۱۳۸۶ شهریور ۷, چهارشنبه

رهایی ایران چه گونه امکان پذیر است؟

همیشه باید باور داشت روش یک حکومت مستبد و تمامیت خواه برای بقا چند چیز است :

۱-نگه داشتن جو جامعه در حال رعب و وحشت دایمی.

۲-تفرقه بیانداز و حکومت کن.

۳-تلقین شعارها و باید و نبایدهای بی معنا در اذهان عمومی٬ به منظور بهره برداری بیش تر.

آری در نظامی توتالیتر و بنیادگرا مانند حکومت کنونی ایران٬ دقیقن با همین سه روش و نه بیش تر بیست و هشت سال بر ما و ایران ما حکومت کردند. دیگر وقت آن رسیده که بپذیریم تنها راه نجات میهن و ملت ستاندن این سه روش از آنان و خلع سلاح شان است، تا بتوان مقدمه را برای نابودی و سرنگونی اینان و باز کردن عرصه برای انتخاب حکومت جدید توسط ملت فراهم کرد.

چیره گی بر این سه نیرو می توان گفت مشکل است در رابطه با اولی و سومی شاید بشود از برخی پارامترها استفاده کرد اما برای دومی متاسفانه تا زمانی که اپوزیسیون دست وحدت و یک دلی را به هم ندهند ممکن نخواهد شد.

همین کوتاهی ها٬ چند دسته گی ها و دست دست کردن ها نزدیک به سه دهه به عمر این رژیم افزود بعد از این نیز چنین خواهد بود مگر قدری چشمان خود را باز کنیم و از خواب خرگوشی بیدار شویم .

چه بسیار جوانان دلیر و متفکرین کم نظیر ایرانی٬ در گرداب خونخواری این حکومت پرپر شدند و چه فراوان داغ هایی بر دل این ملت نشست. تا کجا وجهه ی ایران درمجامع بین الملل کم شد و از میان رفت و حالا هم که زمزمه جدایی طلبی از برخی نقاط ایران برخاسته و این آخری را کمی دقت فرمایید اگر هر قسمت-حتا یک وجب-از خاک ایران جدا شود٬ دیگر هرگز و هرگز بازگشت پذیر نخواهد بود.

حالا که این خون آشامان شکست خورده و سیلی خورده روزگار، سر را بلند نموده اند که انرژی هسته یی می خواهیم و...با سیاست شوم خود و بهره جستن از اربابان چینی و روس آهسته و پیوسته دارند به ساخت کلاهک هسته یی نزدیک می شوند ما گرچه داریم می بینیم و از عاقبت شوم و مرگبار این ماجرا کاملن مطلع هستیم بازهم داریم بحث های کهنه را دور می زنیم و این را نمی دانیم که یکی از مهم ترین سیاست های چنین حکومت هایی-همانطور که در بالا اشاره شد-تفرقه اندازی میان دشمنان شان است .

منطقی تر نگاه کنیم: امروز وقت اتحاد برای سرنگونی این مزدوران است یا هنگامه چانه زنی با یکدیگر و تسویه حساب های قدیمی ؟

تلاش کنیم، به اکنون بیاندیشیم، تنها وظیفه خود را بشناسیم برای خود تعریف کنیم و بی هیچ واهمه یی برای نجات ایران برخیزیم.

_______________________

نگاشته شده در تاریخ هشتم شهریور دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه

درد نوشته و یک سروده پیشکش به خاک پای ابرمرد ایران

وقتی به این روزهای سیاه می اندیشم و به ثانیه ها٬ دقایق٬ ساعات و روزهایی که دراین موطن غمزده٬ بی حضور روشن کسی می گذرد که جهان در ابهت و عظمت چون اویی حیران مانده است و هیچ تنابنده یی را با وی یارای هماوردی نیست، به روزگار تیره خود افسوس می خوریم و این که خودمان خواستیم و اراده کردیم تا بزرگ ترین و صادق ترین سلسله پادشاهی را از ایران بیرون کنیم و به جایش عده یی سیاه پیشه و آلوده دامان را ارباب و بالادست خود قراردهیم. یعنی لیاقت ملت بزرگ ایران این بوده و هست؟

گمان می کنم فرصت هنوز برای انتخاب یک مشی صحیح وجود داشته باشد. ما باید خودمان طلب کنیم و با تمام وجود پادشاه عادل و شهریار جوانبخت مان را بخواهیم و صدا بزنیم. این که ایشان بیست و هشت سال است در تبعید و غربت حضور دارند٬ خود لکه ننگی به دامن ما ملت ایران است که به طور حتم کوتاهی کردیم و فقط توپ را به زمین حریف انداختیم. راستی چرا هرکدام مان می گوییم وظیفه دیگری است؟ چرا منتظریم تا کاوه یی ظهور کند و فریدون نازنین ما را بر اورنگ شاهانه بنشاند؟ حال آن که تک تک ما می توانیم خود کاوه باشیم.

از آن جایی که حقیر خود در کنار میلیون ها ایرانی خسته از بیداد٬ بی صبرانه بازگشت موعود خویش اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی را ثانیه شماری می کنم، غزل زیر را پیشکشی به خاک پای آن حضرت سروده ام. با این امید که زودتر انتظارمان به آخر برسد و خورشید حقیقت در این آسمان سیاه و تاریک طلوع کند:

آتش کشید گریه من برگ های شالی را

در برگرفت ناله ی من ٬غربت حوالی را

تا سر درون آب شدم همچو این برنج زار

بر لب نشاند این همه غم٬ ناله یی شمالی را

افسوس این حدیث پر از حزن بی سرانجام است

بی انتهاست هرچه روم کوچه های خالی را

خوابی خوشست دیدن یک بازگشت رویایی

این کوچه دیده شب٬ تن یک سایه خیالی را

بغضم گره شده است تو واکن بهار زیبایی

تا اشک چشم باز کند غنچه های قالی را

ازمن مپرس ای تو خودت آشنای این خانه

با ما مکن بهانه تو خاموشی حوالی را

در انتظار چشم تو مهتاب کو؟ کجا رفته؟

برگرد و بدر کن تو شب تیره هلالی را.

__________________

نگاشته شده در تاریخ ششم شهریور دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

۱۳۸۶ شهریور ۳, شنبه

انکار هولوکاست - انکار بی خردانه تاریخ

مایل نبوده و نیستم که هنگام سخن گفتن در مورد مسوولین رژیم وقت، حتا واژه "خرد" را به کار بگیرم. افسوس که اگر در تمام زندگی یک چیز هرگز سراغ شان را نگرفته باشد همانا خرد است .

در این پست تلاش می کنم ابتدا به ریشه تاریخی هولوکاست بپردازم و سپس به ادعای بی ریشه و عوام فریب محمود احمدی نژاد٬ پیرامون این فاجعه تاریخی.

پیش از هرچیز باید گفت: امور واضح و مسلم در بودن و حقیقت خود نیاز به اثبات ندارند اما زمانی که دهانی به یاوه گشوده و مست از باورهای خشونت آمیز سیاسی٬ به کتمان بدیهیات تاریخ می پردازد هرکسی برخود مسلم می داند با نگاهی آزاد و واقع گرا به تاریخ٬ ذهن مردم را از آن تصورات غلط پاکسازی کرده و واقعیت تاریخ را به نمایش گذارد.

آدولف هیتلر چهره نژاد پرست و بی رحم تاریخ٬ هدفش در جنگ جهانی دوم و با یاری متحدین٬ برتر جلوه دادن نژاد آلمان و کشتار و سرکوب سایر نژادها بود. هیتلر در سال های پایانی جنگ و درحالی که ظاهرن همه چیز به سود او پیش می رفت اقدام به کشتار میلیون ها نفر بی گناه کرد که اکثر قربانیان یهودیان اروپا بودند. اصلن واژه هولوکاست واژه یی عبری به معنای قربانی یک حیوان به شیوه یهودی است زیرا نحوه کشتار مظلومان یهود دقیقن به سبک کشتن یک حیوان صورت می گرفت. تمام قربانیان از کودک تا میانسال و پیر باید مورد آزمایش های علمی وحشیانه و غیر انسانی نازی ها قرار می گرفتند و سپس به شنیع ترین شیوه به قتل می رسیدند.

