۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

غزلي در محضر ملوكانه – سياهه يي ناچيز تقديم به خاك پاي رضاشاه دوم

روزها اگرچه مي گذرند اما دفتر روزگار ما آلوده ي شئامت شبي چركين است. تا آن روز كه يگانه اميد و فرمانرواي قلوب ما دلشكسته هاي چشم به راه، به ميهن خويشتن برنگردند همواره بر چهره روزهاي ما پرده يي از تيرگي و ظلمت آويخته است. در حسرتیم تا بدانیم معبود ايران كي بر سر ما مِنَتي مي نهند تا به موطن شان بازگردند؟

به راستي آنچه در لحظه لحظه زندگي جان نثار، زمزمه يي مكرر است جز اين نيست:

نازنين ترينم پادشاها! در پيشگاه چشمان پرفروغ تان حيرت زده مانده ام. در حضور شمايي كه تار و پودم از شنيدن نام پراقتدار شما به لرزه مي افتند. در حضور شمايي كه ريشه هايم از هيبت بي كرانه وجودتان مي نوشند و جوانه مي زنند. در محضر نام شما جز سر خميدن و گردن نهادن، اين كنيزك بي مقدار هرگز نياموخته ام.

حقير بار ديگر در محضر برترين تفسير آفرينش و يگانه مظهر شكوه و سرافرازي ايران، دست به قلم گشتم تا سروده ناچيزي را به حضور آن دلدار دلارا پيشكش كنم.

غزل زير را به محضر ملوكانه شاهنشاه ايران ذات اقدس همایونی اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی تقديم مي دارم. گرچه نوشته های این کمترین٬ لايق خاك پاي حضرتش نيست اما به هر روي كوشيدم تا وظيفه چاكري و بندگي را به جا آورده باشم.

غزل را در زير بخوانيد:

در انتظار نشستم كه يار برگردد

به جمعِ غم زدگان غمگسار برگردد

درين سكوت مداوم بگو كه راهي نيست

جز التماس كه اي كاش يار برگردد

تمام شب به خم ِجاده خيره مي مانم

كه تا سپيده رسد تك سوار برگردد

چه رنگ ننگ و تباهي گرفته تقويمم

خدا كند ورقِ روزگار برگردد

خزان به خاك سياهم نشانده بيمَم نيست

اميد بسته ام آخر بهار برگردد

بهار، زاده ي چشمان اوست مي دانم

كنون كه آمده، شايد نگار برگردد

غرور سرد زمستان شكسته خواهد شد

دمي كه آن شَهِ والاتبار برگردد

نگار من كه نگاهت قرار من برده ست

به اذنِ چشم تو شايد قرار برگردد

به لطف چشم ِسياهت اگر بفرمايي

ستاره ي شب من در مَدار برگردد

دوباره مي شد اگر فرصتي به دست آيد

كه وارث همه ي انتظار برگردد.

_________

نگاشته شده در تاریخ بيست و دوم فروردين دو هزار و پانصد و شصت و هشت شاهنشاهي

هیچ نظری موجود نیست: