۱۳۸۶ مرداد ۱۴, یکشنبه

مثنوی نازنینا پیشکشی از جان به دربار همایونی

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را

مهر لب او بر در این خانه نهادیم

چون می رود این کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر یکدانه نهادیم

درود بر شما دوستان عزیز! سروده یی را که در پایین ملاحظه می کنید٬ حقیر دو شب مانده به نوروز امسال - درحالی که تمثال مبارک اعلاحضرت٬ در سفره هفت سین مقابلم قرار داشت – در قالب یک مثنوی صدبیتی سروده ام. درحالی که به بهاری دیگری فکر می کردم که بیهوده از راه رسید و بهار میهن مان هنوز در غربت حضور دارد.

این شعر٬ مانند همیشه تقدیمی کوچک و برآمده از دلی ست به درگاه ذات همایونی اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی و شگفتا که همیشه هنگام سرودن شعری برای ایشان احساس می کنم٬ واژه کم می آورم با وجودی که در زمینه شعر ادعایی ندارم٬ اما باور نمی کنم حتا بزرگ ترین شاعران و ادیبان روزگار بتوانند سروده یی در خور وجود مبارک شهریار خوبان رضا شاه دوم بگویند.

به هر صورت آن چه در وسعم بوده روی کاغذ آوردم٬ با این امید که هرچه زودتر بازگشت ایشان را به کهن میهن مان ایران شاهد باشیم :

نازنینا٬ در دل شب بهر پابوس آمدم

من امید لطف دارم گرچه مایوس آمدم

سرورا٬ من خاک پایت٬ بنده یی بی مدعا

نقطه یی موهوم در حجم غریب ناکجا

خط خطی شد دفترم٬ نام تو را پنهان کنم

سر خمیدم تا فدای دست هایت جان کنم

شاه رو در روی چاکر٬ شاه رویاروی ماست

پیش روی دیده هامان جنت و مینوی ماست

گرچه ما خامش٬ ولی نام بلندی برلب است

آفتابی مشرقی٬ پایان این غمگین شب است

نازنینا٬ ما همه حمد و سپاست گفته ایم

شعر شیوایی به پای شاخه یاست گفته ایم

نازنینا نور تو شعر مرا در برگرفت

آن سترگ ایمان تو رنگ غزل دیگر گرفت

تو همان یکتا٬ همان مردی که می آیی ز دور

تو همان بیت الغزل٬ لبریز از معنا و شور

کاش امشب کشته ی لبخند ماهت می شدیم

کاش دلزخمی از آن تیر نگاهت می شدیم

وارث شعر و شعوری٬ وارث ایران ما

خط زدی بر قلب ما٬ امضا شده ایمان ما

ای ز فضل کبریایی تو ما دیوانه ات

کاش صاحب خانه برگردی تو در کاشانه ات

قامت من خم شده زیر سم اهریمنان

کو به کو٬ منزل به منزل٬ از تو می پرسم نشان

سرورا! شاهنشها! کی می رسی؟ ما خسته ایم

عمرمان تاراج شد٬ ما مفلس و وارسته ایم

نازنین برگرد٬ ای ناجی بیا ویران شدیم

در حصار این ستم کاران دون زندان شدیم

تو خدایی در وجود آدمی رویت شدی

صاحب ایران٬ چرا تو راهی غربت شدی؟

تو الاه عشق٬ تو پروردگاری بی نقاب

تو بتی افسانه یی٬ همچون خدای آفتاب

چشم هامان معبرت بر چشم هامان پاگذار

تا شکوفد در هوایت قلب تنگ بی قرار

سطر سطر دفترم لبریز نام سبز توست

صف به صف سرها به کرنش در سلام سبز توست

ای بلند آوازه٬ ای شیرازه ی ایران بیا

بر کویرخارزار تفته چون باران بیا

این همه تن در هوایت جان فشانی می کنند

جان و تن قربانی آن یارجانی می کنند

تو حدوث حق نشسته بر زمین خورشیدوار

آفتاب روشن امیدواران در حصار

پاره کن ابر سیاه ظلمت و بیرون بیا

رود رویایی به شام خسته ی هامون بیا

صاحب دل ها تویی ای منتهای روشنی

شاه بیت شعر مایی٬ افتخار میهنی

ای بلندای حضور عشق در دنیای ما

ای تو نوح ناخدا بر پهنه ی دریای ما

یوسف گم گشته در ویرانه ی کنعان ما

تیر مژگان تو زد صد رخنه در ایمان ما

هیبت فرعونیان بشکن٬ کلیم الله شو

در شب دیجور دین باور٬ عزیزا ماه شو

ای مسیحا٬ مرده گان را با نسیمت زنده کن

با نگاهت مهر را در آسمان تابنده کن

در شکوه چشم هایت ما اوستا دیده ایم

در مزامیر کلامت صد معما دیده ایم

تو فقط رمز حقیقت٬ تو فقط معبود ما

تو یگانه ناجی و یکتای ما٬ موعود ما

در سکوت موحش کاشانه بغضی در گلوست

در صدای هق هق خاموش مان(شه)آرزوست

شه بیا٬ بیغوله تاریک را آباد کن

دست های خفته در زنجیر را آزاد کن

ما به ژرفای نگاه روشنت دل بسته ایم

ما به جز نام تو از هر چیز دیگر خسته ایم

نازنین امشب به شوق چشم هایت مرده ام

از شبم خون می چکد از زخم تو آزرده ام

نازنینا کشته یی ما را شبی با جام خویش

نوش بادت٬ گر زدی بر قلب مان هم نوش و نیش

ناز از تو ما نیاز آلوده بر درگاه تو

کاش خون مان بریزد در عبور از راه تو

ناز داری نازنین تقصیر چشمان تو نیست

کو سخن گویی که در خلوت غزل خوان تو نیست؟

نازنین امشب به دامان شما افتاده ام

من به خاک پای تان هر روز و شب جان داده ام

ناز کم کن نازنین ما را پریشان تر نکن

دفتر صدپاره ی ما را تو ویران تر نکن

ناز از چشم شما٬ ما سجده در پایت زدیم

پیرهن از تن دریدیم و به دریایت زدیم

نازتان ای نازنین ما را بدعادت می کند

در وطن ما را هوایی سوی غربت می کند

نازنین ناز شما با ما چه بازی می کند

بر بلندای کرامت یکه تازی می کند

نازنینا ناز چشمانت مرا دیوانه کرد

مستی چشمت مرا با خویشتن بیگانه کرد

نازنینا نام تان در شعر من تکرار شد

رو به روی چشم تان هر بیت من بر دار شد

نازنینا٬ نازنینا٬ خون من بر خاک ریخت

اشک حسرت از نگاه مرده ام غمناک ریخت

شعر و جان قربانی ات ای وارث اورنگ نور

از طلوع چشم تو جان ها گرفته رنگ نور

نازنینا٬ خاک سارت پشت در بارانی است

زخم محنت بر تنش٬ غمگین از ویرانی است

نازنینا بنده ات در انتظار رخصت است

بسته درها رو به رویش در کمین فرصت است

پشت در این پاپتی می لرزد از سرما غریب

این غریبی که گذشته از فراز و از نشیب

پشت در نام شما را هی تلاوت می کند

نازنینا٬ از شب و ظلمت شکایت می کند

کی می آیی وسعت بی انتهای آفتاب؟

زاده ی آبان٬ خدای نور٬ رب النوع آب

نازنینا من شما را در بهاران دیده ام

خویش را در پای تان زار و پریشان دیده ام

نازنینا ناز چشمان تو ایمانم گرفت

بغض بی هنگام تنهایی گریبانم گرفت

نازنینا٬ نازنینا٬ نازنین تر از تو نیست

جز تو ای زیباترین٬ میراث دار عشق کیست؟

خم شدم در زیر این رگبار٬ در را باز کن

نازنین٬ شعر سحر را در شبم آغاز کن

نازنین بگشای در تا سجده در پایت زنم

باز کن در تا هزاران بوسه بر پایت زنم

باز کن در را که من امشب شرف یابت شوم

تا که در پایت بمیرم٬ مست و بی تابت شوم

باز کن٬ بگشای در٬ جانم بلاگردان تو

هستی و عمرم فدای گردش چشمان تو

باز کن در را، شکستم زیر باران نازنین

باز کن در را به پابوس آمدم ای بهترین

آمدم تا جان خود تقدیم چشمانت کنم

تا وجودم را فدای نور و ایمانت کنم

آمدم در مسلخ چشمت بمیرم نازنین

آمدم رنگ الوهیت بگیرم نازنین

باز کن در را به رویم شهریارا٬ بنده ام

نام زیبای تو را در سینه دارم زنده ام

زنده هستم چون که بر من سایه گستر می شوی

نازنین٬ در دفتر من شعر دیگر می شوی

شعر بی پایان٬ به پایان آمدم بگشای در

جان ندارم خیس باران آمدم بگشای در

آمدم شعر بلندی نذر ابرویت کنم

صدغزل واره فدای چشم آهویت کنم

آمدم تا خویش را در چشم مستت گم کنم

تا سر و جان غرق در سُکر شراب و خم کنم

ناز کن از ناز چشمت یک جهان دیوانه شد

مهر و مه با چشم شهلای شما همخانه شد

باز کن در را٬ گدایی پشت در افتاده است

بی کس و تنها به شوق چشم تان جان داده است

باز کن در نازنین٬ من سوختم خاکسترم

باز کن در من به شوق دست هایت پرپرم

آمدم تا نازنین امشب تماشایت کنم

تا مه و گردون فدای چشم زیبایت کنم

آمدم تا خاک پایت سرمه ی چشمم کنم

باز کن در را که رفته روح و جانم از تنم

نازنینا٬ در دل شب بهر پابوس آمدم

من امید لطف دارم گرچه مایوس آمدم

ناامیدم گرچه عکست توی قابی رو به روست

گرچه می دانم همه دار و ندار من ز توست

ناامیدم گرچه چشمت رو به روی دیده است

گرچه مهر چشم تو تا بی کران تابیده است

غصه دارم نیستی شاها تو در کاشانه ام

گشته دیگر دیو خون آشام صاحب خانه ام

ساحل آرامشی اما به گردابیم ما

گرچه رویای شگرفی حیف در خوابیم ما

رو به روی چشم تان با گریه صحبت می کنم

بغض دارم نازنین٬ دارم شکایت می کنم

پادشاها شرم دارم از شکوه نام تان

شرم دارم از نگاه مبهم و آرام تان

شرم دارم جان مان قابل به دربار تو نیست

چشم هامان لایق هر صبح دیدار تو نیست

آفتابا پیش تو ما ظلمتی دیرینه ایم

بغض حسرت در گلو فریاد غم در سینه ایم

تو اگر چه رو به سومان پرتو افشانی کنی

گرچه با ناز نگاهت دیده بارانی کنی

بین ما دریاست یارا موج های بی کران

ما غریب افتاده در این سرزمین بی نشان

پادشاها٬ شهریارا٬ سرورا٬ ما خسته ایم

در قفس مرغی خموش و بال و پربشکسته ایم

آشیان ویران شده شاها بیا سامان بده

رنگ صبحی بر شب ظلمانی ایران بده

اشک می ریزم ولی افسوس پایم بسته است

صد غریو و ناله اما حیف نایم بسته است

بر لب خشکیده مان افسوس یک لبخند نیست

بر سر عهد خودش حتا کسی پابند نیست

در خیالم بوسه بر شعر نگاهت داده ام

دل به رویای شکفتن در پگاهت داده ام

شهر خاموش و شبم چون بختکی بر سینه است

زخم شعرت٬ نقش خونین بر تن آیینه است

نازنینا٬ خانه غرق خون سرو و لاله است

جای آوازی به لب٬ در سینه هامان ناله است

روی در روی نگاهم عمر من طی می شود

پادشاها موسم دیدار تو کی می شود؟

خانه خاموش است یارا٬ خانه بی صاحب شده

پنجه های دیو بر میراث تان غاصب شده

در خیالم نقش تان بر بوم دل ترسیم شد

شام تیره در قدم گاه سحر تسلیم شد

یک صدای آشنا خاموشی شب را شکست

نور سبزی ظلمت وارونه ی شب را گسست

مژده دارد آسمان خورشید پیدا می شود

روح تاریکم کنون مفتون و شیدا می شود

اشک را بردار از گونه٬ مسافر می رسد

صاحب دفتر٬ غزل٬ امروز شاعر می رسد

آن غرور میهنم امروز از ره می رسد

بانگ بر زد آصفی اکنون که آن شه می رسد

شاهزاده٬ سرو بالا٬ رو به سوی ما بیا

بر لب خشک و خموشم ای زلال آوا بیا

شهر را آذین بکن٬ شهزاده دارد می رسد

آن سهی سرو بلند آزاده دارد می رسد

شهریار امروز پا در خاک ایران می نهد

شاه شاهانم قدم بر چشم هامان می نهد

آن پری پیکر٬ طلسم تیره شامم را شکست

تار و پود دیو و دد را عاقبت از هم گسست

شب گذشته٬ دیو مرده٬ موعد دیدار شد

جان بیداران فدای قامت دلدار شد.

__________________

نگاشته شده در تاریخ چهاردهم امرداد دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: