۱۳۸۶ مرداد ۶, شنبه

سالروز شهادت اکبر محمدی

هشتم امرداد ماه برابر با نخستین سالروز شهادت دانشجوی دلیر و میهن پرست ایران٬ جاودان یاد اکبر محمدی است. همان که در زندان ستم اهریمن هفت سال خون جگر خورد و از اندیشه و باور خویش سرمویی عدول نکرد. با وجود وضعیت بلاتکلیفی و نیاز مبرم به درمان آسیب نخاعی -که بر اثرشکنجه ی آنان بر او وارد شده بود-هم چنان صبور بود و برای سایر هم بندان خود چهره یی آرام و مهربان داشت. از تاریخ هجدهم تیرماه دست به اعتصاب غذایی نامحدود زد. روز به روز رنجورتر و ضعیف تر می شد.

دوستانش که وی را تا سر حد جان دوست می داشتند٬ از او خواستند ازین اعتصاب دست بکشد اما نپذیرفت. این اعتصاب جو مبارزه را در محیط کوچک و غمبار زندان پرشورتر ساخته بود و مزدوران که این را دیدند اکبر را خواستند و از وی پرسیدند خواسته اش چیست؟ و اکبر تنها آزادی می خواست آزادی یی که گمشده و سالیانی ست از دست رفته است. اما نه٬ او تنها آزادی از چهار دیواری دلگیر اوین را می خواست نه چیز دیگر. چه قدر تحمل؟ دیگر کافی بود. مگر بیان سخن حق تا چه حد تاوان دارد؟! آن ها نپذیرفتند و وقیحانه گفتند:(اگر این جامثل یک سگ جان بدهی کسی به خواست تو عمل نخواهدکرد)و اکبر اعتصاب را ادامه داد و دیگر آب هم نخورد و این اعتصاب به صورت خشک ادامه یافت.

شب آخر دچار حمله ی قلبی شد و او را به بهداری زندان بردند در آن جا اکبر با وجود وخامت حالش دارو و سرم قبول نکرد و کارکنان بهداری –غیر متعهدانه -کسی را که باید در بخش مراقبت های قلبی بستری می شد به بند انتقال دادند که حتا یک آسپرین هم موجود نبود.

اکبر بدنش داغ شده بود از دیگران یک بطری آب سرد خواست همه خوشحال شدند و گمان کردند اکبر اعتصاب خود را خواهدشکست اکبر بطری آب سرد را گرفت و روی قلب خود گذاشت لحظاتی بعد بطری آب داغ شده بود یکی از دوستان وی گفت: اکبر جان بشکن اعتصابت را و اکبر پاسخ داد:نه آن ها باید بدانند ما انسانیم کرامت داریم و...ناگهان نبض شریان او متوقف شد دوستان سریعن وی را به بهداری زندان منتقل کردند اما تلاش های آنان برای نجات جان اکبر و شوک های وارده به او بیهوده بود و اکبر از میان ما رفت و به خیل مبارزان راه آزادی پیوست. جوان شجاع و از جان گذشته یی که به خاطر هم میهنانش رنج بیست و چهار روز گرسنه گی و تشنگی را تحمل کرد و سرانجام جان را به حقیقت آزادی تقدیم کرد.

این سال روز را نخست به آقای منوچهر محمدی برادر بزرگوار اکبر و دانشجوی دلیر ایران٬ سپس به مادر و پدر فرزانه ی اکبر و همین طور خانم نسرین محمدی خواهر اکبر٬ تسلیت عرض می کنیم. روحش شاد و یادش گرامی.
______________________________
نگاشته شده در تاریخ هفتم امرداد دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

۱۳۸۶ مرداد ۵, جمعه

قصیده یی تقدیم به دربار همایونی شهریار ایران رضا شاه دوم پهلوی

شعری که در زیرمی بینید٬ قصیده یی است٬ چهل و پنج بیت که حقیر در وصف کمالات ملوکانه ی اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی سروده ام. ناگزیر از بیان سخن دل هستم با آن که به نیکی می دانم قلب آن حضرت٬ از شعرها و کلامی که جنبه ی تمجید ایشان را داشته باشد٬ شاد نمی گردد. این را هم بگویم سروده یی که ملاحظه می کنید٬ نخستین تجربه ی بنده در قصیده گویی است و قطعن خالی از ایراد نیست :

سپید روشن من با دو چشم یلدایی

بت خمار و خرامان بت تماشایی

به چشم های شما راه روشنی پیداست

رسیده ام به نگاهت به مرز شیدایی

بدان که خاک درت سجده گاه قلب من است

بیا تو معبد دل ها٬ بت اهورایی

چه قدر صبر کنم؟ وعده ی حضورت کو؟

ببخش صاحب دل ها کمی شکیبایی

به قاب قلب من اکنون نشسته عکس شما

به زخم نقش شده آن دو چشم رویایی

نگاه سرد من و داغ شعله ی عشقت

که سوخت جان مرا در حضیض تنهایی

ببین که در شب جانکاه خانه ام اکنون

به جز صدای شکستن نمانده آوایی

بیا تو روح رهایی بیا که زندانیم

تو جان ببخش به ما مژده ی مسیحایی

بیا تو معبد ترسا٬ بیا تو مسجد دل

بیا تو معجز موسا تب اوستایی

به باد رفته درین دیر عمر من زیرا

که حک شده ست به قلبم چنین چلیپایی

هزار پرسش و آیا درین حکایت تلخ

اگر چه حسرت چشمت نداشت آیایی

ببین که داغ خزان کشته باغ سبز مرا

ببین که رفته شبی خانه ام به یغمایی

بیا نماز و نیاز و نیایش و ناجی

بیا که کعبه ی عشقی تو قبله ی مایی

هزار چشم اگر داشتم سزا می بود

که غرق حسن و کمالی غزل سراپایی

به خنده شعله بگیرم اگر بسوزانی

به پای عشق بمیرم اگر بفرمایی

رواست کفر بگویم که جز تو ربی نیست

تویی خدای دو عالم بدون همتایی

به پیشگاه نگاهت به شعله رقصیدم

نگاه کن و ببین مردنی تماشایی

بدون مهر شما مرده ایم در خانه

نمانده آه که شاید به ناله سودایی

بیا پناه نگاهت برای مان کافیست

بیا که در به دریم و خراب و هرجایی

بتاب مهر فروزان به شهر یخبندان

بدون چشم تو دیگر نمانده گرمایی

بیا بدون شما روز و شام مان تاریک

شبیه چشم تو اما بدون فردایی

چه سال های غریبی گذشته در ظلمت

بیا تو آب حیاتم که منجی مایی

اگرچه مرده به مرداب بوده ام یک عمر

به سر هوای تو دارم حضور دریایی

خراب و مست نگاهت به گریه خندیدم

نداد چشم تو فرصت برای حاشایی

اگرچه روشن و شفاف مثل بارانی

ولی دو چشم سیاهت عجب معمایی!

نگاه خیس تو پیوند زد مرا با صبح

به شبنمی که نشسته به باغ رویایی

خیال خام به سر داشت غافل آن صیاد

که صید گشته به تیرغزال رعنایی

هزار بیت و غزل گرچه در نگاه توست

هنوز شاعر چشمت نکرده معنایی

بیا که چشم به ره مانده ام شباهنگام

خراب شور شگرف تو شعر نیمایی

به دور شعله ی عشقت به مرگ خندیدم

ندارد عاشق چشمت ز شعله پروایی

حقیقتی و بمیرد هر آن که منکر توست

فریب چشم تو خوردم ولی فریبایی

برابر نظرت هیچ هستم و بس

به پیش چشم من اما تمام دنیایی

بیا که شیوه ی چشم سیاه تو کافیست

به خاک و خون بکشاند مرا به تنهایی

به شوق روی تو دیدن همیشه مجنونم

تو در شکوه شکفتن همیشه لیلایی

به گیر و دار نگاهت همیشه درگیرم

تو در ظهور تبسم همیشه زیبایی

بخوان ز اوج کرامت مرا که خاموشم

به حسرتم که بیاید نسیم نجوایی

سخن بگو که کلامت شبیه وحی خداست

کسی شنیده چنین لحن گرم و شیوایی؟

به آستان نگاهت مشرفم گردان

به بارگاه جلالت به شور شیدایی

نشسته مهر سکوتم به لب ولی حاشا

که بند بند تنم غرق در چه غوغایی

دو چشم مست تو امشب مرا به وهم انداخت

که جرعه یی طلبم از شراب مینایی

اگرچه زلف سیاه و سپید سرکش تان

نکرد با من شیدا کنون مدارایی

بیا بزرگ قبیله . . . بیا پیام آور

بیا بهار پر از مژده ی شکوفایی

ببین که ما همه در گیر کوچه ی ننگیم

رسیده ایم به ذلت٬ به اوج رسوایی

سپیده ی سحری پادشاه خوبانم

اگرچه چشم تو همرنگ شام یلدایی

به ظلمتیم و به غم، مهر و مه فدایت باد

سپیده شد صنما کاشکی ز ره آیی.

_____________________________

نگاشته شده در تاریخ ششم امرداد دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

۱۳۸۶ مرداد ۳, چهارشنبه

درد نوشته ها

وقتی از گذشته یاد می کنیم لحظه یی از شرایط کنونی فارغ می شویم و نکبت زمانه یی را که در آن گرفتاریم از خاطر می بریم. گاهی وقت ها باورمان نمی شود که میهن ما٬ میهن عزیز و پرصلابت ما چه گونه دستخوش این وقایع شوم گردید و آن همه ابهت و افتخاری را که در زمان سلطنت پادشاهان بزرگ پهلوی داشت٬ چه قدر راحت از دست داد.

حالا هر بیگانه یی از عرب گرفته تا پست ترین ملیت ها به خود اجازه می دهند به هویت اصیل ایرانی مان اهانت روا دارند. چرا که زمامداران کنونی جای ارج گذاردن بر هویت آریایی ما٬ افتخارشان حمایت از قوم تازی و بی هویت عرب است و دریغ از ایران ما٬ ویرانه یی بیش به جا نمانده است. حقیر چهارپاره یی نیز پیرامون همین موضوع سروده ام. ملاحظه فرمایید:

چه روزهای قشنگی وطن بهاران بود

به خاک پای شهنشاه، جان ثناخوان بود

چه روزهای پر امید بهر عزت میهن

چه روزهای قشنگی که خانه ایران بود

شکست پایه و بنیان خانه ویران شد

نفیر شوم دمید و به خانه توفان شد

دو دست٬ دست پلیدی بلند شد ناگاه

که زیر و بن همه ی خانه ام پریشان شد

و رفت یار و بهار از کتاب مان کوچید

سیاه روی کج اندیش بر شبم خندید

دو دست شوم ورق زد کتاب میهن را

که نقش کفر و ضلالت به ماه باید دید

ببین که دور شدیم از حقیقت پرواز

شکست بغض و شبانه ربوده شد آواز

دو چشم توی نگاهم نشست بی تردید

دو چشم مست ترانه دو چشم غرق ناز

ببین که کوچه به بن بست می رسد اکنون

غریبه خسته سیه مست می رسد اکنون

ببین که ابر سیه کوچه ها پر از بهمن

ببین که نحس ترین دست می رسد اکنون

به روی خانه دگر گشته راه ها بن بست

به چشم خون شده حتا نگاه ها بن بست

چنان که بغض فشرده گلوی تنگم را

نفس گناه شده، راه آه ها بن بست

به آن که صاحب مان است التجا باید

به چشم اشک و به دل خنده بی صدا باید

نگاه کن که کسی آن ور تصور ماست

کسی که آمدنش مژده یی به ما باید

بگو که زود بیاید شکوه ایرانم

کسی که مستی نامش ربوده ایمانم

بگو به خانه ی تاریک و تنگ و غمبارم

بیارد عاقبت او جلوه ی بهارانم.

_________________________

نگاشته شده در تاریخ پنجم امرداد دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

۱۳۸۶ مرداد ۲, سه‌شنبه

سه مناسبت در دو روز



هفته ی اول امردادماه دربرگیرنده ی سه مناسبت است٬ دو مناسبت تلخ و دردناک و یک مناسبت خجسته و شیرین.

چهارم امرداد ماه سال دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی برابر با درگذشت غمبار و تاسف انگیز رضا شاه کبیرسرسلسله ی دودمان جلیل سلطنت پهلوی می باشد. به راستی درباب این ابرمرد تاریخ٬ آسان سخن نمی توان گفت و تنها به همین بسنده می کنیم که خدمات ایشان برای ایران-که در زمان قاجار و پیش از آن رو به نابودی و زوال بود-کم مانند و شگفت آور است.

ایشان برای اولین بار در ایران ارتش را دایر نمودند و برای نخستین بار راه آهن را در کشور راه اندازی کردند. بسیاری از راه ها و جاده ها به همت ایشان ساخته شده و اکنون نیز مورد استفاده قرار دارند صنعت ذوب فولاد را او به ایران آورد٬ به عزم ایشان آزادی پوشاک به زنان داده شد که پیش از آن مجبور به استفاده از پوشیه بودند. دانشگاه در زمان ایشان و به دستور رضا شاه بزرگ دایر شد و جای مکتب خانه های بدوی و غرق در تعالیم پوسیده ی ملایان را گرفت. با تلاش های اعلاحضرت رضا شاه کبیر٬ زبان پارسی از بسیاری لغت های عربی تحمیل شده پاک سازی شد. به اصرار و پافشاری رضا شاه کبیر٬ کشوری که در دنیا با نام تحقیرآمیز پرشیا از آن یاد می شد ایران نام گرفت و...خدمات ایشان به قدری زیاد است که یک تومار برای شرح آن کفایت نمی کند. اعلاحضرت رضا شاه کبیر در سال هزار و دویست چهل و سه یزدگردی، در شهر آلاشت از توابع سواد کوه دیده به جهان گشودند. پدر ایشان عباس علی نام داشت و مادرشان نوش آفرین.

رضا شاه همان بزرگ مردی که برای ایران تاریخ ساز شد٬ تا سنین میان سالی در تهی دستی زنده گی می کرد و در محله ی سنگلج تهران شرایط مالی بسیار پایین اما همتی مردانه داشت و انگیزه یی جز خدمت به ایران و مردمش در سر نمی پروراند. اعلاحضرت رضا شاه بزرگ در سال هزار و سیصد و بیست و سه یزدگردی در کشور افریقای جنوبی پس از طی بیماری طولانی جان به جان آفرین تسلیم کردند و پیکر مطهرشان اکنون به صورت امانت در مسجد الرفاعی مصر نگهداری می شود. روح شان شاد و یادشان جاودانه باد.

رفتی ولی یاد تو در ذهن ما زنده است

تا هست ماه و خورشید نام تو پاینده است.

چهارم امرداد ماه سالروز واقعه یی خجسته نیزمی باشد. زادروز با سعادت ملکه یاسمین اعتماد امینی پهلوی همسر گرامی اعلاحضرت رضاشاه دوم پهلوی عروس علیاحضرت شهبانو فرح دیبا پهلوی و مادر پرنسس ها نور٬ ایمان و فرح دوم پهلوی .

ستاره یی بدرخشید و ماه مجلس شد

دل رمیده ی ما را انیس و مونس شد

ایشان - ملکه محبوب و یار و یاور پادشاه ایران- هم اکنون در امریکا وکیل پایه یک هستند. چندی پیش نام ایشان به عنوان زنان افتخار آفرین ایرانی در کنار سایر بانوان نامدار و پرآوازه ی ایران عزیز ما ثبت گردید.

ملکه یاسمین در یک خانواده ریشه دار و اصیل در تهران پا به عرصه ی وجود گذاشتند. سال شصت و پنج در امریکا- درحالی که دختری نوجوان بودند-با اعلاحضرت پیمان زناشویی بستند و پس از ازدواج با همتی مثال زدنی درحالی که مادر دو فرزند نیز بودند، به ادامه ی تحصیل پرداخته و از دانشگاه جرج واشنگتن موفق به دریافت مدرک تحصیلی در رشته حقوق گردیدند. ملکه یاسمین در رشته سیاست نیز کسب علم نموده اند و همین طور ریاست ارگانی به نام فرزندان ایران را برعهده دارند که به کودکان بیمار٬ مدد و یاری می رساند.

این زادروز خجسته را نخست به پیشگاه همسرشان اعلاحضرت همایونی رضا شاه دوم پهلوی و همین طور به محضر علیاحضرت شهبانو و تک تک پرنسس ها٬ مهم تر از آن به خدمت مبارک ملکه عزیز والاحضرت یاسمین پهلوی شادباش عرض می کنیم. امید که صد سال زنده باشند و به زودی به همراه اعلاحضرت و سایر وابسته گان به ایران بازگردند.

و پنجم امردادماه روزی بس غمبار است روزی که برابر با درگذشت غریبانه و جانسوز اعلاحضرت محمدرضاشاه پهلوی شاهنشاه آریامهر٬ پس از سپری کردن بیماری سخت و طاقت فرسای والدنشتروم (یا همان عارضه ی مهلکی که کبد و طهال را درگیر می کند) در کشور مصر است. مرد بزرگی که تنها تاریخ جواب گوی خدمات ارزنده و شایسته ایشان به این مرز و بوم است. آن حضرت تا واپسین سال حیات زمینی شان٬ بیماری سخت خود را از دیگران پنهان می ساختند تا مبادا موجب نگرانی سایرین گردد.

شاهنشاه فقید آریامهر٬ در چهارم آبان ماه سال هزار و دویست و نود و هشت یزدگردی همراه با خواهرتوامان شان والاگهر اشرف پهلوی دیده به جهان گشودند. در سن هفت ساله گی به مقام ولایت عهد پدر منسوب شده و به شکل رسمی از سال بیست پادشاهی خود را آغاز نمودند. ایشان ابتدا با پرنسس فوزیه مصری خواهر ملک فاروق پیمان ازدواج بستند و درحالی که یک دختر از وی داشتند از هم جدا شدند و سپس با ثریا اسفندیاری ازدواج نمودند اما ثریا قادر به باروری نبود و شاهنشاه جانشین و ولی عهد لازم داشتند.

به همین دلیل٬ آن دو با توافق از یکدیگر جدا شده و در سال سی و هشت شهبانو فرح دیبا را- که آن زمان در فرانسه مشغول تحصیل در رشته مهندسی معماری بود- به همسری برگزیدند و یک سال بعد٬ از ایشان صاحب یک پسر شدند که نام پدر بزرگوارشان رضا را بر وی نهادند. زایش این کودک٬ موجی از شادی و غرور به کالبد استوار و عظیم دربار پهلوی اضافه کرد و در سراسر ایران هلهله و شور برپا شد. پس از ولادت ایشان٬ شاهنشاه صاحب سه فرزند دیگر نیز گردیدند که دو تا دختر و یکی پسر بودند. به ترتیب فرح ناز٬ علی رضا و لیلا.

از جمله الطاف بی شمار آن حضرت به ملت، تقسیم املاک سلطنتی بین مردم و فرمان انقلاب سپید یا انقلاب شاه و مردم در سال چهل و دو که شامل: آبادی روستاها٬ تقسیم زمین های زراعی بین کشاورزان٬ اعطای حق رای برای نخستین بار به زنان٬ سهیم کردن کارگران در سود کارخانه ها٬ سواد آموزی در سطح فراگیر٬ تاسیس سپاه دانش و سپاه بهداشت به منظور رسیده گی به وضع روستاهای محروم٬ ملی شدن جنگل ها و...بود.

اقدام دیگر شاهنشاه سازمان دهی به ارتش٬ تا اندازه یی بود که ایران صاحب چهارمین ارتش قدرتمند جهان گردد و بسیاری خدمات دیگر که شرح آن درین مجال اندک نمی گنجد. قابل توجه این که تمام اقدامات اصلاحی آریامهر فقید٬ تنها با اعتراض ملایان و ملاکین - که ارتزاق انگلی داشته و منافع شان را در خطر می دیدند - رو به رو شدند. شاهنشاه آریامهر در سال پنجاه رسمن اعلام کردند٬ تاریخ تقویم ها ازین پس باید مبنای شاهنشاهی داشته و بر اساس تاسیس سلسله ی پرافتخار هخامنشی نوشته و ثبت گردد. این اقدام خردمندانه و شایسته شاهنشاه٬ گذشته ازین که تحسین اندیشمندان و سایر مردم را برانگیخت باز هم خشم ملایان واپس گرا و عقب مانده را موجب شد زیرا گمان آنان این بود که مبدا تاریخ ایران هجرت پیامبر در عربستان (!!)است و این حرکت و اقدام میهن پرستانه آریامهر را تاب نمی آوردند.

شاهنشاه در تاریخ بیست و ششم دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت در پی کودتای پیش نویس شده توده یی از مردم -که بی جهت نام انقلاب بر آن نهاده شد-مجبور به هجرت از خاک میهنش شد. درحالی که فرماندهان ارتش ایشان به آن حضرت اصرار می کردند قدری صبر کنند تا آشوب گران را سرکوب نمایند اما شاهنشاه نپذیرفت و فرمود:(سلطنتی که بر پایه خون بنا شود نمی خواهم)شاهنشاه مدتی را در کشور پاناما گذراندند و همین طور امریکا و سرانجام به مصر شتافتند.

در کشور مصر زنده یاد انورسادات رییس جمهوری وقت آن کشور٬ برادرانه ایشان را پذیرفت و تمام امکانات را برای پذیرایی و درمان شان فراهم نمود اما درمان ها برای آن حضرت موثر نبودند و گویا این بیماری تمنا ناپذیر ریشه هایش را در آن وجود عزیز دوانده و جای امیدی نبود. این وضعیت درحالی بود که خلخالی٬ جلاد ویژه ی حکومت اسلامی حکم پیگرد شاهنشاه آریامهر و خانواده ی ایشان را صادر نموده و درحال مذاکره با امریکا بر سر تحویل گرفتن پادشاه و تعویض ایشان با کارداران ربوده شده ی سفارت امریکا در ایران بود.

انورسادات تمام تلاش خود را نمود تا تامین جانی کافی برای شاهنشاه فراهم آورد و با وجود وخامت بیماری ایشان٬ بهترین پزشکان را بر امر درمان وی قرار داد. این تلاش های شادروان انورسادات اگرچه در بهبود جسمانی پادشاه موثر نبودند اما چهره ی این رییس جمهور فقید را در ذهن ملت بیدار ایران جاودانه و محبوب ساختند... بالاخره در روز پنجم امردادماه دو هزار و پانصد و سی و نه شاهنشاهی و دقایقی از ساعت پنج بامداد گذشته٬ پادشاه دیده گان مبارک شان را برای همیشه بستند و به نامیرایی تاریخ پیوستند.

یادگار از تو همین سوخته جانی ست مرا

شعله از توست اگر گرم زبانی ست مرا

باورم نیست نگاه تو و این خاموشی

باز بر گردش چشم تو گمانی ست مرا

گویی قسمت این بود تا این پدر و پسر محبوب٬ وفات شان در دو روز متوالی صورت گیرد. به دستور انورسادات مراسم تشییع جنازه یی باشکوه برای ایشان برگزار گردید و پیکر شاهنشاه آریامهر در انبوه خیل سوگواران و مقامات بلند پایه جهان تا مسجد الرفاعی مشایعت شد و در کنار پدر و برادر به صورت ودیعه خاک سپاری شد تا در روز بزرگ آزادی میهن به خاک ایران بازگردند.

ای چرخ فلک خرابی از کینه ی توست

بیدادگری شیوه ی دیرینه ی توست

ای خاک اگر سینه ی تو بشکافند

بس گوهر قیمتی که در سینه ی توست

در این زمینه شهبانو فرح نیز در سال هفتاد و نه(بیستمین سالگرد عروج شاهنشاه)بیانیه یی را صادر کردند که با کلیک بر روی لینک علیاحضرت شهبانو می توانید فرازهایی از آن را در سایت آریامهر ملاحظه کنید.

یادگارهای به جا مانده از ایشان اکنون چهار فرزند هستند که سه نفر شان از علیاحضرت شهبانو و یکی دیگر٬ والاحضرت شهناز از پرنسس فوزیه می باشند.

بیست و هفتمین سال روز پرواز ابدیت شاهنشاه را نخست به محضر مبارک پسربزرگ و جانشین شان اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی و سپس به حضور سایر والاحضرتان و به خصوص شهبانوی نازنین تسلیت عرض می کنیم. امید که ذات همایونی رضا شاه دوم پهلوی همیشه در پناه ایزد یگانه سلامت و پیروز باشند.
________________________________
نگاشته شده در تاریخ دوم امرداد دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

۱۳۸۶ تیر ۳۱, یکشنبه

یک مثنوی پیشکش به دربار همایونی

بر آن شدم تا سروده بلندی از خودم قرار بدهم. این مثنوی بلند- که هفتاد و پنج بیت است- مانند کارهای پیشین٬ تقدیم به خاک پای همایونی اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی شده است و نیت این حقیر از سرودن شعرم٬ بیان انتظار و ارادتم نسبت به ذات ملوکانه ایشان است. ملاحظه بفرمایید:

شب پناه آورده در خلوتگه یلدای گیسویت

گم شدم در پیچ و تاب کوچه ی مرموز ابرویت

گنگ در ایهام آن چشمان نازت گشته ام اکنون

گیج پیدایی و پنهانی رازت گشته ام اکنون

سحر آن لبخند بی انکار تو خوابم نمود امشب

شور آن چشمان مستت گرچه بی تابم نمود امشب

در نگاه روشنت ماوا گرفتم رحم کن بر من

گوشه یی کنج نگاهت جا گرفتم رحم کن بر من

من صبوری می کنم امشب یقین تا صبح راهی نیست

نیک می دانم به جز چشم سیاهت سرپناهی نیست

شب به یزدان نگاه خوب تو من اقتدا کردم

در سجود اما دو چشمت را سهی قامت ثنا کردم

من شما را ایزد یکتای ایرانم پرستیدم

خسته در شب مانده ام در چشم تان رنگ سحر دیدم

شب چنان کابوس موهوم است و دهشتناک و تاریک است

شب که گرگان در کمین اما چنین ره تنگ و باریک است

من فقط نام شما را بر لبم دارم نمی ترسم

نام تان را از تمام عابران پیوسته می پرسم

پادشاها راه مان راه عبور توست بی تردید

افتخار ما همان شور و غرور توست بی تردید

هم خدایی، ناخدایی اهل کوی آشنایی تو

پادشاه مهربانان! جان به لب آمد کجایی تو؟

من به یغما رفته ام، نفرینی ام، شاها پناهم باش

غرق شب، زنجیر ظلمت گشته ام، برگرد و ماهم باش

من پناه آورده در شبگرد بی پایان گیسویت

گم شدم در شامگاه تیره ی آشفته ی مویت

آی باران! من کویرم پرپرم پژمرده ام، برگرد

از تب این شعله انگیزان دون افسرد ه ام، برگرد

آفتاب آرزو! ما شرمسار ظلمتیم اکنون

در وطن اما گریبانگیر داغ غربتیم اکنون

پادشاها ما پشیمان از شعار زهد و تقواییم

شرمسار آن دو چشم مست و آهو وار و زیباییم

شرمگین آن تبسم های آرام شما هستیم

تا ابد قربانی و جان برکف نام شما هستیم

شهرمان را غرق خون دلقکان دین بگردانیم

ما به خون راه عبورت را فقط رنگین بگردانیم

خنجر صبحت گلوی شام تیره می درد آخر

رنگ زهدی کهنه را چشمان مستت می برد آخر

شهریارا تو به غربت، ما به میهن ننگ مان باد

بدترین دشنام خالق بر دل بدرنگ مان باد

شه به غربت، ما ولی در آخوری جا کرده ایم افسوس

چهره مان را با هزاران رنگ زیبا کرده ایم افسوس

ما پشیمان از گناه و کرده ی آباء مان هستیم

در به بیگانه گشوده، رو به صاحب خانه بربستیم

شهرمان آکنده از اشک سحر، خون شهیدان است

شاه خوبان شرم دارم، غرق غم امروز ایران است

ای بزرگ خانه، دور از چشم تان این گله یغما شد

در نبردی نابرابر، آشیانه سوخت سودا شد

گرگ و چوپان دست در دست هم و کاشانه ویران شد

میهن از فریاد جنگ خانمان سوزی هراسان شد

پادشاه! این رعیتان شهر ویران را ببخشایید

شاه شاهانم گناه گرگ و چوپان را ببخشایید

شعله در خرمن شده دریای بی پایان محبت کن

شرمسار و ناتوان افتاده ام شاها کرامت کن

سر به دارم، بی بهارم، بی قرارم، آشنا برگرد

بغض خاموشی نشسته در گلویم، ای صدا برگرد

واژگون و تیره و تاریک و ظلمت زاده ام یارا

مُرده در مرداب و دل بر شور دریا داده ام یارا

ساحر و جادوگر شعر من اما بت شکن هستی

تو یگانه منجی آشفته حالان وطن هستی

مبهم و مغرور و بی مانند اما غرق احساسی

نرگس مستی، شکوفایی، پر از عطری، گل یاسی

تو بشیر صبح فردایی درین ظلمت سرا امشب

چون نسیمی لابه لای خواب تاریکم بیا امشب

مالک عمر و نفس های منی جانم فدایت باد

ملک هستی زیر و بالایش فدای خاک پایت باد

پادشاه مهربان، این گونه افتادم به زندانت

با کمند زلف خود کردی مرا افسون چشمانت

شهریارا، روح من تقدیمی آن دست هایت شد

گوشه چشمی از تو و جان و تنم ناگه فدایت شد

چشم من رنگ شفق، تو رنگ صبح بی کران هستی

من غروبی خسته ام، تو طلعت خورشید جان هستی

من پر از زخمم، پر از دشنه نگاهت مرهم است امشب

جای اسمت لای هر سطر از غزل هایم کم است امشب

من پر از تاریکی ام اما شما لبریز نوری سبز

من همه بی تابی ام اما شما سرو صبوری سبز

من کنون شمعم که در سوی زوال افتاده ام بنگر

میوه یی شیرین ولی از شاخه کال افتاده ام بنگر

من کنون(من)نیست یک سایه ز تحسین شما گشته

مست طعم آن شراب تلخ و شیرین شما گشته

جان به پایت داده ام بیهوده دیگر زنده هستم

حلقه در گوش سخن های شمایم٬ بنده هستم

آتشی در جان فتادی، از لهیبت سوختم آخر

از نگاهت آه...از حس غریبت سوختم آخر

در تب چشمان تان حتا دگر از خواب افتادم

من همان عکسم که آخر از نگاه قاب افتادم

در قمار چشم تو، جان خودم را باختم عمری

خویش را در شعله های چشم تو انداختم عمری

من همان آتش به سر، آتش به پیکر، می شناسیدم

نام تان در سینه ی من زخم خنجر، می شناسیدم

سرسپرده، جان سپرده، دل سپرده بر سخن هایت

واله و شیدا و جان بر کف به شوق چشم زیبایت

رایت نام شما در دست و یادت در سرم باشد

لحظه ی جان دادنم، نامت کلام آخرم باشد

شاه شاهان، این گدا از نام تو دیوانه می گردد

شهره ی آفاق شد، پرپر که شد، ویرانه می گردد

شاهزاده! نام تو همچون نگین در قلب یاران است

دست ضحاکیم و دیگر کاوه دیرینه افسانه ست

شهریارا آتش مهرت به سر تا پای جان افتاد

شعله ی عشق شما بر پیکر پیر زمان افتاد

شهریارا چشم هایت آتشی در خرمنم گسترد

ای امید حال زار میهن ویران من برگرد

من نگاهت می کنم شاید که آرامم کند چشمت

شهد عشقی ساقیا، بگذار در جامم کند چشمت

یک شقایق زار آتش گشته ایم، ای شه نگاهی کن

ابر رحمت، گوشه چشمی از سر منت تو گاهی کن

شاهزاده! یاد تو آتش به سر تا پای پیکر زد

شعله ی سُکر عجیبی اینچنین در جان ساغر زد

از نفس افتاده ام، این کوچه ها را انتهایی نیست

این غریب خسته را جز مامن چشم تو جایی نیست

ناوک زلف شما٬ بی واهمه زخم عجیبم زد

دشنه در جانم نشست و چشم تان صدها نهیبم زد

مست نامت گشته ام، دشنام تاوانم شده بنگر

یاد تو تنها امیدم دین و ایمانم شده بنگر

رو به رویت خم شدم٬ مهرت کمانم را کنون بشکست

تیشه ی سنگین عشقت استخوانم را کنون بشکست

نام تان آواز در تکرار بی انکار هر روزم

همدم تنهایی من نیست، جز این زخم جانسوزم

بی بر و بارم درین صحرا بهارم چشم شهلایت

ناجی و معبود من، پروردگارم چشم شهلایت

صاحبا بنگر که در باغم شرار افتاده است اکنون

یک سکوت سرد در جان هزار افتاده است اکنون

جان من بستان شه والا اگر که لایقم دانی

جان دهم آن لحظه که بر چشم هایت عاشقم دانی

در تمنای تو امشب چشم من خیس است و بارانی ست

جان من در مسلخ چشمان مغرور تو قربانی ست

خط بکش بر این سیاهی این همه شب مرده گی، یارا

ای پر از عطر و طراوت، رنگ صبح زنده گی، یارا

شورانگیز و فریبایی، تو موعود شب مایی

غرق نازی، رنگ آوازی، تو ای شعر اهورایی

از ازل تا انتها مقصود و مقصد شاه مان باید

آیه های روشنش تنها چراغ راه مان باید

عفو کن بهر سخن با چشم های تو مجالی نیست

پیش چشمت مرده ام، آسوده ام دیگر خیالی نیست

بر زدی زخم تبر، چون پیکر من دردناک افتاد

من نهال نو رسی بودم که از شوقت به خاک افتاد

پیشکش بر خاک پایت تار و پود هستی ام باشد

جرعه یی از جام لب هایت، همیشه مستی ام باشد

گرچه بیدارم ولی چشم شما را خواب می بینم

چشم هایت را چنان روح غزل ها ناب می بینم

یک نگاه اکنون مرا زنجیر چشمان شما کرده

لرزه بر جانم زده، درگیر چشمان شما کرده

چشم های خیس تان دریای بی پایان رویایی ست

ناز چشمانت، اشارت های پنهانت تماشایی ست

روشنای چشم هایم پیش مرگ چشم های تان

خون من قابل اگر باشد بریزم زیر پای تان

جان و مال و هستی ام قربانی چشم سیاهت باد

تا ابد جان و وجودم کشته ی شعر نگاهت باد

پشت بر بت کرده ام، پیشت خمیدم چون خدا هستی

پادشاهی، شب ستیزی، آفتابی، تو رضا هستی.

____________________

نگاشته شده در تاریخ سی و یکم تیر دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی