگر فرصتي به دست آيد

كه وارث همه ي انتظار برگردد.

_________

نگاشته شده در تاریخ بيست و دوم فروردين دو هزار و پانصد و شصت و هشت شاهنشاهي

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

فردا در آيينه امروز

فردا چه خواهد شد؟ سراشيب تند رژيم اسلامي، ايران را به قعر كدام دره پرتاب خواهد كرد؟ آيا راهي براي برون رفت از چنين بحران جدي و مهلكي به چشم مي خورَد؟ اين راه كدام است؟ چه گونه بايد جستجو شود؟‌ راه ميانبُر كجاست؟ چه هزينه هايي دربر دارد؟

اين پرسش ها به واقع مانند آماجي از گلوله هاي آتشين هستند كه در مغز ما شليك مي شوند و اگرچه هركدام شان سوالاتي جدي و كليدي مي باشند ما به تنهايي شايد از پاسخ دادن به تك تك اين پرسش ها درمانده باشيم و براي ارزيابي صحيح و جواب دقيق، نيازمند سنجيدن جوانب امر و تاملي ژرف بر صورت مساله هستيم.

سي سال از استقرار ننگين رژيم اسلامي سپري مي شود. سي سال كه هر روز و ساعت و دقيقه اين سه دهه، جرعه هاي كشنده شوكراني بودند كه در گلوي وطن و هم وطنان ريخته شدند و امروز پس از سي سال مصيبت غيرقابل انكار، ما نيازمنديم تا نگاهي همه جانبه و عقلاني به آنچه گذشت انداخته و صرف نظر از بخش هايي كه شايد اكنون جبران پذير نبوده و يا جبران شان دشوار و محتاج زمان باشد فقط به فردا بيانديشيم و بنگريم بهترين، باورپذيرترين و صدالبته كم هزينه ترين راه براي رهايي از چنين موقعيت خطرناكي چه مي باشد؟ آيا دست يابي به چنين راهي چه قدر از ما زمان خواهد ستاند؟ و ...

نخستين گام براي آزادي ايران و خروج قدرت از چنگال دشمنان(حاكمين كنوني ايران) عبور از رژيم اسلامي و حذف اين حكومت مي باشد. آنها كه در اين قسمت از بحث با ما هم آوا هستند همان هايي مي باشند كه مي توان ادامه صحبت را با ايشان از سر گرفت و اگر به اين مهم باور ندارند شوربختانه مخاطب و مورد بحث نمي باشند و در قسمت ديگري از اين بحران خطرساز جاي دارند. به حقيقت آنان كه در هر سلك و كسوتي٬ به حذف جمهوري ولايت فقيه اعتقاد ندارند بخشي از بحران را تشكيل مي دهند و جاي آنكه راه حل باشند بخش عمده مشكل هستند. در نتيجه نمي شود با اينان درباره يافتن "راه" گفتگو كرد.

حال به بحث اصلي برمي گرديم. ما براي رسيدن به نقطه يي كه بتوانيم با ذهني باز پيرامون سرنوشت ميهن مان و دستيابي به آزادي مذاكره كنيم لازم است تا ابتدا از جمهوري اسلامي عبور كنيم و بايد ديد اين عبور و برانداختن رژيمي خودكامه و خطرناك چه گونه امكان پذير است و آيا ما مجال آن را داريم تا از روش آزمون و خطا بهره گيريم و اينكه آيا طي يك مسير پرهزينه و اشتباه – كه هيچ سرانجام مساعدي ندارد – به اصل مطلب و هدف نهادي ما ضربه يي جدي وارد نخواهد ساخت؟

پرواضح است كه در چنين تصميمات فراگير و همه جانبه يي يك - دو يا چند نفر نمي توانند و نبايد تصميم گيرنده باشند بلكه چنين جنبش عظيم و حساسي نيازمند مشاركت عمومي است. براي همراه سازي و يكسان كردن جنبش هاي پراكنده و به حركت درآوردن نيروي بالقوه دروني بسياري از هم ميهنان كه از شرايط كنوني خشمگين و ناخشنودند قطعن برترين و قوي ترين بردار، بردار رهبري مي باشد. رهبري كه بتواند يكايك افرادي كه هدف نخستين شان مشترك مي باشد را زير يك چتر واحد قرار دهد. پيرامون رهبري و شايسته ترين رهبر، در همين وبلاگ پست هايي زنجيروار منتشر شده و نگارنده نتيجه نوشتارهاي پياپي را نيز در فصل پاياني همان مطالب عرضه نمود. حال در اين مقاله كمي كنجكاوانه تر جنبه هاي مختلف رهبري مبارزات ملي را بررسي نموده و جاي اثبات صلاحيت و شايسته گي رهبري اين قيام بزرگ - كه ناگفته پيداست چه كسي يگانه لايق و شايسته چنين مسووليت خطيري مي باشد - به گونه هاي عملي آن و وظايف ما در پيشگاه اين رهبر بزرگ، ذات همایونی اعلاحضرت رضا شاه دوم خواهيم پرداخت.

ما در برابر اين يگانه رهبر چه وظايفي داريم؟

هنگامي كه رهبري نهضتي عظيم و سرنوشت ساز را به يك شخصيت واگذار مي كنيم قطعن از صلاحيت و كيفيت هايي رهبري شخص مورد نظر، آگاهي كامل داشته و بدان ايمان داريم. در نتيجه پذيرش و تن دادن به فرامين ايشان، به گونه يي استدلال نظري همان ايمان و اطمينان ما به شخصيتي است كه عنان امور را به دستان قدرقدرتش بخشيده و خطيرترين و كليدي ترين مرحله از سرنوشت ميهن مان را به ايشان محول ساخته ايم.

خرده گيري و ساز جداگانه نواختن همواره نشانه دليري و آزادگي نيست كه اگر چه چنين امري در پاره يي موارد و به خصوص در زير سلطه سيستم هاي استبدادي و مطلق گرايانه، بسيار بايسته و پسنديده است اما زماني كه ما خود و به فرمان خِرَد و شعور خويش و در موقعيتي بي نهايت حساس، راهبرد يك قيام ملي را به شخصي شايسته و فرزانه تقديم كرده ايم، نگرش هاي منتقدانه(از نوع احمقانه يا غيراحمقانه اش) و همچنين سرپيچي ها و لگداندازي ها متاسفانه مصداق بارز كوته بيني، فقدان بينش صحيح و عدم آينده نگري ما مي باشد. در شرايط كنوني آنهايي كه لجوجانه و كودكانه، صلاحيت بلاانكار اعلاحضرت رضا پهلوي دوم را براي پرچمداري براندازي رژيم، مورد شك و شبهه قرار مي دهند در برابر وجدان خود و در برابر سرنوشت ايران عزيز موظف اند تا گزينه مناسب تري ارايه دهند و اما چون به وضوح پيدا و از روز هم روشن تر است كه چنين گزينه يي وجود خارجي ندارد و نه تنها در زمين بلكه در آسمان هم يافت نمي شود – كه اگر چنين كسي موجوديتي داشت تا كنون توسط عزيزان روياپرداز جمهوري خواه صدباره نامش برده شده و در بوق و كرنا فرياد زده مي شد- در نتيجه فرد فرد كساني كه به هر شكلي در صلاحيت كامل معظم له ترديد داشته و البته از ارايه كردن آلترناتيوي لايق و شايسته نيز عاجزند تمام سرسختي و لجاجت شان، دشمني محض اينان با حيثيت ايران به حساب آمده و نشانه بارز عهد اخوت ديرين جمهوري طلبان با سيستم حاكم مي باشد.

ايران فردا در آيينه امروز به تمامي نمايان است. اگر امروز با خود و سرنوشت خود يكدل شويم و با فرمانبرداري از بزرگواري كه به راستي بيشترين كفايت، درايت و لياقت پيشبرد چنين قيام خطيري را دارد گام در راهي نهيم كه به حذف اين رژيم مستبد بيانجامد فرداي ما و فرداي ايران ما روشن و متجلي خواهد بود. اما اگر در گنداب "مَن پرستي" باقي بمانيم همچنان بيهوده درجا زده و پاي اسب آرزوهاي مان در گِل خواهد ماند. اين واقع چيزي نيست كه بتوان يك برداشت شخصي نام نهاد كه اگر در رويدادهاي هرروزه داخل ايران و همينطور اخبار خارجي پيرامون ميهن مان كمي كنكاش كرده و با دقت به پيرامون خود بنگريم بي شك چنين اصلي را فراتر از يك گمان شخصي و يا پندار يك نفر(نگارنده) خواهيم ديد. آينده ميهن عزيز ما و عاقبت هم ميهنان ما ارزشمندتر از آن است كه در دست نابه كاران باقي بماند و آبروي ايران وراي آن است كه بازيچه خودخواهي و فردگرايي اشخاصي شود كه نقاب دوست بر چهره مي زنند اما دست شان در دست دشمنان ايران مي باشد و حتا به بهاي باقي ماندن اهريمن اسلام گرايي در ايران، حاضرند رژيم وقت پابرجا بماند و سرنوشت ميهن به دست مردم نيافتد تا مبادا اين دشمنان دوست چهره را براي زمامداري فرداي ايران بر نگزينند و روياهاي سي - چهل ساله شان را نقش بر آب سازند.

اگر در انتظار فردا هستيم بهينه است امروز را دريابيم كه فردا بازتاب امروز است نه بيشتر و نه كمتر...

_________

نگاشته شده در تاریخ هجدهم فروردين دو هزار و پانصد و شصت و هشت شاهنشاهي

۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد- خجسته ميلاد شاهدخت با كرامت ايران نور پهلوي



معاشران گره از زلف يار باز كنيد

شبي خوشست بدين قصه اش دراز كنيد

حضور خلوت انس است و دوستان جمع اند

و ان يكاد بخوانيد و در فراز كنيد

ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است

چو يار ناز نمايد شما نياز كنيد

امروز زادروز آفتاب است. زادروز روشني. ولادت بهار است خجسته ميلاد شاهدخت فرخنده بختي كه در آغاز بهار ديده بر جهان گشودند تا بهاران همواره به چنين روز بزرگي افتخار كند.

چهاردهم فروردين ماه ميعادگاه درخشش نور است. پرتوي از نور لايزال پدر تاجدار، شمه يي از فره ايزدي و مهروي خورشيد پيكري از ثلاله ي پاك پهلوي. اكنون در روز ميلاد باسعادت شاهدخت نور پهلوي قرار داريم. دوشيزه باكرامتي كه چشم كهكشان ها خيره بر جمال فروزان ايشان است.

خجسته و ميمون باد اين زادروز بزرگ...

والاحضرت شاهدخت نور پهلوي در چهاردهم فروردين ماه سال دو هزار و پانصد و پنجاه و يك شاهنشاهي(يكهزار و سيصد و هفتاد و يك خورشيدي) ديدگان مبارك را بر سراي خاكي گشودند و ميلاد شان به عنوان نخستين فرزند دربار اعلاحضرت رضاشاه دوم بازتابي گسترده و جهاني داشت. فرد فرد اين خاندان بزرگ از ولادت ايشان شادمان و خرسند گشتند. به امر ملوكانه و همچنين نظر همسر پادشاه ايران ملكه والاتبار والاحضرت ياسمين پهلوي، نام "نور" بر اين شاهدخت نازنين نهاده شد تا ايشان نمادي از فروزش و پيروزي نور بر تاريكي باشند.

پرنسس نور پهلوي كه اكنون قدم در هجدهمين بهار عمر شريف شان مي نهند چشم و چراغ دربار همايوني پدر تاجدار و مايه اميد و سُرور مادر گرانقدر و جده بزرگوارشان علياحضرت شهبانو مي باشند. ايشان هم اكنون دوران دبيرستان را به پايان رسانده و چندي ست كه تحصيل در دانشگاه را آغاز فرموده اند.

در پيشگاه معظم لها، حقير از اين قلم ناتوان خودم شرمسار هستم. شرم زده اين دخت گرانقدر و سرافكنده محضر جلالت پدر شهريار ايشان ذات ملوكانه رضاشاه دوم پهلوي. چه بايد كرد هنگامي كه حُسن بي كرانه وجود آن يگانه فرمانروايان قلب ما پرتو تابنده خويش را به سراسر گيتي مي افشانند ما بايد كه تنها، روسياه، خجلت زده و با قامتي خميده، دستان كوتاه مان را به دامان اهورايي آن بزرگواران دراز كنيم. قلم چه دارد كه بگويد در پيشگاه روزي كه خجسته آفتاب دربار شاهنشاه و ايزد ايران ولادت يافته اند.

با اين آرزو كه سال بعد و ساليان و ساليان بعد، زادروز خجسته والاحضرت نور پهلوي را در ايران و در ميهن اجدادي معظم لها به ايشان عرض شادباش بگوييم.

فرا رسيدن ولادت خجسته مهتاب فروزنده دربار سلطنتي ايران والاحضرت شاهدخت نور پهلوي را نخست به پيشگاه پدر تاجدار، ذات اقدس شاهانه اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی عرض شادباش پيشكش مي داريم و سپس به محضر مبارك ملكه پرشكوه و بانوي اول ايران والاحضرت ياسمين اعتماد اميني پهلوي و همچنين به محضر يگانه مادر معنوي ايران وجود مبارك علياحضرت شهبانو فرح ديبا پهلوي تبريك فراوان عرض مي نماييم. آنگاه به حضور انور دو خواهر كوچك تر ايشان والاحضرتان شاهدخت ايمان و فرح دوم پهلوي مراتب شادباش خود را تقديم مي داريم و در آخر با عرض ادب به حضور والاحضرت شاهدخت نور پهلوي، صميمانه و بنده وارانه زادروز مبارك ايشان را فرخنده باد عرضه مي كنيم.

با اين آرزو كه پرنسس نور پهلوي در سايه فريدون تبار پدر تاجدار و مادر پرفروغ شان صد سال به نيكويي و نيك بختي زندگي كنند.

"لازم به یادآوری است که بخشی از فرتورهای بالا برگرفته از تارنمای شاهانه وجود مبارک رضا شاه دوم پهلوی می باشند"
___________

نگاشته شده در تاریخ چهاردهم فروردين دو هزار و پانصد و شصت و هشت شاهنشاهي

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

چرا اهريمنان به خانه آمدند؟- به بهانه سالروز رفراندوم كذايي 12 فروردين

واقعيتي كه همه بدان واقف مي باشند – حتا آنها كه چون نگارنده چنين واقعيتي را لكه ننگ ايران و نه يك افتخار قلمداد مي نمايند- سهم قاطع و شاخص گروهك توده و همچنين گروه فاسد مجاهدين خلق در به سرانجام رساندن غوغاي منحوس پنجاه و هفت بود. جريان خان و مان سوزي كه چند ماه بعد انقلاب نام گرفت و سپس به انقلاب اسلامي شهره گشت، به واقع محصول تلاش هاي مغرضانه و ضد ايراني حزب توده و ماركسيست ها بود تا با چيره شدن بر حاكميت ايران، اهداف و اميال پليد خود را پياده سازند اما چيزي به تحقق آرزوهاي دراز آنها نمانده بود كه خميني و دار و دسته هرزه صفتش ميدان را به سود خود تصاحب كرده و بانيان استالينيست شورش 57 را ناكام ساختند.

خطر تسلط ملايان بر ايران، نگراني پر اهميتي بود كه همواره و به خصوص در طي صدسال گذشته ذهن ها را به خود مشغول مي داشت. در زمان قاجارها دست ملايان كاملن باز بود تا ضمن فريفتن و چاپيدن مردمان عامي آن روزگار، منتقدين دين و حتا افرادي كه به هرشكلي خواستار دستيابي به آزادي هاي اجتماعي بودند را به هر طريق نابود كنند. سيستم مذهبي و دگماتيزم مطلقي كه بر شيوه حكومتي قاجارها سيطره داشت عرصه را براي جولان دادن محض روحانيت باز گذارده و آنان را بر نواميس و هستي مردم مسلط ساخته بود.

از ديرباز باورداشت عمامه داران زعامت و تكفل(عباراتي كه عينن از خودشان شنيده مي شود)بر تمام داشته هاي مردم بوده و اين گروه با صراحت خود را نماينده و جانشين خدا معرفي مي كردند. همين طرز تلقي كج مدارانه و دور از عقل اينان هنگامي كه با ناخويش باوري و حماقت توده هاي غالب مردم رو به رو مي شد زمينه را براي پياده ساختن تمام اهداف اين ملايان روبه صفت فراهم مي ساخت تا جايي كه لفظ غير واقعي و كاملن بي اساس "روحاني" به معناي پاك و بي گناه را به اين قشر جلاد و نامردم نسبت مي دادند.

بی خبری و دور بودن مردم از واژه هاي پرارجي چون "آزادي" و "حقوق طبيعي انساني" ريشه يي ژرف در باور بي خردانه آنان به وجود افرادي به نام "پرهيزگاران" داشت. حال آنكه چنين اصطلاحي در سرشت خود دچار پروداكس است و اگر بتوان كسي را معصوم يا نماينده و جانشين خدا بر زمين معرفي نمود تك تك انسان هاي كره زمين بي هيچ تبعيضي مي توانند چنين باشند پس در نتيجه صورت مساله منتفي مي باشد. وجود دست غيبي و حمايتگر وجودي به نام خداوند بر سر فرد يا افرادي خاص، مطلبي است كه هرگز اثبات پذير و تعريف شدني نيست. نه بخشي از تجربيات آشكار بشري است و نه پايه يي علمي و نظري دارد و نه قابل توصيف و يا قابل آزمايش است در نتيجه تنها تلقين مكرر خرافه ها بود كه بسياري را فريب داد و آرام آرام ريشه ملاپرستي و پيروي گوسپندوار از ايشان را در بسياري تهي مغزان نهادينه كرد. همراه با ساليان نخست سلطنت رضاشاه كبير و به يمن حضور آن ابرمرد فرزانه، قدرت و نفوذ جدي ملايان بسيار كمرنگ شد و در سايه پادشاهي ايشان به كمينه خود رسيد.

با پيشرفت تكنولوژيكي و افزايش آگاهي هاي اجتماعي، رفته رفته مردم از پيله تعصبات كهنه و بي حاصل و افكار ماليخوليايي حقنه شده توسط سلسله عالمان بي عمل و لمپن هاي عمامه به سر بيرون آمده و قدری با دنياي روز آشناتر شدند. همين مهم باعث شد تا به آهستگي باورهاي كهنه به دور ريخته شده و شناخت و بهره گيري از شيوه درست زيستن جاي كهنه پرستي و حماقت را بگيرد. كم كم و با آغاز دوره مهمي از تحول در دهه چهل خورشيدي عملن ريشه هاي انگل وار ملايان مي توانست بخشكد و نابود شود اما طبع پلشت و منفور اين قشر بي مايه و بدكنشت سبب شد تا صداي اعتراض شان را كمي بلندتر كنند. عربده وا اسلاماي خميني از همان دهه برخاست و آرام آرام ناهنجارتر شد. شوربختانه قطع كامل درخت كرم خورده آخونديزم كاري نبود تا به تنهايي و از جانب آريامهر بزرگ انجام گيرد چرا كه هنوز ردپاي جهل و خرافه در بخش هايي از جامعه و به خصوص شهرستان هاي كوچك و در ميان مردمان سنتي و فاقد آگاهي به چشم مي آمد و محو اين جاي پاي آلوده نيازمند زمان بود كه متاسفانه شرارت بيگانگان٬ اين مجال را به ميهن ما نداد.

دهه پنجاه اوج ناآرامي ها و آشوب طلبي توده يي ها و گروه هاي چپي بود. بر خلاف دهه چهل كه سير پيشرفت و مدرنيزه شدن جامعه موجبات كوته دستي و در عمل فرياد هاي گلوپاره كننده ملايان را به همراه آورده بود دهه پنجاه فصل چهار اسبه تازيدن چپي ها و كمونيست هايي بود كه بسياري از آنان تحت القائات مضحك و پوچ رهبران خارجي شان به برابري مطلق و بي چون و چراي اجتماعي تاكيد داشته و درين پيرامون هيچ نوع مذاكره و مباحثه يي را نمي پذيرفتند. سردمداران اين طرز فكر نيز بي آنكه گوشه چشمي به شعارهاي دهان پُركن و تحميق گرانه خود داشته باشند سرسختانه آرمان هاي قدرت طلبانه خود را جستجو مي كردند و فضاي آزادي كه بر جامعه حاكم بود به اين گروه هاي ناراضي مجال مي داد تا دايره فعاليت هاي مخرب خود را گسترده تر سازند.

پرسش اينجاست كه چرا و چه گونه در بحبوحه به ثمر نشستن شورش غير مردمي اوباش در سال پنجاه و هفت، ناگهان روزگار بر وفق مراد ملايان شد و اين قوم تن برهنه و بد هيبت از كدام خلاء بهره جستند تا زمام امور را به دست گيرند و با تمام قوا بر منابع ايران استيلا يابند؟

البته عوامل گوناگوني دست به دست يكديگر دادند كه در ساده ترين شكل مي توان به دو عاملِ خارجي و داخلي تقسيم نمود. پيرامون عامل خارجي آن بايد در مجالي بهتر گفته شود چرا كه رموز پيچيده قدرت و منفعت طلبي ابرقدرت هاي جهان مبحثي نيست كه به آساني يا با بيان چند جمله از كنار اين مهم عبور نماييم و سزاوار است كه به موعدي مناسب تر واگذار شود.

در باب عامل يا بهتر بگوييم عوامل داخلي چيرگي عمامه داران جا دارد به شاخص ترين اهرم اشاره شود و آن نيز استفاده حربه يي قشر موسوم به روحانيان از افكار خرافه پرستانه يي بود كه همچنان در ميان عده يي از مردم رواج داشت. پيروان اين طرز فكر عمومن اقشار دست پايين و فاقد سواد جامعه بودند ضمن اينكه شكل و ساختار تربيتي آنان آميخته با رذالت و شرارت بود و همين بهترين سكو براي بالا جستن و بر صندلي قدرت جهيدن ملايان بود. افرادي كه سال هاي سال تشنه گي و ولع شان براي قدرت گرفتن و بهره برداري از مكنت و ثروت، روح و روان آنان را مي آزرد امروز بوي عفونت وجودشان تمام ايران را در بر گرفته بود و با تمام وجود مي كوشيدند تا هرچه سريع تر در گوشه گوشه ايران كلوني ها و اجتماعاتي تشكيل دهند تا با حمايت از رهبر مفسدين ايران(روح الله خميني) اين واخوردگان زباله نشين نيز به نان و نوايي برسند. سازمان مخوف و تروريستي سپاه پاسداران دقيقن از بطن همين بي سر و پايان بنا نهاده شد. همان متعفنيني كه ميان مردم آن زمان عمومن به فالانژ، حزب اللهي، خط امام و غيره شهرت داشتند.

رفراندوم خودساخته دوازدهم فروردين سرآغاز سقوط ايران بود. روز ننگيني كه شغال هاي موذي بر حكومت شوم خود مزورانه مهرتاييد زدند و مردم بيچاره و فريب خورده تنها بازيگران بي ارزش اين صحنه ساختگي بودند و امروز با افسوس و حسرت از چنين مشاركت ابلهانه و بي حاصلي ياد مي كنند.

از نهضتي كه ريشه هايش پوسيده و سرشت و نهادش ناپاك بود بي شك انتظار شاخ و برگي بهتر از اين نمي شد داشت. پس از سفر خاندان پاك نهاد و جليل القدر سلطنت پهلوي ناگهان سيل مصيبت و فتنه بر سر ملت باريدن گرفت و رفراندوم دروغين و ساختگي دوازدهم فروردين، رژيم نامشروعي به نام جمهوري اسلامي را بر سر ميهن ما آوار كرد كه امروز و پس از عبور سي سال سياه هنگامي كه به برآيند و كارنامه سراسر پليدي اين نظام مي انديشيم جز مرگ و تباهي و ويراني چيزي نمايان نيست.

خاكستر غم افزايي كه امروز پيش روي ماست دسترنج آتش مهلكي است كه سي سال پيش به تار و پود خانه ي ما افتاد. اكنون زمان گريستن بر ويرانه هاي خانه اجدادي نيست بل هنگامه حركتي فوري و جدي براي نابود ساختن آتش افروزان مُلك ديرين ماست.

به اميد روزي كه ميهن آريايي ما از لوث وجود اين نفرين شدگان تاريخي و دين پرستان ديوسيرت پاك و پالوده گردد و ايران را به خاك پاي يگانه صاحب راستينش ذات مبارک اعلاحضرت پيشكش كنيم.

پايداري پادشاهي پيروزي

__________

نگاشته شده در تاریخ دوازدهم فروردين دو هزار و پانصد و شصت و هشت شاهنشاهي