از سال ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۵میلادی نزدیک به شش میلیون یهودی در اردوگاه مخوف آشویتز کشته شده و سپس اجسادشان سوزانده و خاکسترشان دفن و یا به باد سپرده شد بخش اعظم کشته گان فاجعه هولوکاست یهودیان معلول و یا کودکان شان بودند که گاهی برای تفریح نازی های سنگدل جلوی گلوله قرار می گرفتند و در برابر چشم مادر یا پدرخود جان می دادند و سپس بی درنگ به کوره های آدم سوزی فرستاده می شدند.

محمود احمدی نژاد٬ در آغاز ریاست جمهوری اش هولوکاست را یک افسانه!!! نامید و مجمع عمومی سازمان ملل٬ قطع نامه یی محکم برای پایان دادن به دخالت های بیجای تاریخی او صادر کرد و سپس صد و نود و دو کشور از دویست کشور جهان٬ به گونه یی متحد بیست و هفتم ژانویه را یادبود قربانیان هولوکاست و روز عزای عمومی اعلام کردند. آیا چه دلیلی برای کتمان حقایق واضح تاریخی توسط او وجود دارد؟ چه چیز باعث می شود احمدی نژاد و احمدی نژادها خود را مضحکه و دلقک عرصه جهانی سیاست جلوه دهند و کاری کنند که خشم و همچنین تمسخر جهان را به سوی خود جلب کنند؟ آیا این یک مازوخیزم سیاسی است؟ آیا ریشه در عدم سواد و آگاهی شان دارد؟ و یا تلاش بیهوده و بی ثمری برای نتیجه گیری های سیاسی روز و نقشه شوم و جنجال انگیز امثال او برای حذف اسراییل است؟ می توان گفت احمدی نژاد دچار هر سه مورد می باشد و سعی دارد با یک تیر سه نشان بزند٬ هم خود را دیوانه و ابله جلوه دهد٬ هم بی سوادی خود را بیشتر ثابت کند و هم شاید کمکی در این راستا به فلسطین و جهان عرب ارزانی دارد.

جای تعجبی نیست کسی که در آغاز انقلاب٬ آن رفتار اهریمنانه را با گروگان های سفارت امریکا داشت و در کنار تمام مجریان این عمل زشت و تروریستی٬ برگ سیاهی از تاریخ را تا ابد برای ایران و ایرانی رقم زد امروز چنین بگوید و این ادعاهای پوچ و بی مقدار را داشته باشد اصلن عجیب نیست ماهیت او همین است.

جای تاسف تنها برای ایران ماست که شوربختانه تبدیل به بازیچه یی در دست عده یی نادان و بی کفایت شده و ما هم نمی خواهیم به راهکاری مناسب حتا فکر کنیم تا بستری برای نجات ایران فراهم شود. امروز شخصی به نام احمدی نژاد با دوره گردی در صحنه های بین المللی سیاسی منکر هولوکاست می شود و فردا رییس جمهوری دیگر٬ داییه پوچ دیگری را علم می کند و باز ایران در چشم جهانیان به سخره گرفته می شود. این نخستین بار نیست مگر جواد لاریجانی علنن نگفت: ایرانیان پیش از اسلام همه وحشی بودند و عرب آن ها را آدم کرد!!! مگر خمینی خودش دروغ های فاحش سیاسی و برآمده از حضیض بی سوادی و بی خردی خود را بسیار واضح بیان نکرد؟ مگر علی خامنه یی نیست که بارها و بارها حجویات ساخته در ذهن بیمار خود را به نام حقایق اسلام و پشت پرده های سیاسی به خورد ملت می دهد و...مقصر سکوت ماست و این که نمی خواهیم سرانجام بیدار شویم. بنا به فرموده اعلاحضرت رضا شاه دوم: باید تلاش کنیم تا این کشتی توفان زده را به ساحل نجات برسانیم.

امید که اراده و توانش را داشته باشیم وگرنه در گرداب این مضحکه سیاسی سردمداران رژیم٬ هر روز بیشتر فرو خواهیم رفت.

______________

نگاشته شده در تاریخ چهارم شهریور دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

۱۳۸۶ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

سرنوشت سه دانشجوی ربوده شده دانشگاه امیرکبیر

احمد قصابان٬ مجید توکلی و احسان منصوری در سیزدهم اردیبهشت امسال از مقابل دانشگاه امیرکبیر٬ توسط ماموران حفاظت و اطلاعات ربوده شدند و تا امروز در سخت ترین شرایط ممکن در سلول های انفرادی بند ۲۰۹ اوین هستند.

سعید مرتضوی رییس دادستانی کل کشور٬ در پاسخ به خانواده های نگران این سه دانشجو-که باز به انفرادی رفته و زیر شکنجه قرار گرفتند- گفت افشای آن چه در بند ۲۰۹می گذرد این پیامدها را نیز خواهد داشت و هنگامی که صحبت از شکنجه و فشار شد این مرد خون آشام با صراحت گفت: کدام شکنجه؟ من باید تشخیص بدهم شکنجه بوده یا نه و می گویم آن ها شکنجه نشدند!!! و حالا سوال کوچکی پیش می آید که اگر نام کابل و شوک الکتریکی و دستگاه های فریز و...شکنجه نیست پس چیست ؟ شاید هم مسوول محترم فرهنگستان می خواهد واژه جدیدی را جایگزین شکنجه قرار دهد و این کلمه با روح لطیف!!! حضرات مسوول سازگاری ندارد. مرتضوی اکیدن تصریح کرد تنها راه آزادی این سه جوان نوشتن ندامت نامه است و تا زمان نوشتن ندامت نامه خانواده ها حق تماس با قوه قضاییه و پیگیری ماجرا را ندارند.

لازم به گفتن است احمد قصابان و دیگر دانشجویان در بند گفته اند: ما زیر شکنجه، مجبور به اعترافات مطلوب آنان شدیم و این اعترافات واقعی نبوده و سندیت ندارند. قضاوت با اشخاص فهیم است آیا کسی در زیر داغ و درفش حتا اگر بخواهد می تواندحقیقت را بگوید؟ فرض کنیم اگر شخصی محترم و خوشنام را در محلی به جرم قتل عمد با چاقو دستگیر کنند و به چهارمیخ بکشند که باید زیر بار این قتل بروی این فرد محترم و مظلوم به ناچار و برای رهایی از شکنجه های توان فرسا آیا به دروغ اعتراف نخواهد کرد؟ البته که این کار را خواهد نمود٬ این واکنشی طبیعی است و جای بسی تاسف دارد که افرادی که نام قاضی و دادستان با خود دارند این موضوع ساده را یا نمی فهمند یا خود را سخت به نفهمی زده اند.

اتهامات وارده بر این سه دانشجوی برومند٬ نشریات موهن بوده است و مطابق معمول از ایشان خواسته شده تا در برابر دوربین های جام جم اعتراف علنی نیز بنمایند.

این قضیه ما را یاد برنامه بی معنا و پوچ اعترافات خانم اسفندیاری و آقای تاجبخش می اندازد که این دو انسان هیچ مساله یی را برای اعتراف نداشتند و بنا به جبر و خشونت مسوولین و بیم جان، تنها بیوگرافی خود را جلوی دوربین تعریف کردند و هوش مقامات ایران آن قدر هم کار نکرد که دریابند یک نفر اگر جاسوس باشد برای عیادت از مادر کهن سالش به کانون خطر نمی آید.

شرایط دانشجویان ربوده شده دانشگاه امیرکبیر بی نهایت دردناک است و بدتر از آن وضعیت خانواده هاست که به دستور این دژخیمان باید مهر سکوت برلب بزنند و به انتظار سرنوشتی نامعلوم برای عزیزان اسیر بند خویش باشند.

این وضعیت تا کی ادامه خواهد یافت؟

_________________

نگاشته شده در تاریخ سی و یکم امرداد دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

۱۳۸۶ مرداد ۲۹, دوشنبه

غزلی ناچیز پیشکش به دربار ملوکانه

دوستان گرامی٬ غزلی را که در زیر ملاحظه می کنید باز تقدیمی ناقابلی ست به دربار شهریار خوبان رضا.

هرچند به نیکی می دانم ذات اقدس همایونی اعلاحضرت٬ قلبن از این شعرها خشنود نمی گردند٬ اما حقیر نهایت تلاش را می دارد تا سروده یی لایق خاک پای ایشان بگوید. افسوس: صلاح یار کجا و من خراب کجا...غزل این پست٬ سبک موشح دارد و با وصل کردن حروف اول هر بیت، نام مبارک اعلاحضرت به دست می آید: رضا پهلوی

رسته در صحرا گلی هستم تو خود خوارم مکن

جان من درگیر ناز چشم بیمارت مکن

ضربه بر این در مزن٬ هرگز کسی در خانه نیست

زنده در گورم بهارا٬ دیگر آزارم مکن

از نگاهت بی جهت چون اتفاق افتاده ام

تو دگر در اتفاق چشم٬ تکرارم مکن

پیش پایت سجده کردم٬ ای مسیحا مژده ام

بر صلیب چشم خود این گونه بر دارم مکن

هیچ راهی جز تمنای لبت باقی نماند

بر سکوت و سر به راهی هرگز اصرارم مکن

لطف چشمت بی کران و دست من کوته چنین

بیش ازین در چنگ گیسویت گرفتارم مکن

وای من٬ گر نام زیبای تو از یادم رود

سرسپردم بر کلامت دیگر انکارم مکن

یاد چشمان تو عمری زخمه بر جان می زند

جز خموشی چاره ام ناید٬ تو ناچارم مکن.
_____________________

نگاشته شده در تاریخ بیست و نهم امرداد دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

۱۳۸۶ مرداد ۲۷, شنبه

نامه یی برخاسته از جان خطاب به ذات همایونی اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی

همه عمر بر ندارم٬ سر ازین خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

پادشاه بزرگ٬ مهر فروزان٬ ای کسی که تقدیر ما در پنجه های هستی بخش شما قرار دارد و ای کسی که جان و مال و عمر و نفس های ما تنها بلاگردان کوچکی برای گوشه چشم شماست.

ای شاه شاهان٬ مظهر شکوه و فره ایزدی٬ وارث اورنگ کیانی٬ پشتوانه هفت هزار سال افتخار ایران٬ شهریار بلند مرتبه٬ حدوث خداوند بر زمین٬ روشنای حقیقت محض٬ عفو بفرمایید که واژه تاب بیان گوشه یی از فضل کبریایی تان را ندارد. اعلاحضرت همایون٬ خضر فرخنده پی٬ کوروش بزرگ٬ رضا شاه دوم پهلوی

صمیمانه ترین درودها و عرض ادب حقیر را از قلب میهن تاریک و غمزده تان "ایران" بپذیرید.

قربان تان گردم٬ کاش جان نثار هرگز پا به دنیا نمی گذاشت٬ تا شاهد باشد که شما معبود و مقصود و چشم و چراغ میهن٬ سالیانی ست غربت نشین گشته اید. دار و ندارمان فدای خاک پای شما که اینگونه بیست و هشت سال بردباری پیشه کرده اید و هرگز در برابر این همه کاهلی و کوتاهی ما٬ لب به شکوه نگشودید.

ای ابرمرد! این نامه برخاسته از قلب کوچک ولی تپنده یک هم میهن است٬ یک گدای آستان جلالت شما٬ این نامه برخاسته از قلمی ست ناتوان که در برابر شکوه و عظمت تان به زانو درافتاده است و از شرم نگاه نافذتان و از صلابت کلام زیبا و دلنشین شما برخویش می لرزد.

حقیر از قلم خود و از بیان خود خجالت زده است که گوشه یی-گوشه یی حتا- از کمالات ملوکانه شما را نمی تواند توصیف کند.

شاه خوبان٬ ای کسی که نورلایزال وجود بی کرانه تان چشم ها را خیره می کند و هیچ تنابنده یی را یارای هماوردی با کلام و باور سترگ شما نیست. روزهای غمبار بیست و هفت سال پیش را به یاد می آورم که در سوگ فراق پدر بزرگوارتان شاهنشاه فقید آریامهر٬ اشک بردیده گان مبارک نشانده بودید و سال سیاه هشتاد خورشیدی که خواهر محبوب و گرامی تان پرنسس عزیز و فقید والاحضرت شاهدخت لیلا را در غربت به خاک سپردید و بر تابوت ایشان خاک ایران پاشیدید.

به راستی این سال های تلخ٬ سیاه ترین برگ های تاریخ ایران و بلکه جهان بودند. کاش ما نبودیم و غم دیدن و غم خوردن شما آفتاب عالم تاب را به چشم نمی دیدیم. شما همان بزرگ مرد نازنین و بی همتایی که در گرمای تابستان در همراهی با زندانیان سیاسی دست به سه روز اعتصاب غذا زدید و ما هرگز صدای محکم و پرطنین شما را پس از سه روز گرسنگی از یاد نخواهیم برد.

ما نسل کنونی مانده ایم چه کار مثبت و شایسته یی به درگاه خدا نمودیم که ایزد یکتا وجود مبارک و بی بدیل شما را به ما هدیه کرد و کاش لیاقت بندگی تان را نیز به ما ارزانی می داشت .

پادشاه خوبان! خورشید وجود شما زودتر از تصور ما و در میان بهت و حیرت تاریک اندیشان ظلمت پرست٬ متجلی خواهدشد و روز بزرگ آزادی در سایه وجود مبارک همایونی بسیار نزدیک است .

روز زیبا و فرخنده یی که قدم بر چشم مان بگذارید٬ در آن روز شاید که این جان ناقابل را قربانی هر قدم شما گردانیم.

نمی خواهم کلام را به درازا بکشانم تنها به همین جمله بسنده می کنم :

ملت ایران همیشه و تا همیشه فدایی شما و خاندان جلیل القدر سلطنت پهلوی خواهد ماند و تا پای جان بر سر آرمان مقدس پادشاهی زیر سایه شکوه ایزدی شما ایستاده است.

ارادتمند و حقیر

چاکر و پابوس شما

خاک درگاه خاندان سلطنت

مریم م آزاد

_____________________

نگاشته شده در تاریخ بیست و هفتم امرداد دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

۱۳۸۶ مرداد ۲۴, چهارشنبه

غزلی تقدیم به خاک پای همایونی اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی

این غزل را با حال و هوای بیم و امید سروده ام که از سویی وضعیت سختی بر میهن حکم فرماست و از سوی دیگر وعده ی دیدار یار نزدیک است و مانند سیاه مشق های پیشین٬ شرمسارانه به پیشگاه جلالت اعلاحضرت همایونی رضا شاه دوم پهلوی تقدیم داشته ام :

این جا به غیر حادثه پیدا نمی شود

حتا به یاد عشق گلی وا نمی شود

این جا حضور مرگ فقط سایه کرده است

در ظلمتی که ماه هویدا نمی شود

این جا نوشته آخر دنیا٬ نوشته مرگ

این جا به خون نوشته: دریغا نمی شود

جز گریه نیست راه به پایان بغض من

بغضی که در گلوی شبم جا نمی شود

در ازدحام درد به تردید مانده ام

آیا بگویمت که بیا٬ یا نمی شود؟

با بغض در گلو بشود نام بردنت

با خنجری به قلب من اما نمی شود

ماندم به راز چشم تو و خون قلب خویش

چشمی که جز به فاجعه معنا نمی شود

مرهم به قلب خسته ی من نیست جز سکوت

افسوس زخم کهنه مداوا نمی شود

وقتی نسیم می وزد از سمت چشم تو

حسی غریب باز شکوفا نمی شود؟

دیگر برای خفته به گوری شبیه من

هرگز کسی به جز تو مسیحا نمی شود

در بیشه زار وحشت چشمت اسیر شبی

ماندم٬ سفر به چشم تو تنها نمی شود

سطری به زیر سطر فقط خط خطی کنم

شعرم به غیر نام تو زیبا نمی شود.

______________________

نگاشته شده در تاریخ بیست و چهارم امرداد دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه

رجوی کیست؟

مسعود رجوی رییس کنونی سازمان مجاهدین خلق و از مخالفین سرسخت حکومت شاهنشاه آریامهر و هم پیمانی برای سایر خرابکاران در آن زمان. مردی که به حکومت جمهوری٬ از نوع اسلامیش معتقد بود و اکنون نیز اندیشه وی همین است. مسعود رجوی٬ با حکومت وقت ایران مخالف سرسختی است اما نه با نوع حکومت که با سران آن و شاید بتوان گفت رجوی با اشخاص مشکل دارد و در روش و عملکرد چنانچه تا به حال نشان داده تفاوتی با سران رژیم حاکم در ایران نداشته و ندارد.

مسعود رجوی درسال هزار و سیصد و بیست و هفت در طبس و در خانواده یی مذهبی متولد شد. در همان زمان نوجوانی٬ تخم مخالفت با رژیم شاهنشاهی در سر رجوی کاشته شد. او که از همان وقت تفکر خشونت و تهدید و ترور را در ذهنیت خود داشت با رجایی٬ بهشتی و...همراه شد و در گریز سال های سی و نه تا چهل و دو به همراه عده یی دیگرسازمانی به نام مجاهدین خلق یا همان مارکسیست مذهبی را پایه گذارد.

با توجه به علاقه یی که به گفته ها و سخن های خمینی پیدا کرده بود این مسیر را پیش گرفت و حتا تجربه زندانی سیاسی را نیز پشت سرگذاشت. مسعود رجوی با پیروزی انقلاب پنجاه و هفت به همراه موسا خیابانی-یار دیرین- رای خود را به جمهوری اسلامی (آری)داد و در پی یک حرکت سیاسی بدون عشق(به قول خودش پیروی از ازدواج های سیاسی پیامبر در صدر اسلام)با فیروزه بنی صدر- دختر رییس جمهور وقت - پیمان زناشویی بست. رجوی خیلی تلاش کرد زمام قدرت را به دست بگیرد اما فراموش کرده بود در حکومتی که نام اسلامی دارد و در راس آن تفکری به نام تفکر خمینی حاکم است٬ جایی برای وفای به عهد نیست و او بازی را بدجوری باخته بود. تضمین های دوستان قدیمش برای قدرت و مقام رجوی همه نقشی بر آب بودند اما رجوی کمی دیر فهمید و بنای انتقام گذاشت.

ذهن مسعود رجوی همیشه پر از خون بود این را ترورهای فیزیکی بیشمار وی نشان می دهد٬ از ترور کسانی که زمانی هم اندیش وی بودند و مثل خودش افرادی خون آشام و سیاه دل بوده و هستند بگیرید تا بمب گذاری های عمومی که تر و خشک را با هم می سوزاند. مسعود رجوی که با یاران دیرینه خود چنین کرد روزی اگر بخواهد بر جایگاه قدرت بنشیند با مخالفین و کسانی که هیچ گاه قبول شان ندارد یا توده ی عامه مردم چه خواهد کرد؟ مسعود رجوی برای راه حل هر مشکلی اولین و آخرین راه را خون می داند کسانی که وارد گروه و تشکیلات وی شده اند می گویند: آقای رجوی از ما می خواهد در مراسمی نمادین سیلی به صورت نامزد و یا محبوب مان بزنیم و می گوید در تفکرات ما عاطفه حتا به فرزند و خویشان راهی ندارد.

مسعود رجوی و تشکیلات مجاهدین خلق تنها گروهی بودند که به خیل مبارزین علیه جمهوری اسلامی نپیوستند و صریحن ادعا کردند: ما با جمهوری اسلامی - در نفس خود- مخالف نیستیم بلکه خواهان گرفتن قدرت در دست خود هستیم. به معنای واضح تر: ما دوست داریم با دست خود و به سبکی که دوست می داریم خون هم میهنان مان را بریزیم و از سران کنونی رژیم در این زمینه بیش تر صلاحیت داریم !

مسعود رجوی٬ چهره خرابکار در دوران شاهنشاهی٬ چهره مزدور و سرسپرده در سه سال اول انقلاب٬ چهره تروریست در تمام این سال ها٬ رفیق جانی صدام حسین و همراه او در پیشبرد جنگ و کشته شدن جوانان ایرانی و اکنون طرفدار سرسخت یک حکومت اسلامی دیگر است. مسعود رجوی در سال شصت و چهار دست به ازدواج ایدئولوژیکی دیگری زد و با مریم عضدانلو- نواده قاجار- ازدواج سیاسی نموده و گویا الهام دهنده این ازدواج نیز٬ از نگاه وی پیامبر اسلام بوده است.

آقای رجوی! اگر هنوز چشمی برای دیدن و گوشی برای شنیدن دارید- که باور ندارم چنین باشد- دست از این افکار بی خردانه بردارید. ملت ایران یکبار برای همیشه اشتباهی تاریخی مرتکب شده و به جمهوری اسلامی رای مثبت دادند آنان هرگز خطای خود را در مورد شما تکرار نخواهند کرد شما هوادار حکومت اسلامی هستید و هوادار نظامی واپس گرا٬ آقای مسعود رجوی! شما دست ها و کلام و حتا نفس های تان بوی خون می دهد.

آیا تنها برادر شما کاظم رجوی مظلوم و قربانی این رژیم بود؟ آیا آن همه جوان بی گناه ایرانی که در طول جنگ با توپ و تانک و گلوله صدام تکه تکه شدند ارزشی ندارند؟ نکند ایران و ایرانی٬ تنها در شما و خویشان شما خلاصه می شود؟ آن روزهایی که مریم رجوی همسر مانیفستی شما روی تانک اهدایی صدام حسین فرمان آتش می داد تا ملت ایران و هم نوعان شما از دم تیغ بگذرند شما در چه اندیشه یی بودید؟ آقای رجوی از رویا بیرون بیا٬ ایران و ایرانی حکومت به روش امثال شماها را سال هاست به زباله دان انداخته است. شما فقط دارید عمرخود را هدر می دهید و با اقدامات تروریستی گاه و بیگاه تنها مرهم به قلب خود می گذارید.

شما که امروز یک( آواره بی مسند)هستید با ملت چنین می کنید فردای قدرت- در خیال خودتان - با ایران چه خواهید کرد. شمایی که امروز خود را تافته جدا بافته می دانید و با اپوزیسیون ائتلاف نمی کنید- چرا که هوادار همان جمهوری اسلامی هستید- فردا و در روز آزادی ملت و رفراندوم آزاد به رای کدام ملت دل خوش کرده اید؟

آقای رجوی! شما که از بنیان گذاران سازمانی خرابکار در زمان حکومت شاه بودید و دوست نداشتید حکومت وقت به شما بگوید بالای چشم تان ابروست تا با خیالی راحت و دست در دست اسلام گرایان افراطی دست به ترور و توطئه بزنیدحالا که چنان چه خواست شما و دیگر مزدوران بود جمهوری اسلامی بر سر کار آمد دیگر از جان مردم عادی چه می خواهید؟ آیا بر این گمان هستید که ملت شما را چون طبق بر سر بگذارد و به خاطر سال ها کشتار و همدستی تان با صدام به شما مدال افتخار بدهد؟ آقای مسعود رجوی ملت هرگز تن به یک جمهوری دیگر نخواهد سپرد این را با اطمینان به شما می گویم.

همسر شما را چه کسی رییس جمهور منتخب نامید؟ به جز سازمان خون آشام خودتان٬ حال آن که ملت ایران دیگر جمهوری نمی خواهد و حالش از این تجربه مرگبار جمهوری به هم می خورد. این هذیان های باطل را دور بریزید. هرچه خواستید کشتید و انتقام تمام توسری خوردن های سازمان تان را گرفتید. نمی خواهید سنگر مسخره خود را رها کنید؟!

مسعود رجوی و همسرش بیشتر از آن که مبارز و آزادی خواه باشند٬ مثل سران وقت رژیم جنون خون دارند و یگانه منطق شان بمب و گلوله است. آن ها هرگز اپوزیسیون نبوده اند و با توجه به ماهیت شان در سلک مبارزین نمی گنجند. این افراد و پیروان شان کپی برابر اصل سران همین حکومت اند و آرزو پرورانی افسون شده که تشنه خونریزی بیش تر و کشتارهای قاطعانه تر هستند.

در پست های بعدی شاید فیلم دیدارهای محرمانه ولی افشا شده ی رجوی با صدام حسین را برای دانلود بگذارم. عکسی که ملاحظه می کنید مربوط به رجوی و صدام است که با وجود عدم تمایل این دو نفر فاش شده و در تمام رسانه ها پخش گردیده است.

پایداری پادشاهی پیروزی.

_______________________

نگاشته شده در تاریخ بیست و دوم امرداد دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

۱۳۸۶ مرداد ۲۰, شنبه

سهیل آصفی دوباره بیگناهی دربند

صبح روز سیزدهم مرداد٬ زنگ خانه سهیل آصفی روزنامه نگار مستقل و مقیم تهران به صدا در می آید سهیل که در منزل تنها بوده در را می گشاید و با دیدن مامورینی که حکم بازداشت وی را داشتند شگفت زده می شود. سهیل را به بازداشتگاهی در ناکجاآباد می برند و مادر(ناهیدخیزابی) هنگام بازگشت و نبود پسر و وضعیت غیرعادی وحشت می کند روز بعد از طریق تماسی خشک و کوتاه به ایشان اطلاع می دهند٬ در راستای طرح ارتقا امنیت ملی٬ سهیل آصفی برای مدتی نامعلوم باید در بازداشت بماند.

این تمام ماجرا نیست هرگز!!! ماجرا طولانی تر و عجیب تر از این حرف هاست. هر روز که این زنگی مست(جمهوری اسلامی)سر از خواب برمی دارد٬ نقشه جدیدی برای ملت در آستین دارد و هر روز بهانه های رنگ و وارنگی می تراشد. یک روز ارتقاء امنیت را بهانه می کند و خانمی شصت و هفت ساله(هاله اسفندیاری)را که به عیادت مادرکهن سال خود آمده توقیف می کند. روز دیگر امنیت ولی فقیه را علم می کند و آیت الله بروجردی به زننده ترین شکلی دستگیر شده و محکوم به اعدام می گردد. وقتی بحث کم می آورد هم فوری به سوژه نخ نما و پوسیده حجاب آویزان می شود تا کمی از عقده های در دل مانده را خالی کند و روز دیگری که بیش از حد سرخورده شده به بهانه جمع آوری اوباش و ارازل٬ اشخاص فهیم و بزرگ منش ایران را بازداشت می کند.

به آن هایی که تا به حال نمی دانستند بگویم: سهیل آصفی و امثال ایشان اگر افتخار بدهند- که نمی دهند-باید یک ماه کلاس فشرده آداب و نزاکت برای سران جمهوری اسلامی بگذارند و اگر بنا به توقیف ارازل و اوباش به شکل بی حساب و کتاب باشد- که این را هم قبول ندارم- شایسته دستگیری تا حتا چوبه دار همین دیوسیرتانی هستند که به نام دین مرتکب کثیف ترین جنایات می شوند. اگر کسی این را قبول ندارد٬ دلیل بیاورد و ثابت کند سران حکومت الله سردسته بلامنازع اوباش و جانیان نبوده و نیستند. حال آن که بیان حقیقت نیازمند اثبات نیست و رد آن نیاز به دلیل دارد .

ناهید خیزابی مادر سهیل آصفی خود یک نویسنده است٬ بانویی اندیشمند که بی شک فرزندی چون خودش به جامعه تحویل داده است٬ مامورنمایانی که پسر ایشان را توقیف می کنند و لرزه برجان این مادر عزیز می اندازند٬ باید بدانند شایسته بوسیدن دست این خانم نیستند.

ما نباید با سکوت خود این روند شوم را دامن بزنیم. سهیل آصفی و مانند او هم میهن ما هستند و به عنوان قشر روشن فکر٬ حق به گردن ملت دارند٬ دست کم تا آن جایی که آزادانه از خود دفاع کنند و با خوردن برچسب ارازل و اوباش زیر مهلک ترین شکنجه ها قرار نگیرند. نمی دانم این روش پلید را کی به رویه های شوم گذشته شان اضافه کرده اند. آن ها خوب می دانند٬ شکنجه و اعدام هر آزادی خواه و مبارز٬ بازتاب رسانه یی بدی برای شان دارد پس ناجوانمردانه و زیر نام ارازل٬ شریف ترین جوانان ایران را بازداشت و سرکوب می کنند. تا کی باید سکوت کنیم؟ حاشا که هر سیلی به چهره ی نجیب این جوانان٬ سیلی به شرف و پشت پا به هویت و ملیت ماست.

"شایان توجه این که عکس بالای پست مربوط به گوشه یی از خشونت های بی امان نیروی انتظامی(!!)با جوانان بی گناه ایران است".

______________________

نگاشته شده در تاریخ بیستم امرداد دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

۱۳۸۶ مرداد ۱۸, پنجشنبه

سروده یی پیشکش به خاک پای همایونی

وقتی قلم به دستم می گیرم تا سروده یی را به ذات همایونی اعلاحضرت، ابرمرد بی همتای ایران پیشکش کنم خود را بسیار کوچک تر و حقیرتر از این می بینم که به نام حضرتش کلامی بنویسم. صادقانه و بی پرده می گویم شعرهای چون منی شایسته ی دربار همایونی نیست. کسی که جان به پیش پایش بی مقدار می نماید.

گاهی به خود می گویم لایق سرودن شعر برای ایشان نیستم و بعد یادم می افتد که در این کره خاکی هیچ کس قدرت بیان کردن گوشه یی از صفات ذات کبریایی ایشان را ندارد. این دو بیت٬ از زنده یادحسین منزوی همیشه در خاطرم هست:

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من دل مغرورم، پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود

آری این ادعا را نمی توان کرد که سرودن شعری در وصف یگانه وارث اورنگ کیانی ساده و آسان است٬ به هرحال سیاه مشق دیگری به خاک پای رضا شاه دوم پهلوی تقدیم نموده ام:

تو رویایی عجیب اما بسی زیبا

تو حسی مبهمی٬ در پچ و پچ یاس های روشن دشت سحر

تو در عطر گل مریم

در آن شهر غزل های غریب عاشقان ماوا گزیدی

شبیه شعر شب های زمستانی بلندی

تو همچون آب می مانی٬ زلال و پاک و نورانی

که چون حس لطیف باغ و بارانی

تو رویایی٬ عجیب اما بسی زیبا

که از شهر مزامیر خمار عشق امشب آمدی تا چون

شکوه مهر بر بام غمین شعر من رخ برفُروزی

که تا در شعله های سرکش چشمت، تو جانم را بسوزی

تو چون شب های پاییزی٬ خیال انگیز و کشداری، که روح زنده گی داری

تو از چشمان خورشیدی٬ چنان لبخند ناهیدی

خودت هم خوب می دانی٬ که مهتابی و مهشیدی٬ که پیدایی و شیدایی

که زیبایی تماشایی٬ تو آواز اهورایی

که با شعر بلند عشق همتایی

تو مینایی و مینویی٬ تو یلدایی و شب بویی

هزاران شب به گیسویی

چه آرامی، چه آرامی بت سر تا به پا روشن

چنان دریاچه یی شفاف

که در صبح خوشی سرچشمه ی خورشید می گردی

تو سرسبزی٬ شبیه جنگل مازندرانی

تو نقش ماه در رودی که شب های سیاه این غریب آباد را خورشید بارانی

بیا ای فاتح خورشیدهای دور٬ طلوع صد بهارانی

چه بسیاری، چه سرشاری٬ که هم مستی هم هشیاری

تویی در خواب و بیداری

چنان رنگین کمان صبح شادی ها٬ که در باران پدیداری

تو سرشاری ز حس عشق ورزیدن٬ تو لبریزی ز معنای سحر بودن

تویی پرشور از مستی

تویی آکنده از نجوای سبز و ناب هستی

تو خوب و روشن و گرمی٬ چنان خورشید تابستان

سرآغازی، تو فصل رویش عشقی

بهاری تو! بهاری خرم و پربار

بهاری مملو و رنگین

گل یاسی به دامان الوهیت

گل سرخی به زلف شعرمان آذین

تویی آن شور بی انکار در تکرار گندم زار

تو رویایی عجیب اما بسی زیبا

که با ما هستی اما حیف

زنجیریم در دیجور این شب بسته گی تنها.

___________________________

نگاشته شده در تاریخ هجدهم امرداد دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

۱۳۸۶ مرداد ۱۶, سه‌شنبه

بیست و هشتم امرداد ماه به روایت تاریخ

نخست بیست و هفتم امرداد ماه برابر با اولین سالگرد درگذشت آقای شعبان جعفری را گرامی می داریم و به خانواده ایشان تسلیت عرض می کنیم. آقای جعفری٬ همیشه و در تمام مراحل صداقت و وفاداری خود را به دودمان جلیل سلطنت اثبات نمود و نام نیکی از خود به جا گذاشت. نقش مهم وی در رهبری قیام بیست و هشت مرداد٬ هرگز از یادها نمی رود.

بیست و هشتم امردادماه با رویدادی تاریخی و مهم گره خورده است. رویدادی بحث برانگیز که برداشت های گوناگونی داشته است .می خواهم ابتدا به این بپردازم که چرا این قیام٬ کودتا نام گرفت و اصلن کودتا در لغت به چه معنایی است؟

کودتا زمانی رخ می دهد که یک حکومت صلاحیت خود را برای بقا از دست داده باشد ولی قوانین برای برکناری آن کارآمد نباشند و در آن زمان ارتش مملکت دست به کودتا برای برانداختن آن رژیم می زند نمونه ی آن را همه دیده و شنیده ایم: کودتای نوژه وقتی اکثریت مردم و ارتش دریافتندجمهوری اسلامی صلاحیت و لیاقت ندارد پابرجا باشد تصمیم به یک کودتا گرفتند و درین اتفاق اشخاص بزرگی چون آیت الله شریعتمداری نیز نقش داشتند این مقاله مجال پرداختن به چند و چون نوژه را ندارد و در فرصتی دیگر آن را بررسی و تحلیل خواهیم کرد.

اما بیست و هشت امرداد٬ هرگز چنین نبود٬ زیرا محمد مصدق از ابتدا قانون اساسی را مطالعه کرده و می دانست اختیارات قانونی شاهنشاه تا اندازه یی هست که هر زمان اراده فرمایند می توانند وی را برکنار سازند. شاید این مطلب برای آن عزیزانی که تاکنون تاریخ را به طور کامل ورق نزده باشند کمی مبهم نماید روی همین اصل اول شرحی کوتاه می نویسم که از بیست و پنجم تا بیست و هشتم مرداد چه گذشت:

شاهنشاه در اسوان حضور داشتند و مصدق تحت تاثیر تحریکات روحانیت خائن و توده یی های آشوبگر می خواست در غیاب شاه یک سری امور را به نفع و صلاح خود تغییر دهد(البته منظور از تغییر امور در آن مقطع زمانی به هیچ وجه براندازی حکومت شاه نبوده و در خیال مصدق شاید٬ بهبود مسایل چنانچه خود می خواست بود)شاه که کمابیش از کردار و گفتار مصدق پی به این مهم برده بودند در همان مسافرت نامه یی رسمی می نویسند و توسط سرهنگ نصیری(سپهبد بعدی) به دست مصدق می رسانند.

چون شب از نیمه گذشته بود مصدق باور نمی کند نامه از سوی پادشاه باشد و اصرار می ورزد که نامه اصیل نیست و چون نصیری تاکید می کند که این نامه بسیار مهم و در سرنوشت آقای مصدق حیاتی است٬ مصدق به سرعت دستور بازداشت نصیری را صادر می کند و به این شکل درجه دار نظامی کشور و پیک شاهنشاه سه شب در بازداشت می ماند٬ وقتی شاه در بیست و هشتم مرداد از سفر باز می گردند و می بینند وضع این گونه است آن وقت مصدق تازه به اشتباه بزرگ خود پی می برد اما دیر شده بود و او تلاش می کند از دیوار خانه فرار کند اما به وسیله مامورین بازداشت می شود.

هم زمان با این اتفاقات مردم فهمیده و میهن پرست ایران در خیل عظیم و با شکوهی به خیابان ها آمدند و حمایت خود را از حکومت شاه نشان دادند. این شرحی کوتاه از قیام شکوهمند بیست و هشت امرداد بود و اگر بخواهیم ریشه های مساله را آنالیز کنیم باید گذاری کوچک به تاریخ داشته باشیم محمد مصدق از همان زمان که اعلاحضرت رضا شاه کبیر-نخست وزیر وقت- با رای مجلس به عنوان پادشاه انتخاب شد بنای مخالفت گذاشت و به نوعی از اولین دشمنان سلطنت پهلوی به شمار می رفت چرا؟ مصدق روش خود را دوست داشت و برایش مهم این بود که خود زمام امور را در دست داشته باشد و بیش از آن چه بخواهد میهن پرست باشد یک خود پرست بود. او عمل کرد خودش را قبول داشت و خوب از نواده قاجار نیز بود(از جانب مادر)و عجیب نیست اگر از برکناری قاجار و روی کار آمدن سلطنت پهلوی ناراحت و ناراضی باشد.

محمد مصدق در زمان سلطنت رضاشاه فقید به خاطرناآرامی هایش چندان میدان فعالیت نداشت و با تبعید رضا شاه بزرگ و آغاز سلطنت آریامهر دوباره در عرصه سیاست ظاهر شد و این بار با چهره یی خشن تر و لجوج تر. مصدق از دودمان پهلوی کینه به دل داشت و نمی دانست سیاست با کینه ورزی و امیال شخصی سازگاری ندارد. محمد مصدق نمی خواست بفهمد فرمان برداری از شاه عین آزادی و آزادگی ست او هنوز با عقده های درونی خود کنار نیامده بود و با تحریک آخوندها و به خصوص آیت الله کاشانی تئوریسین نظام دین مدار در آن زمان -البته با دست های بسته- تصمیم به براندازی حکومت گرفتند در این میان توده یی ها که همیشه در کنار ملایان درحال خرابکاری و ایجاد اختلال بودند کمک های شایانی می کردند.

مدت مدیدی بود که مصدق با همکاری ملایان سعی در براندازی داشت وی با وجودی که تحصیل کرده ی پاریس بود و دیدگاه سیاسی اش عمیق تر از گروه ملاهای دخمه نشین و بی سواد بود اما فریب خورد٬ مصدق را غرض ورزی و کینه خودش نابود کرد گوش سپردنش به افکار پوچ و بی ریشه دین مداران تار و پودش را به هم پیچید مصدق خود می خواست چنین باشد و تقصیر فقط از او بود.

مصدق به سه جرم دستگیر شد: یکم سه روز نخست وزیری غیر قانونی و دوم بازداشت مامور دولت٬ بی آن که جرمی بر او متصور باشد و سوم کودتای توده یی ها و شعارهای شان به نفع مصدق و ضدحکومت بود که باز به ضرر وی تمام شده بود. مصدق درین شرایط خود را پاک باخته می بیند و چندان امیدی به زندگی خود ندارد٬ او با این حرکت موجب تحریک توده یی ها شده و در ظهر بیست و هشتم امرداد٬ گروهی کوچک از توده یی های نا آرام جو مملکت را به خاطر حمایت از مصدق به هم ریخته بودند و تمام این اشتباهات از مصدق مردمی یک چهره خراب کار و تیره ساخته بود. مصدق خود خواسته بود چشم و گوش را به گفته آخوندهای سرسپرده و توده یی ها ببخشد و اکنون در برابر قانونی که آن را زمانی تا سرحد جان می پرستید شرمنده بود.

در دادگاه٬ مصدق به جرم جوسازی و ایجاد ناامنی محکوم به اعدام بود اما رحم شاهانه به داد این شخص رسید و حکم او تنها به سه سال زندان تخفیف داده شد که بعد از آن نیز می بایست باقی مانده عمرش را در احمدآباد زادگاه خود(در شمال کشور)سپری کند. محمد مصدق بار دیگر دریافت فریب بیگانه را خورده و از پدر خویش(شاه)غافل شده است. مصدق به احمدآباد رفت و سال ها بعد به علت ابتلا به سرطان دهان، حکم تبعید وی منتفی شد و توانست برای درمان به تهران بیاید که البته نهایتن درگذشت .

تاریخ خود بهترین روایتگر است و اگرچه عده یی کج اندیش٬ چند صباحی آن را تحریف و به میل خود تغییر دهند باز خود را غبار زدایی کرده و متجلی می شود٬ رویداد شکوهمند بیست و هشت امرداد به ما و به آیندگان ما ثابت کرد که ملت همیشه به پدر ارجمند خود و نماد اتحاد و افتخارش یعنی شاه عشق و علاقه دارد و هیچ گاه فریب دروغ گویانی را نمی خورد که یا به نام دین و یا به نام مردم سالاری٬ هویت ناب ایران را قلم می گیرند٬ ملت ایران هوشیارتر و خردپیشه تر از آن است که میان هویت اصیل خود و شعارهای پوچ و پوسیده دومی را انتخاب کند.

این رویداد مردمی و تاریخ ساز را گرامی می داریم.
___________________________

نگاشته شده در تاریخ شانزدهم امرداد دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

۱۳۸۶ مرداد ۱۴, یکشنبه

مثنوی نازنینا پیشکشی از جان به دربار همایونی

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را

مهر لب او بر در این خانه نهادیم

چون می رود این کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر یکدانه نهادیم

درود بر شما دوستان عزیز! سروده یی را که در پایین ملاحظه می کنید٬ حقیر دو شب مانده به نوروز امسال - درحالی که تمثال مبارک اعلاحضرت٬ در سفره هفت سین مقابلم قرار داشت – در قالب یک مثنوی صدبیتی سروده ام. درحالی که به بهاری دیگری فکر می کردم که بیهوده از راه رسید و بهار میهن مان هنوز در غربت حضور دارد.

این شعر٬ مانند همیشه تقدیمی کوچک و برآمده از دلی ست به درگاه ذات همایونی اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی و شگفتا که همیشه هنگام سرودن شعری برای ایشان احساس می کنم٬ واژه کم می آورم با وجودی که در زمینه شعر ادعایی ندارم٬ اما باور نمی کنم حتا بزرگ ترین شاعران و ادیبان روزگار بتوانند سروده یی در خور وجود مبارک شهریار خوبان رضا شاه دوم بگویند.

به هر صورت آن چه در وسعم بوده روی کاغذ آوردم٬ با این امید که هرچه زودتر بازگشت ایشان را به کهن میهن مان ایران شاهد باشیم :

نازنینا٬ در دل شب بهر پابوس آمدم

من امید لطف دارم گرچه مایوس آمدم

سرورا٬ من خاک پایت٬ بنده یی بی مدعا

نقطه یی موهوم در حجم غریب ناکجا

خط خطی شد دفترم٬ نام تو را پنهان کنم

سر خمیدم تا فدای دست هایت جان کنم

شاه رو در روی چاکر٬ شاه رویاروی ماست

پیش روی دیده هامان جنت و مینوی ماست

گرچه ما خامش٬ ولی نام بلندی برلب است

آفتابی مشرقی٬ پایان این غمگین شب است

نازنینا٬ ما همه حمد و سپاست گفته ایم

شعر شیوایی به پای شاخه یاست گفته ایم

نازنینا نور تو شعر مرا در برگرفت

آن سترگ ایمان تو رنگ غزل دیگر گرفت

تو همان یکتا٬ همان مردی که می آیی ز دور

تو همان بیت الغزل٬ لبریز از معنا و شور

کاش امشب کشته ی لبخند ماهت می شدیم

کاش دلزخمی از آن تیر نگاهت می شدیم

وارث شعر و شعوری٬ وارث ایران ما

خط زدی بر قلب ما٬ امضا شده ایمان ما

ای ز فضل کبریایی تو ما دیوانه ات

کاش صاحب خانه برگردی تو در کاشانه ات

قامت من خم شده زیر سم اهریمنان

کو به کو٬ منزل به منزل٬ از تو می پرسم نشان

سرورا! شاهنشها! کی می رسی؟ ما خسته ایم

عمرمان تاراج شد٬ ما مفلس و وارسته ایم

نازنین برگرد٬ ای ناجی بیا ویران شدیم

در حصار این ستم کاران دون زندان شدیم

تو خدایی در وجود آدمی رویت شدی

صاحب ایران٬ چرا تو راهی غربت شدی؟

تو الاه عشق٬ تو پروردگاری بی نقاب

تو بتی افسانه یی٬ همچون خدای آفتاب

چشم هامان معبرت بر چشم هامان پاگذار

تا شکوفد در هوایت قلب تنگ بی قرار

سطر سطر دفترم لبریز نام سبز توست

صف به صف سرها به کرنش در سلام سبز توست

ای بلند آوازه٬ ای شیرازه ی ایران بیا

بر کویرخارزار تفته چون باران بیا

این همه تن در هوایت جان فشانی می کنند

جان و تن قربانی آن یارجانی می کنند

تو حدوث حق نشسته بر زمین خورشیدوار

آفتاب روشن امیدواران در حصار

پاره کن ابر سیاه ظلمت و بیرون بیا

رود رویایی به شام خسته ی هامون بیا

صاحب دل ها تویی ای منتهای روشنی

شاه بیت شعر مایی٬ افتخار میهنی

ای بلندای حضور عشق در دنیای ما

ای تو نوح ناخدا بر پهنه ی دریای ما

یوسف گم گشته در ویرانه ی کنعان ما

تیر مژگان تو زد صد رخنه در ایمان ما

هیبت فرعونیان بشکن٬ کلیم الله شو

در شب دیجور دین باور٬ عزیزا ماه شو

ای مسیحا٬ مرده گان را با نسیمت زنده کن

با نگاهت مهر را در آسمان تابنده کن

در شکوه چشم هایت ما اوستا دیده ایم

در مزامیر کلامت صد معما دیده ایم

تو فقط رمز حقیقت٬ تو فقط معبود ما

تو یگانه ناجی و یکتای ما٬ موعود ما

در سکوت موحش کاشانه بغضی در گلوست

در صدای هق هق خاموش مان(شه)آرزوست

شه بیا٬ بیغوله تاریک را آباد کن

دست های خفته در زنجیر را آزاد کن

ما به ژرفای نگاه روشنت دل بسته ایم

ما به جز نام تو از هر چیز دیگر خسته ایم

نازنین امشب به شوق چشم هایت مرده ام

از شبم خون می چکد از زخم تو آزرده ام

نازنینا کشته یی ما را شبی با جام خویش

نوش بادت٬ گر زدی بر قلب مان هم نوش و نیش

ناز از تو ما نیاز آلوده بر درگاه تو

کاش خون مان بریزد در عبور از راه تو

ناز داری نازنین تقصیر چشمان تو نیست

کو سخن گویی که در خلوت غزل خوان تو نیست؟

نازنین امشب به دامان شما افتاده ام

من به خاک پای تان هر روز و شب جان داده ام

ناز کم کن نازنین ما را پریشان تر نکن

دفتر صدپاره ی ما را تو ویران تر نکن

ناز از چشم شما٬ ما سجده در پایت زدیم

پیرهن از تن دریدیم و به دریایت زدیم

نازتان ای نازنین ما را بدعادت می کند

در وطن ما را هوایی سوی غربت می کند

نازنین ناز شما با ما چه بازی می کند

بر بلندای کرامت یکه تازی می کند

نازنینا ناز چشمانت مرا دیوانه کرد

مستی چشمت مرا با خویشتن بیگانه کرد

نازنینا نام تان در شعر من تکرار شد

رو به روی چشم تان هر بیت من بر دار شد

نازنینا٬ نازنینا٬ خون من بر خاک ریخت

اشک حسرت از نگاه مرده ام غمناک ریخت

شعر و جان قربانی ات ای وارث اورنگ نور

از طلوع چشم تو جان ها گرفته رنگ نور

نازنینا٬ خاک سارت پشت در بارانی است

زخم محنت بر تنش٬ غمگین از ویرانی است

نازنینا بنده ات در انتظار رخصت است

بسته درها رو به رویش در کمین فرصت است

پشت در این پاپتی می لرزد از سرما غریب

این غریبی که گذشته از فراز و از نشیب

پشت در نام شما را هی تلاوت می کند

نازنینا٬ از شب و ظلمت شکایت می کند

کی می آیی وسعت بی انتهای آفتاب؟

زاده ی آبان٬ خدای نور٬ رب النوع آب

نازنینا من شما را در بهاران دیده ام

خویش را در پای تان زار و پریشان دیده ام

نازنینا ناز چشمان تو ایمانم گرفت

بغض بی هنگام تنهایی گریبانم گرفت

نازنینا٬ نازنینا٬ نازنین تر از تو نیست

جز تو ای زیباترین٬ میراث دار عشق کیست؟

خم شدم در زیر این رگبار٬ در را باز کن

نازنین٬ شعر سحر را در شبم آغاز کن

نازنین بگشای در تا سجده در پایت زنم

باز کن در تا هزاران بوسه بر پایت زنم

باز کن در را که من امشب شرف یابت شوم

تا که در پایت بمیرم٬ مست و بی تابت شوم

باز کن٬ بگشای در٬ جانم بلاگردان تو

هستی و عمرم فدای گردش چشمان تو

باز کن در را، شکستم زیر باران نازنین

باز کن در را به پابوس آمدم ای بهترین

آمدم تا جان خود تقدیم چشمانت کنم

تا وجودم را فدای نور و ایمانت کنم

آمدم در مسلخ چشمت بمیرم نازنین

آمدم رنگ الوهیت بگیرم نازنین

باز کن در را به رویم شهریارا٬ بنده ام

نام زیبای تو را در سینه دارم زنده ام

زنده هستم چون که بر من سایه گستر می شوی

نازنین٬ در دفتر من شعر دیگر می شوی

شعر بی پایان٬ به پایان آمدم بگشای در

جان ندارم خیس باران آمدم بگشای در

آمدم شعر بلندی نذر ابرویت کنم

صدغزل واره فدای چشم آهویت کنم

آمدم تا خویش را در چشم مستت گم کنم

تا سر و جان غرق در سُکر شراب و خم کنم

ناز کن از ناز چشمت یک جهان دیوانه شد

مهر و مه با چشم شهلای شما همخانه شد

باز کن در را٬ گدایی پشت در افتاده است

بی کس و تنها به شوق چشم تان جان داده است

باز کن در نازنین٬ من سوختم خاکسترم

باز کن در من به شوق دست هایت پرپرم

آمدم تا نازنین امشب تماشایت کنم

تا مه و گردون فدای چشم زیبایت کنم

آمدم تا خاک پایت سرمه ی چشمم کنم

باز کن در را که رفته روح و جانم از تنم

نازنینا٬ در دل شب بهر پابوس آمدم

من امید لطف دارم گرچه مایوس آمدم

ناامیدم گرچه عکست توی قابی رو به روست

گرچه می دانم همه دار و ندار من ز توست

ناامیدم گرچه چشمت رو به روی دیده است

گرچه مهر چشم تو تا بی کران تابیده است

غصه دارم نیستی شاها تو در کاشانه ام

گشته دیگر دیو خون آشام صاحب خانه ام

ساحل آرامشی اما به گردابیم ما

گرچه رویای شگرفی حیف در خوابیم ما

رو به روی چشم تان با گریه صحبت می کنم

بغض دارم نازنین٬ دارم شکایت می کنم

پادشاها شرم دارم از شکوه نام تان

شرم دارم از نگاه مبهم و آرام تان

شرم دارم جان مان قابل به دربار تو نیست

چشم هامان لایق هر صبح دیدار تو نیست

آفتابا پیش تو ما ظلمتی دیرینه ایم

بغض حسرت در گلو فریاد غم در سینه ایم

تو اگر چه رو به سومان پرتو افشانی کنی

گرچه با ناز نگاهت دیده بارانی کنی

بین ما دریاست یارا موج های بی کران

ما غریب افتاده در این سرزمین بی نشان

پادشاها٬ شهریارا٬ سرورا٬ ما خسته ایم

در قفس مرغی خموش و بال و پربشکسته ایم

آشیان ویران شده شاها بیا سامان بده

رنگ صبحی بر شب ظلمانی ایران بده

اشک می ریزم ولی افسوس پایم بسته است

صد غریو و ناله اما حیف نایم بسته است

بر لب خشکیده مان افسوس یک لبخند نیست

بر سر عهد خودش حتا کسی پابند نیست

در خیالم بوسه بر شعر نگاهت داده ام

دل به رویای شکفتن در پگاهت داده ام

شهر خاموش و شبم چون بختکی بر سینه است

زخم شعرت٬ نقش خونین بر تن آیینه است

نازنینا٬ خانه غرق خون سرو و لاله است

جای آوازی به لب٬ در سینه هامان ناله است

روی در روی نگاهم عمر من طی می شود

پادشاها موسم دیدار تو کی می شود؟

خانه خاموش است یارا٬ خانه بی صاحب شده

پنجه های دیو بر میراث تان غاصب شده

در خیالم نقش تان بر بوم دل ترسیم شد

شام تیره در قدم گاه سحر تسلیم شد

یک صدای آشنا خاموشی شب را شکست

نور سبزی ظلمت وارونه ی شب را گسست

مژده دارد آسمان خورشید پیدا می شود

روح تاریکم کنون مفتون و شیدا می شود

اشک را بردار از گونه٬ مسافر می رسد

صاحب دفتر٬ غزل٬ امروز شاعر می رسد

آن غرور میهنم امروز از ره می رسد

بانگ بر زد آصفی اکنون که آن شه می رسد

شاهزاده٬ سرو بالا٬ رو به سوی ما بیا

بر لب خشک و خموشم ای زلال آوا بیا

شهر را آذین بکن٬ شهزاده دارد می رسد

آن سهی سرو بلند آزاده دارد می رسد

شهریار امروز پا در خاک ایران می نهد

شاه شاهانم قدم بر چشم هامان می نهد

آن پری پیکر٬ طلسم تیره شامم را شکست

تار و پود دیو و دد را عاقبت از هم گسست

شب گذشته٬ دیو مرده٬ موعد دیدار شد

جان بیداران فدای قامت دلدار شد.

__________________

نگاشته شده در تاریخ چهاردهم امرداد دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهی