۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

سروده يي کوچک پيشكش به خاك پاي شهريار بزرگ ايران

در محضر معبود بزرگوار و پادشاه عالي تبار ايران، ذات اقدس همايوني اعلاحضرت شاهنشاه رضا پهلوی دوم، بر زبان آوردن هرگونه كلام جسارتي بس بزرگ است. شايد بي مبالغه بتوان گفت برازنده ترين تقديمي به حضور آن ابرپادشاه "جان ما" باشد. به قول خواجه:

به تيغم گر كشد دستش نگيرم

وگر تيرم زند منت پذيرم

كمان ابرويت را گو بزن تير

كه پيش دست و بازويت بميرم

حقير سراپا تقصير كه لحظه لحظه ام را همه به شكوه و عظمت آن ذات مبارك مي انديشم، باز مرتكب جسارت شده و دست نوشته ی بي مقداري را قلم زده ام تا خجلت زده به پيشگاه ايشان عرضه بدارم. باشد كه روز آزادي در ميهن عزيزمان ايران، جان نثار به شَرَف پابوسي آن شاهنشاه بزرگ نايل گردم.

سپيد سروده را در زير بخوانيد:

لابه لاي بغض مي نويسم

شوريده

شكسته

آشفته

بي شما تنها

بي صدا اينجا

غرق خاكستر و سكوت

مرداب ِمرگ دهان گشوده برايم

عمري ست اسير شقاوت و شكستنم

با دستمال خيس اشك هاي پنهان

تلمبار ترانه هاي غربتم را

روبه روي اين وسعت به حسرت نشسته ورق مي زنم

شايد مقابل هميشه ي حسرت ايستاده ام

كه پَر شكسته مي نويسم

پُر از گريه

حزين مي نويسم

لبريز دشنه و درفش و داغ

پُر از كابوس و هراس

متبلور از عصيان و آذرخش

كجايي دو چشم مبهم پرسوال؟

كه رو به روي نگاهت

اين كوير بيكرانه تا بهار، فاصله يي ندارد...

كجايي اي رحيم تر از ابرهاي فرا دست؟

كجايي كه اين شكسته قامت سال هاست

به مرگ ريشه هاي تبرخورده گريه مي كند؟

فراتر از تو بهاري نيست

خدايي نيست

خواهشي نيست

ستايشي نيست

تابشي نيست

حقيقتي نيست

من از آيه هاي روشن نگاه تان دريافته ام

دريا و آسمان تنها

گوشه يي از شفقت چشمان تو اند

شمايي كه افتخار آفتابيد

اي گرامي تر از روح باران

اين لم يزرع قحطي زده در شعله هاي جنون سوخت

با اشك و خون مي نويسم

بر تن پاره پاره كاغذ

به كينه نشتر مي زنم

با حنجره يي آماسيده در بغضي به بلنداي يك قرن

از اندوه اين سينه مالامال آتش

به خاك پاي تو مي نويسم

كه تجسم بديع خداوندي

در شمايل مردي نجيب تر از آفرينش

از حقارت اين خسته ي فرسوده تن

در پيشگاه حضور حضرت تان مي نويسم

كه گردش مردمكان تان

روياي روييدن رهايي

زير بام ِكبود آبي اين ديار كهن سال است

در ميعاد طلوع تان

به قربانگاه آمده ام

در مسلخ ابروان مرموزتان

به تكرار هر ثانيه خواهم مُرد

اي خدايگان

اي هميشه شاهزاده ي اين سرزمين عاشق

از مشرق چشمان تان

هزار دريچه سوي خورشيد گشوده مي شوند

هزار پنجره تا حريم كبريا

از جانب اين رهگذر هميشه منتظر

براي شما مي نويسم كه معبد رخسارتان

مقصود هرچه انتظار است

و راز هر تبسم اهورايي تان

بهترين دلالت ِ بودن ِ ما...

____________

نگاشته شده در تاریخ نهم بهمن دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهي

۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

با خود چه كرديم- با ما چه كردند(نوشتاري در روزهاي آغازين ماه تاريك بهمن)

نيك بختي، آزادی و امنيت از برترين مواهبي هستند كه هر جامعه يي خواهان زيستن در سايه شان مي باشد در نتيجه براي دست يازيدن به آنها از هيچ كوششي فرو گذار نمي كند. اينكه يك مملكت زير تهديد مداوم قرار نداشته باشد و حد نسبي رفاه، آن مقداري باشد كه افراد براي مخارج معمولي و اوليه در مضيقه يي جدي واقع نگردند و احساس غرور و آزادي را در محيط پيرامون خود باور كنند به راستي آرزويي بزرگ است كه البته بسياري از اوقات "رسيدن" به آن خوشبختي هرگز مانند "نگاه داشتن" اش دشوار نيست.

ماه تاريك و غم انگيز بهمن، همواره يادآور ملتي است كه خوشبختي را پاس نداشت و در سايه حماقتي غير قابل وصف، وقيحانه رو به روي سمبل آسايش و عزت ميهن ايستاد تا در عوض نكبت و اضمحلال را همدم روزگارخود سازد و چنين شد كه ايران سقوط كرد و به ته دره ذلت فرو افتاد.

آنچنانكه همگان باور دارند عاملي كه بيش از هر چيز موجب دگرگوني حكومت ها مي شود، عدم چيرگي رژيم وقت در برابر موج آشوب و خودسري توده هاست. آنچه كه در طي سال هاي پنجاه و شش تا پنجاه و هفت رخ داد نيز عينن همين بود.

از سويي ديگر مطلبي كه بايسته است مورد توجه قرار گيرد ابهام و عدم شفافيت انگيزه شورش هاي خياباني براي عوام و اقشار كم دانش يا بي فرهنگ جامعه بود كه نمي توانستند آينده سياهي را كه در زماني بسيار نزديك انتظارشان را مي كشد در اذهان كوتاه خود ترسيم نمايند.

در رخ دادن انقلاب منحوس پنجاه و هفت، دو بردار بسيار پررنگ و قوي و تعيين كننده مي نمودند و به واقع دو گروه و از دو ديدگاه كاملن متفاوت اما هم راستا با يكديگر، بر احساسات مهار گسيخته افراد عادي سرمايه گذاري كردند:

1- ارتجاع سياه (خرافه پرستان و اسلام گرايان)

2- ارتجاع سرخ(مروجان بينش كمونيستي)

اين دو گروه با بهره از اهرُم هایی–كه بر اساس پيش بيني هاي اوليه آنان بسيار سريع نيز پاسخ دادند- اقشار عامه جامعه را تحريك و تشويق به مشاركت در پيشبرد نهضتي كردند كه از همان ابتدا نكبتي بس بزرگ بود و همان فريب خورده ها نيز هنگامي فهميدند مرتكب چه اشتباه بزرگي شده اند كه بسيار دير بوده و راهي براي برون رفت از اين منجلاب به چشم نمي خورد.

شاخصه یی كه از سوي مذهب گرايان –يا همان ارتجاع سياه- مورد بهره برداري واقع شد٬ انگشت گذاشتن بر احساسات کور مذهبي آن دسته از مردم بود كه هنوز و به رغم حركت شتابان كشور ما به سوي مدرنيته همچنان در گرداب سنت هاي پوسيده دست و پا مي زدند و البته عامل ديگري كه از سوي كمونيست ها مورد استفاده قرار گرفت تلقين افكار احمقانه يي چون "برابري مطلق انسان ها" و "لغو مالكيت" بود كه موجب شد تا در خاطر قشر عظيمي از جامعه -كه شوربختانه بخش اندكي از به قولي روشنفكران را نيز در برمي گرفت- تمايل به براندازي سلطنت بزرگ پهلوي ايجاد شود و بالاخره اين ساده انديشان نادان، تحريك به شركت در آشوبي شدند كه سرانجام منجر به وقوع انقلاب ضد ايراني سال 57 گشت.

امروز جاي آنكه بيانديشيم با ما چه كردند بهتر است كمي تامل كنيم كه خودمان با خويش چه كرديم و جاي گناهكار شمردن يكديگر، كمي نيز به جانب خود نظر اندازيم و نقش خود را در پيشامد چنين گرفتاري سنگيني بيابيم تا شايد بتوانيم با وقوف بر خطاهاي خود راهي براي جبران آن پیدا کنیم. سوگمندانه همه ما در وضعيت ناگوار امروز دخالت داشته ايم. چه آنهايي كه دنباله ي ارتجاع سياه شيطان بزرگ خميني را گرفتند چه پيروان مكتب تهي و سست بنيان كمونيستي و چه ما وطن پرستاني كه سكوت كرديم و با اين سكوت ناخواسته موجب شديم تا افسار آن مردمان جاهل و ناسپاس و گستاخ، به دست ويرانگر و كينه ورز ملايان افتد و چه آن عده كه حتا لحظه يي به سرنوشت كشور خويش فكر نمي كنند و خود را جدا از پيكره وطن مي بينند. همه ما مقصريم.

حيثيت و آدميت ما به باد رفت و لاشخور ها مرگ ايران را به بزم نشستند درحاليكه صاحبان والاتبار وطن سالياني طولاني است كه دور از ديار شان اسير غربت هستند و ما همچنان و هنوز با خيال بي حاصل اينكه "چرا چنين شد" دست و پنجه نرم مي كنيم و مهر سكوتي مرگبار بر لب نشانده ايم. غافل از اينكه امروز ديگر هنگامه ي ورق زدن كتاب گذشته ها نيست و به فرموده پادشاه بزرگ ایرانزمین، بايسته است گذشته را فقط براي عبرت آينده رو در روي مان قرار دهيم. تلخ بنگریم ديروز را كه باختيم و امروز اگر به بطالت بگذرد فردا را نيز خواهيم باخت و همچنين فرداها را...

به نسل آينده بيانديشيم آنان چه گناهي كرده اند كه بايد ميراثدار اين بدبختي بزرگ باشند؟ جرم آنها چيست كه حاصل كژ انديشي پدران و مادران شان،حدوث اين "حكومت ننگين" بوده است و چرا بايد اين بار ننگين را بر شانه هاي شان تحمل كنند؟ افسوس كه ما فارغ از غيرت و دور از هويت و شرف ايراني مان، هنوز در خواب هستيم.

شايان توجه بازديدكننده گان عزيز٬ فرتور بالا برداشت شده از تارنمای وزين ایران ب ب ب مي باشد.

________

نگاشته شده در تاریخ چهارم بهمن دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهي

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

سنگ ها را بسته اند اما سگ ها را رها كرده اند- ايراني در ناكامي و حماس در حال جنايت

چيزي به آغاز ماه ويراني ايران باقي نمانده است. در آستانه آغاز بهمن، ماه پليدي كه دشمنان ايران خاك وطن را به توبره كشيده اند تمايل ندارم كه در اين پيرامون بنويسم زيرا بايسته است نوشتن متني در باب فاجعه شوم سال 57 به روز هاي آتي واگذار شود كه اگر عمر مجال داد حقير نوشتار كاملي ارايه خواهم داد. شايد جا داشته باشد كه اينبار به درون جامعه ايران پس از انقلاب نگاهي همه جانبه داشته باشيم تا بهتر ببينيم دستاورد يك حكومت ديني براي كشور ما چه بوده است.

ايران امروز، بي ترديد مالامال از فقر و بي عدالتي است. مسوولين بي مسووليت حكومت، علارغم مدعيات خيالي شان در باب ساده زيستي و تاكيد عوام فريبانه بر واژه هايي چون "عدالت" و"مساوات" نه تنها كه براي نسل ها پس از خود نيز ثروت هاي افسانه يي و مافوق تصور جمع آوري كرده اند، از سوي ديگر بر حسب بي كفايتي اقتصادي و همچنين عدم تعهد به اوضاع معيشتي مردم –همانگونه كه خميني جلاد در بدو امر به صراحت گفته بود مردم براي سير شدن شكم شان انقلاب نكرده اند- وضعيت اقتصادي ايران طوري درهم ريخته و مي توان گفت فاجعه آميز است كه اكثريت قاطع هم ميهنان از قدرت خريد ساقط شده و براي تامين نياز هاي اوليه( درماني و تحصيلي و...) به شدت در تنگنا قرار دارند. حاشيه نشيني و رواج گسترده مشاغل كاذبي مانند دوره گردي، فال فروشي،تكدي گري و فروش زباله هاي خشك واقعيت دردناكي است كه با گذشت زمان بيشتر و بيشتر مشهود گرديد.

در طي گفتگويي كه اخيرن آقاي ديويد فُرست از سوی شبكه الجزيره مفتخر شد تا در محضر پادشاه بزرگ ايران رضاشاه دوم پهلوي به انجام رسانَد، معظم له يكايك اين فجايع تلخ را مرور فرموده و اظهار تاسفي عميق كردند. ايشان به واقعيات تلخي چون فحشا و اعتياد در زير سايه حكومت اسلامي اشاره نموده و اين دو آسيب اجتماعي را از نتایج چنين رژيم بي كفايت و بيگانه يي دانستند.

آري رواج فحشا مطلب بسيار دهشتناكي است كه در كنار ساير مشكلات، گريبان ام القراي اسلام را همه جانبه مي فشارد. بنا بر آمار و شواهد، درصد بالايي از مبتلايان به فحشا زنان متاهل هستند كه بسياري با صلاحديد مستقيم همسران شان و براي تامين نيازهاي مادي اوليه تن به چنين ننگي مي آلايند.

اعتياد به انواع و اقسام مخدر ها و روان گردان ها پشت پرده شوم ديگري از جامعه ي ايران در زير سلطه ملايان است. ايران بدل به پلي براي عبور و صدور عامدانه مواد مخدر از سوي سپاه پاسداران جمهوري اسلامي به اروپا شده كه درين رهگذر جوانان عزيز و معصوم ايراني هم به دام موحش اعتياد درمي افتند و عاقبتي سياه انتظارشان را مي كشد. بنا بر آماري كه اخيرن و از سوي خود رسانه هاي وابسته به حكومت اعلام گرديده است علت اصلي گرفتار شدن مردم به بيماري ايدز(يا همان نقص در سيستم ايمني بدن كه تاكنون درماني برايش شناخته نشده است) استفاده از قرص هاي روان گردان و دست زدن به اعمالي مي باشد كه در پروسه تاثير اين مواد و عدم درك صحيح از موقعيت پيشامد مي كند. اگرچه رژيم هرگز به آمار واقعي مبتلايان به اچ آي وي در داخل ايران اشاره نكرده و نمي كند اما آنچه كه همواره از سوي منابع آگاه گزارش شده است از مرز شش ميليون فراتر مي باشد.

اگر بخواهيم موبه مو به اين مصايب بپردازيم از حوصله چنين نوشتاري خارج است و اگر تصميم بر اين باشد تا به صحنه هاي غم انگيزي كه مولود بي عدالتي محض در سايه خلافت اين مزبله نشينان به حكومت رسيده مي باشد اشاره كنيم شايد مجبور به نوشتن صدها صفحه باشيم. همه می دانند درحاليكه فلان شخصيت جمهوري اسلامي با ده ها الگانس و تويوتا توام با "كورشويد دور شويد" اسكورت مي شود افراد بيشماري از اقشار عادي مردم هستند كه با دهان بازمانده و در جستجوي لقمه ناني- كه دست كم از رنگ شرم آلوده رخسارشان رو در روي چشمان منتظر خانواده هاي آنان بكاهد -به هر كار دشواري تن مي دهند و همينطور هستند افرادي كه به خاطر عدم توان پرداخت مبلغي ناچيز پشت درب اورژانس يك بيمارستان دولتي جان می سپارند و اين در حالي است كه همسر فلان مسوول مملكتي بايد زايمانش را در امريكا يا فرانسه انجام دهد و حتا براي سرماخوردگي اش پزشك مخصوص خود را احضار کند...

از سوي ديگر بد نيست نگاهي به اندازه يك فريم به اينسوي ماجرا داشته باشيم و ببينيم مسندنشينان اين جامعه فرسوده و تن رنجور كه در گوشه گوشه اش ننگ و تعفن خودنمايي مي كند به چه مي انديشند. آيا از بابت وضعيت اسف بار حاكم بر جامعه، كوچكترين افسوس و دريغي روا مي دارند و همچنين براي علاج كوتاه مدت يا دراز مدتش تدبيري هرچند ناكارآمد انديشيده اند يا خير؟

آنچه كه به وضوح پيداست دستاورد سي سال حكومت غيرقانوني جمهوري ولايت فقيه بر ايران،بيشتر توسعه نظامي و البته در گذر ده سال اخير كوشش هايي پرهزينه و تاكنون بي نتيجه براي دستيابي پنهاني به كلاهك هسته يي بوده است. سوداي اين حيوانات ضد ايراني فقط و فقط برقراري ارتباط محكم تر با كشورهاي اسلامي و تامين مالي تروريست هاي عرب خاور ميانه براي باز شدن بيشتر دست آنان در تخريب و آدمكشي بوده است.

تقريبن يك ماه است كه سرفصل اخبار رسانه هاي داخلي وابسته به حكومت ايران و زير مجموعه هايش، موضوعات مربوط به غزه بوده است و در عين كمرنگ شدن بيش از پيش مصايب و مشكلات ملت دربند، تاكيد اكيد سران حكومتي نيز بر حمايت از گروهك حماس بوده است. تلخ ترين واقعيت خفته در بطن جامعه ايران همين است. سرنوشت لقمه ناني كه مي تواند در سفره فقيرانه مردم مظلوم و ناتوان ايراني باقي بماند يكراست به جيب خالد مشعل و اسماعيل حنيه و حسن نصرالله مي ريزد و در سايه ي خبرسازي و جنجال و تحريف وقايع در پوشش دهي غزه، سه ايراني نيز بي صدا سنگسار مي شوند. اتفاقن اين به خوبي بيان كننده دردهاي يك ملت، زيربار چيرگي يك رژيم بيگانه مي باشد به اجرا درآمدن حكم غير انساني سنگسار آنهم به خاطر گناهي شخصي كه صدالبته فرزند بي عدالتي و عدم شراكت مردم در آزادي هاي معقول و تعريف شده بين المللي مي باشد حقيقت جاري ايران امروز است درحالي كه چهره كفتاراني چون "ايمن صيام"، "نزار عبدالقادر" ، "عماد مغنيه" و غيره به مثابه خداياني تقديس شده به ملت بي پناه ايران دهان كجي مي كنند.

شايد كه سزاوارترين جمله براي پايان اين نوشتار همين باشد:

سنگ ها را بسته اند اما سگ ها را رها كرده اند...

________

نگاشته شده در تاریخ بيست و نهم دي دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهي

۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه

شادباش بيست و هفتم دي- خجسته ميلاد والاحضرت شاهدخت فرح دوم پهلوي




اي رخت چون خلد و لعلت سَلسبيل

سلسبيلت كرده جان و دل سبيل

سبز پوشان خطت بر گردِ لَب

همچو مورانند گرد سلسبيل

ناوك چشم تو در هر گوشه يي

همچو من ،افتاده دارد صد قتيل

بيست و هفتم دي ماه، سالروز درخشش خورشيد فروزنده دربار پادشاه بزرگ ايران خجسته باد.

فردا برابر با زادروز والاحضرت محبوب ايران شاهدخت فرح دوم پهلوي است. اين دخت بزرگوار كه سومين فرزند برومند شاهنشاه سرافراز ايرانزمين، ذات ملوكانه اعلاحضرت رضاشاه دوم و ملكه بزرگوار، والاحضرت ياسمين مي باشند، در تاريخ بيست و هفتم دي دو هزار و پانصد و شصت و دو شاهنشاهي برابر با يكهزار و سيصد و هشتاد و دو خورشيدي در ديار غربت پا به عرصه حيات نهاده و زايش ايشان سبب شادماني بيكرانه پدر تاجدار و مادر گرانقدر خويش شد.

اكنون شش سال از عمر سرتاسر شكوه و نيكويي اين شاهدخت عظيم الشان مي گذرد و در پيشگاه زادروز با سعادت ايشان جا دارد كه جان نثار در محضرشان كرنش نموده و زادروز پرافتخار ايشان را شادباش عرضه بدارم.

والاحضرت فرح دوم پهلوي مفتخر مي باشند كه نام ملكه مادر و يگانه بانوي تاجدار اين مرز و بوم علياحضرت فرح ديبا پهلوي جده ي هماره برقرارشان، به مدد اراده ذات اهورايي پدر شهريار ايشان بر اين شاهدخت دردانه نهاده شده است. صد البته افزون بر اين كه والاحضرت خردسال را به نام سپندينه ي شهبانو فرح خطاب مي كنيم بي ترديد سجاياي اخلاقي گرانبهاي پدر و مادر والاتبار ايشان و همچنين مادربزرگ علياحضرت و پدر بزرگ فقيد و آريامهر شان در وجود نازنين پرنسس فرح متبلور و درخشان مي باشد. شاهدخت فرح دوم پهلوي به عنوان يكي از پنج پرنسس بزرگ منش دربار جاودانه پهلوي باعث افتخار و مباهات يكايك ميهن پرستان ايراني مي باشند.

اگرچه شرمسار ايشان هستيم و كوتاه دست و خجلت زده به بارگاه شاهدخت عزيز شتافته ايم اما بي صبرانه اميدواريم زادروزهاي سپستر ايشان و خاندان جليل القدرشان را در ميهن خودشان ايران كه ذره ذره حيات خويش را وامدار خاك پاي شاهنشاهان پهلوي است به خدمت آنان تبريك عرضه نماييم.

با عرض ادب به اين روز بزرگ، فرا رسيدن ششمين سالروز ولادت با سعادت والاحضرت شاهدخت فرح پهلوي را نخست به محضر ملوكانه ابر شاهنشاه و يگانه رادمرد ايرانزمين ذات اقدس شهرياري اعلاحضرت رضاشاه دوم پهلوي پدر تاجدار ايشان مراتب شادباش خود را عرضه مي داريم و سپس به حضور ارجمند ملكه والاحضرت ياسمين اعتماد اميني پهلوي مادر معظم لها و بانوي شماره يك ايران، عرض تبريك خود را شرمگينانه تقديم مي داريم و سپستر به محضر والاي علياحضرت شهبانو فرح ديبا پهلوي ملكه مادر و نگين پرتلالو عزت ايران، خاضعانه شادباش عرض نموده و به خدمت والاحضرتان شاهدخت نور و ايمان دو خواهر گران جايگاه آن والاحضرت نيكو سرشت و در مرتبه آخر و با تمام قلب و روح مان به حضور انور والاحضرت پرنسس فرح دوم پهلوي خجسته ميلاد خودشان را تبريك فراوان عرض مي كنيم و صميمانه آرزومنديم در زير سايه فره ايزدي اعلاحضرت همايوني رضاشاه دوم و همچنين ساير وابستگان اهورايي شان، صد سال به شادي و مسرت زندگي فرمايند.

خاك پاي شاهدخت فرح دوم پهلوي را سرمه بر ديدگان مان مي كنيم.

______________

نگاشته شده در تاریخ بيست و ششم دي دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهي

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

در آستانه سالروز هجرت شاهنشاه- روزي كه بهار رفت شبي كه باغ پژمرد

روزي كه حتا درختان تكيده و بي برگ و بار گريه مي كردند. آن روز را مشكل مي توانيم فراموش كنيم. روز تلخ و تاريكي كه سايه سياه مرگ آرام آرام به ما رخ مي نمود و روزي كه بشارت دردناكي از شبان ديرگذر فرداها داشت. روزي كه سرماي سوزنده دي ماه، گوشت و پوست را مي شكافت و دشنه آخته اش را در استخوان فرو مي برد، همان روز بود كه ابرمرد فريدون تبارِ ايران سفر كرد. مانده بوديم كه كجا؟ چه گونه؟ هم آواي بغض گرانباري كه به وسعت قلب شكسته ميهن كهن سال مان اشك مي طلبيد و با نگاهي پدرانه و حزن آلود، آني كه شبنم اشك بر آن مژگان مبارك نشسته و اندوه به خاك نشستن ايران قلب نازنين آن بزرگ مرد را مي فشُرد به سفري بس دراز هجرت نمودند. دريغ آن بهار شكوفا- كه رونق باغ ما حضور فره ايزدي اش بود - وداع كرد و پس از آن باغ پژمرد و غرق در خزان شد. اين روز را چه گونه مي شود از ياد برد؟

بي شك آن لحظه را هيچ يك از ايرانيان نمي توانند به دست فراموشي بسپارند. لحظاتي را كه آن مرد اهورايي چون هميشه متين و آرام توام با حزني غريب از پلكان هواپيما بالا رفته و در جايگاه خلبان نشستند و پس از درنگي شاهانه عزم ديار غربتي كردند كه بازگشتش نانوشته بود.

هجرت شاهنشاه و شهبانو، قرين با فاجعه يي بزرگ بود. كمتر از يك ماه بعد شبح شوم دژخيمي سنگدل بر تار و پود ميهن ما آوار شد كه روز، سايه شب گرفت و شب بوي مرگ.

بيست و ششم دي ماه روزي ست كه سفر غريبانه و غمبار شاهنشاه ايران- رادمرد پرابهتي كه يكايك ياخته هاي وجودمان وامدار مهرملوكانه حضرتش است- آن را با اشك خون آلوده هاشور مي زند. افسوس كه در آن روز شوم٬ دست و پاي ما گرفتار زنجير جهل و ناداني مان بود٬ افسوس كه خِرَدباخته بوديم، افسوس كه نكبت و حماقت تيشه به ريشه هويت مان زده بود.

امروز سي سال از آن روز تاريك و يخ بسته مي گذرد و ما مانده ايم و تباهي، ما مانده ايم و مرگ، ما مانده ايم و محنت و مصيبت و غربت. ما مانده ايم و حسرت، حسرتي سخت و دردي جانسوز كه چون خنجري در قلب مان فروخفته و مونس روز و شب مان تنها هيهاتي بزرگ است. دريغي بي پايان و در كنار آن شهد شيرين انتظاري كه همچنان با كالبد و پيكرمان درآميخته...

بياييم و دست كم در سالروز چنين رخدادهايي به عامل و ريشه اصلي اشتباهات مان بازگرديم و سپس نگري منصفانه بياندازيم. مايي كه ساليان سال فرياد زديم و از حرمت آزادي گمشده و از درد ويراني ميهن مان زير سلطه حكومتي ننگين و آلوده دامان سخن گفتيم، آيا فراتر از كلام توانستيم ايده و آرمان مان را جامه عمل بپوشانيم يا تنها به تكرار واژه هاي شيرين بسنده كرديم؟

امروز سي سال از هجرت پدر ايران، بزرگ ارتشداران، شاهنشاه آريامهر محمدرضا پهلوي و علياحضرت شهبانو فرح پهلوي مي گذرد و همچنان ايران عزيز ما اسير در دست مشئوم بيگانه هاست و ديگر زير بار اين ننگ و حقارت با انهدام چندگامي بيش فاصله ندارد.

چه بايد كرد؟

اين پرسشي ست كه در ذهن همگان خطور مي كند و علامت سوال بزرگي است كه هنوز پاسخ روشني پيش رويش نگاشته نشده است. آيا همچنان بايد دست روي دست بگذاريم؟ آيا زمان به سود ما حركت مي كند يا به زيان ما؟ آيا اكنون زمان آن نرسيده كه دريابيم مهمترين و اصلي ترين و جدي ترين و شايد بتوان گفت تنها هدف امروز ما حذف و نابود سازي اين غده سرطاني و اين اهريمن ايران سوز همين جمهوري خون و جنون اسلامي است؟ آيا ما براي فهم چنين مساله يي نيازمند تامل و تفكر هستيم؟ آيا ابعاد چنين هدفي آنقدر براي ما روشن نگشته كه امروز هم منتظريم تا مگر در آستانه سي امين سال حكومت غيرقانوني ولايت فقيه اينبار حادثه يي مهيب و مهلك ويرانه هاي ميهن مان را نيز به تاراج ببرد تا خيال مان آسوده شود ديگر نه از ايران و نه از ايرانيان نشاني بر زمين باقي نمانده است؟

شايد كه در سراسر زندگي هر انساني چيزي دردناك تر از بيداري ديرهنگام نباشد و به خود آمدن در زماني كه ديگر تمام درها بسته شده و تمام روزنه هاي اميد مسدود گشته اند. شاهنشاه غربت نشين و فرزانه والاتبار ايران چندي است وارد سي و يكمين سال تبعيد مي گردند و اين حقيقت تلخ، براي آنهايي كه تارمويي از غيرت و ميهن پرستي در نهادشان جامانده باشد از زهر كشنده تر است. به راستي درك چنين مطلبي براي ما كه ديروز و امروز و فردا و سرشت و سيرت و روح و جان مان را مديون رحمت بيكرانه خاندان بزرگ پهلوي هستيم بي نهايت دشوار است. ما هرگز نمي توانيم باور كنيم كاهلي و سستي ما به اندازه يي بود كه بزرگ و محبوب و سپهسالارمان سنگيني اين تبعيد ناگزير را همچنان بر وسعت سينه تحمل مي فرمايند اما ما هنوز در خواب زمستاني مان غوطه وريم.

خوب است به هوش بياييم. از اين كوماي تاريخي برخيزيم و ميهن مان را كه ميراث ارزشمند و چندهزار ساله نياكان ماست از زير سم ويرانگران نجات بخشيم. شوربختانه عبور زمان به زيان ما و به سود دشمنان ايران است. ذات اقدس شهرياري رضاشاه دوم پهلوي آن شاهنشاه دلاراي غربت نشين چندي پيش در حلقه تني از شيفتگان شان جمله يي بس تكان دهنده بيان فرمودند كه بي شك لختي تامل بر آن موي برتن آدمي راست مي كند. آن حضرت گفتند:" من امروز دوازدهم جولای 2008 اعلام می کنم که اگر همه ایرانیان به پا نخیزند، سرنوشتی سیاه در انتظار ملت و کشورمان خواهد بود". آري اگر ما سكوت كنيم و زير پرچم اتحاد،برنامه يي اجرايي، فوري و زودهنگام براي محو رژيم نامشروع ولايت فقيه و رهايي كشورمان طرح نكنيم، روزي به خود می آییم كه پنجه پليد دين فروشان وطن مان را با خاك يكسان كرده است و همان سرنوشت سياهي را كه معظم له بدان اشاره فرمودند لابه لاي اشك و واحسرتاي بي حاصل مان نظاره خواهیم کرد.

به اميد روزي كه وطن از لوث وجود اين خفاشان شب پرست پاك گردد و در ميهن مان ايران، ديده را فرش قدم هاي شاهنشاه ايران گردانیم و ذات مبارك اعلاحضرت رضاشاه دوم را بر تارك خداوندي ايرانزمين بنشانيم. بر اريكه يي كه تنها زيبنده حسن وجود لایزال چون اويي است. همچنين آرزومنديم آن حد لياقت داشته باشيم كه بتوانيم خطاهاي مان را در پيشگاه حقيقت مطلق ايران آن پادشاه فقيد آريامهر جبران نماييم. اين فقط به ما بستگي دارد. شيشه عمر اين حاكمان خون آشام شكستني است تنها قدمي بايد...

________

نگاشته شده در تاریخ بيست و چهارم دي دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهي

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

جناب دكتر نوري علا شما اوردوز كرده ايد!(پاسخ به ياوه هاي نوري علا - بخش سوم و آخر)


نتیجه گیری واپسین:

آقاي نوري علا بر حسب نام مضحكي كه بر مقاله خويش گذارده اند در پاراگراف زير٬ اصل موضوع و در واقع تمام آنچه را كه نخست در پرده تزوير و حاشيه پردازي و ضد و نقيض گويي بيان كرده بود اظهار مي كند. ايشان مي گويد:

"نخستين پيچشی که پديدۀ آقای رضا پهلوی را معمائی می کند آن است که ايشان، بر خلاف آنچه تا اينجا گفته ام، در مورد پياده شدن از اسب شاهزادگی و شهرياری و نزول کردن به سطح آدميانی عادی که صرفاً بخاطر جنم شخصی خويش مورد احترام مردم اند و سخن شان شنونده دارد، لااقل هنوز، رفتار قاطعی پيشه نکرده اند"

و در همين چهار -پنج خط، مشكل اصلي خود را با شخص رضا شاه دوم عنوان مي دارد.

جناب نوري علا!

منتظر چه نشسته ايد؟ منتظريد تا كسي كه درصد قاطعي از ملت "شاهزاده بودن" و "شاه بودن" ايشان را قبول و باور دارند و خود حضرتش نيز بر موقعيت مستثناي تاريخي خود آگاه مي باشند به خواسته ي دل رنجور شما جمهوري خواهاني كه سراپاي تان مملو از اندوه ناشي از اعتبار بالاي نام و تبار ايشان است ترحم روا بدارند و به قول شما از اسب شاهزادگي پياده شوند...؟

جناب مدعي!

پيشنهاد قطعي بنده به شمايي كه داريد چنين درخواستي را از پيشگاه ايشان مسالت مي داريد اين است كه به عنوان مبدع و مكتشف خلع شدن انسان ها از هويت پدري و مادري، لطف كنيد و در اين امر پيشقدم شويد. درخواست دشواري نيست چرا كه مبتكرش خود شما هستيد و يقينن به آنچه كه مي گوييد ايمان و باور قلبي داريد.

آقاي نوري علا شما از همين امروز اعلام بداريد كه فرزند پدرتان نمي باشيد و نسب تان نامشخص است و ايضن خودتان را از نسبت مادري تان نيز خلع و عريان كنيد. لااقل با چنين حركت مردانه يي ثابت خواهيد كرد كه چه اندازه بر گفته خود اطمينان و اعتقاد داريد. اگر شما از سر وجدان بيدار خود از فرزندي والدين و نام خانوادگي تان استعفا دهيد و يا اگر برعكس جراتش را هم نداشته باشيد در هر دو حالت اين قول را به شما خواهم داد كه اعلاحضرت هرگز چنين سخني نخواهند گفت و هرگز و هرگز اعلام نخواهند فرمود كه شاهزاده نمي باشند و يا مانند مردم عادي هستند و ...

اما ثمر اين اقدام جسورانه از جانب شما دو مورد مهم هستند. دقت كنيد:

1- به شكل عملي ثابت خواهيد كرد كه صرفن به خاطر جنم شخصي خود مورد احترام مردم هستيد و حرف شما شنونده و خواهان دارد.

2- به ديگر دوستان و همفكران تان و همچنين مردم ايران خواهيد فهماند به همان ميزان كه اهليت و پايبندي بر هويت و خانواده خود نداريد، به عنوان يك ايراني نسبت به آينده ايران نيز تعهدي نخواهيد داشت و آن وعده هاي عوام فريب و پوچ دموكراتيك جمهوري مابانه تان نيز در مرحله عمل- همانگونه كه انتظار مي رود -بدل به ديكتاتوري نحسي شبيه جمهوري اسلامي خواهد شد.

شما مي بايست در عمل و به صورت باورپذيرانه يي گفته خود را ثابت نماييد و همانطور كه عرض شد راهي جز خلع نام خانوادگي و شناسنامه شما براي ثبوت گفته تان وجود ندارد.

معما را بي جهت در ذهن خودتان معما كرده ايد. معمايي در بطن و مفهوم مساله وجود ندارد. شاه ايران به مراتب شفاف تر از تصور شما مباني فكري و راهبردي خود را بيان نموده اند. ايشان به وضوح آينده ايران را ترسيم و مشخص كرده اند. شما دچار وهم و خيالات هستيد. شوربختانه بيش از بليط خود سخن مي گوييد. منكر واقعيات هستيد. با تاريخ ايران سر يك جنگ بي حاصل داريد. آقاي نوري علا بايد گفت شما اوردوز كرده ايد. زبان تان و كلام تان حاكي از منتهاي غيض و نفرت تان نسبت به اين دودمان اهورايي است. شما مشكل اصلي خود را پيش از آغاز مقاله تان و با اطلاق لفظ "مستبد" نسبت به شاهنشاه فقيد ايران و تكرار وقيحانه اين واژه در ادامه مطلب تان واضح و آشكار ساخته ايد. استبدادي كه اگر يك درصدش هم وجود داشت شما دنباله داران مصدق در كنار توده و گروه هاي چپ مجال نمي يافتيد تا ايران ما را زير و رو كنيد و يك راست تحويل دار و دسته خميني دهيد. ادبيات شما تفاوت ماهوي با ادبيات ولايت فقيه ندارد. شما تنها از يك لعاب دروغين دموكراسي و يك اسانس ليبراليسم كمك گرفته ايد تا همان حرف هايي را تكرار كنيد كه رسانه هاي حكومتي سال ها و در شيپور گوشخراش تبليغاتي خود (كه مستقيم از سرمايه ميلياردي نفت ارتزاق مي شود) كوشش كردند در ذهن كوته فكران جاي دهند اما به جايي نرسيدند و ناكام ماندند.

اسناد تاريخي همين دهه هاي گذشته گواهي تام مي دهند كه جمهوري خواهان بخش جداشده و در واقع تكه جامانده و مهجور جمهوري اسلامي هستند كه فقط از قافله عقب مانده اند و در هنگامه سفر خاندان بزرگ پهلوي به غربت و ياركشي هاي ارازل متخاصم و ستيزه جو براي تصاحب مسند قدرت و در دست گرفتن عنان حكومت، سر شماها بي كلاه مانده است.

جناب اسماعيل نوري علا!!

خودتان بهتر از هركسي مي دانيد كه اگر آبي درميان باشد شما همگي شناگران قابلي هستيد. اين پيشنهادي دوستانه و شايد صميمانه باشد: در زواياي شخصيت رضاشاه دوم پهلوي معما و راز و پيچيدگي و ابهامي وجود ندارد. پس بي جهت خودتان را خسته نكنيد و ذهن تان را درگير چالش هاي خسته كننده و بي مورد نگردانيد. ايشان پسر ارشد شاه ايران و جانشين 2500 سال تاريخ مدون شاهنشاهي ايران هستند. شخصيتي كه محبوب هم ميهنان و مورد خواست و اطمينان اكثريت شاخصي از مردم مي باشند.

شما در ادامه مطلب تان مضمحلانه مكنونات قلبي تان را فاش مي كنيد و از معماي دست ساز خودتان كه درحقيقت معماي دشمني ظاهري شماها با واژه "پادشاهي" است پرده بر مي داريد:

"اين حرف در صورتی می تواند در نزد همگان پذيرفتنی باشد که، همۀ شرکت کنندگان در تشکيلات ائتلافی و از جمله خود ايشان بپذيرند که، پس از انحلال حکومت اسلامی و انجام رفراندوم، هيچ کس برای شاه شدن بر ديگران اولويتی ندارد و تعيين اينکه چه کسی بايد شاه شود هم لازم است از طريق روندهای دموکراتيک انجام گيرد؛ عده ای خود را نامزد کنند و از آن ميان يکی برگزيده شود"

پس مشخص مي گردد كه مشكل شما با اصل و ساختار پادشاهي نيست بلكه مهم براي تان اين است كه چه كسي شاه شود و در واقع تحسرتان را براي دست يابي به جايگاهي كه نه شما و نه هيچكس جز اعلاحضرت شايستگي اش را نداريد و نداريم روشن مي سازيد. شما با جايگاه "پادشاهي" مشكل نداريد شما با نام "پهلوي" مشكل داريد.

آن "عده يي" كه صحبت شان را مي كنيد مسجل است كه بقال و نانوا و كارمند و معلم و كشاورز و رفتگر نيستند بلكه منظور شما به طور اخص هم كيشان تان و از جمله شخص خودتان هستيد. اين شماييد كه چنين خواسته يي را با شدت و حرارت مطرح مي كنيد و پر واضح است كه چه مقصودي در پشت كلام تان خفته است. فرض محال مي گيريم آنچه كه در خيال شماست نيز محقق گردد و رفراندومي صددرصد آزاد و متشكل از بالاي يك ميليون نامزد براي پادشاه شدن برگزار شود. نمي گوييم هفتاد ميليون اما صحبت از بالاتر از يك ميليون كانديدا مي شود بدين علت كه قاعدتن كساني خود را براي چنين جايگاهي نامزد مي كنند(كاري به اينكه نفس عمل چه قدر مزخرف و خنده آور است نداريم) كه از نظر سني طبعن بالغ هستند و خردسال، پير، از كار افتاده و يا معلول و عقب مانده نيستند. به شما فراتر از صدهزار درصد قول خواهم داد يگانه شخصي كه به عنوان شاه ايران راي و اقبال لازم را خواهد آورد اعلاحضرت رضاشاه دوم پهلوي هستند نه فرد ديگري. پس بهتر است هركسي وجهه و وقار خود را حفظ كرده و بي جهت با طرح چنين ياوه هايي خودش را حقير و خوار نكند. به فرموده خواجه شيراز:

نه هركه طرف كله كج نهاد و تند نشست

كلاه داري و آيين سروري داند

متاسفم اما تمنا كردن برخي خواسته هاي ناممكن و به خصوص خواهش هايي كه طرح آنها در انظار عموم موجب تحير و متعاقبن تمسخر سايرين مي گردد فرصت و زمان را از افراد مي گيرد تا به جايگاهي كه مي توانند و لايقند تا در آن رشد و نمو و عرض اندام كنند دست نيابند. زنده ياد چارلي چاپلين جمله يي گفته كه نقل آن خالي از لطف نيست: "در دنيا جا براي هركسي وجود دارد پس سعي نكن جاي كسي را تصاحب كني بلكه سعي كن جايگاه خودت را پيدا كني".

جناب دكتر اسماعيل نوري علا!

خود شما،تبار شما، فرزندان شما،ياران شما، هم انديشان شما و... هيچوقت دست تان به پايه هاي تخت طاووس هم نخواهد رسيد. اين صحبت هاي شما فريب هاي كودكانه يي هستند كه در سطور مقاله ي به ظاهر چالشگرانه و جدي شما به شدت خودنمايي مي كنند. اگر به درخشيدن وجود شخصيت بزرگي چون رضاشاه دوم رشك و حسد مي بريد –حال آنكه هيچ علتي ندارد كسي چنين حسي داشته باشد- اين واكنش طبيعي شما به عنوان يك مدعي قدرت است. ملاياني كه زماني در لجن و كثافت و طاعون غوطه مي خوردند، در روياهاي ناتمام خود كاخ آرزوهايي را جستجو مي كردند كه از قواره و اندازه شان بسي بزرگ تر مي نمود. اينكه دري براي شان به تخته خورد و به ياري ابزار هاي بيگانه توانستند قله خيالات خام شان را فتح كنند، فاجعه شومي بود كه بنا نيست هرگز در تاريخ ايران تكرار شود.

والاتباري كه خود نسب پادشاهي داشته و قانونن وارث تاج و تخت محسوب مي گردد به قول خودشما- كه به گمانم بيش از سه بار در متن گفته هاي تان تكرار كرديد -صحبت از پادشاه شدن خود در آينده نمي كند و تاكيد اكيد مي ورزد كه حال را دريابيم و بحث شكل و ساختار نظام را به آينده واگذار كنيم آنوقت نمي دانم چه چيزي شماها را وادار مي كند تا بي هيچ پشتوانه يي تاج و تخت كياني آرزو كنيد و در اوج هتاكي و حرمت شكني از شاه ايران درخواست كنيد تا از سمتي كه به ذات ايشان منسوب است استعفا دهند كه عرصه براي ترك تازيدن شما ها محيا گردد شگفتا از اينهمه بي شرمي.

شما در سطر هاي پاياني تان مطابق با كليت محتواي مقاله غرض ورزانه تان نوك دشنه را به سوي هواداران ايشان مي گيريد:

"من حيث مجموع، می توانم بگويم که اگر درک من از سخنان و نيات آقای رضا پهلوی درست باشد، مشکل ايشان بيشتر با طرفداران فعلی خودشان است و ايشان تا زمانی که کلاً آنها را از پادشاهی خواهی خود نوميد نکند نخواهد توانست نقشی را که درباره اش سخن می گويد مطرح و اجرا کند"

چه كسي گفته است ايشان پادشاهي خواه هستند؟ اين جمله اصلن چه معنايي مي دهد؟ممكن است بيشتر بشكافيد تا ما نيز دريابيم. فراموش كرده ايد كه نهم آبان سال 59 ايشان به پادشاهي خود سوگند ياد كردند و اين وظيفه تاريخي را بر عهده گرفتند. اصل نخست قانون اساسي مشروطه تاكيد مي كند سلطنت يك موهبت الاهي است كه توسط مردم به شخص پادشاه تنفيذ مي گردد و اين موهبت بزرگ توسط مجلس شوراي ملي در سال 1304 خورشيدي به جد تاجدار ايشان رضاشاه كبير محول گرديد.

اگر شما منكر صحت و درستي قانون اساسي مشروطه هستيد بايد قبول كنيد كه بر انقلاب خميني مهرتاييد نشانده ايد. زيرا تنها عاملي كه توانست در قالبي عملي قانون اساسي وزين مشروطه را ملغا و قانون اساسي جديدي برمبناي افكار آركائيك هزار و چهارصد سال پيش بنويسد شورش ايران برانداز خميني بود پس اگر چنين مي انديشيد تكليف تان را يكسره كنيد و اگر غير از اين است منطقن مجبوريد كه قانون اساسي مشروطه را به عنوان قانون رسمي مملكت تان بپذيريد و درنتيجه پادشاهي رضاشاه دوم را نيز مبتني بر سوگند قانوني ايشان قبول كنيد و به همين علل نمي توانيد اصطلاح "پادشاهي خواهي" را در مورد ايشان كه ديرسالي است يك پادشاه هستندبه كار بريد.

ايشان در متن سوگندنامه شان فرمودند كه من به فرمان تاريخ اين وظيفه را برعهده مي گيرم... پس قاعدتن معنايي ندارد كه بخواهند امروز به قول شما طرفداران شان را از چنين امري نوميد كنند. گرچه بنده گمان مي كنم لفظ "طرفدار" در پيشگاه ايشان عبارت صحيحي نباشد چرا كه طرف و جانبي به چشم نمي خورد و اصولن مقام شاه فراتر از آن است كه طرف يا جانبدار داشته باشد. ما اعلاحضرت را دوست داريم و اگر نياز ببينيم زندگي خود را نيز به ايشان تقديم خواهيم كرد چرا كه ايشان را يگانه نماد وطن و تنها سمبل اتحاد و ايستادگي در برابر بيگانگان و ايران فروشان مي دانيم. ما به اعلاحضرت ايمان و باور داريم و اين ايمان و اين باور ماوراي هواداري و طرفداري و لغاتي از اين قبيل، قادر هستند تا انگيزه و اميد لازم را براي طي مسير سخت مبارزه به ما ببخشند.

شما در پايان اين پوچيات به قلم درآمده، زننده ترين و اهانت آميزترين نتيجه ممكن را ارايه مي دهيد:

" من، بعنوان يک ايرانی که عقايد مترقی ايشان را هميشه دوست داشته ام، آرزو می کنم که آقای رضا پهلوی براستی بخواهد روی پای خود بايستد و عصای دستی کهنۀ پدرانش را فراموش کند. در آن صورت، لااقل من يکی، ايشان را مردی شايسته، آزاده، خردمدار و ايرانخواه می بينم که شايستگی دارد تا نخ شاکلۀ گردن بند زيبائی به نام تشکيلات رهبری اپوزيسيون سکولار ايران باشد و راه را بسوی برقراری حاکميت ملی ايرانيان باز کرده و زمام کشور را به دست مردمانی شايستۀ رهبری بدهد"

و بد نبود كه در بخش پاياني اين مطلب، شما به طور واضح اين اشخاص شايسته رهبري را معرفي مي كرديد!

اگر ايشان امروز و در كمال بزرگواري قدم در صحنه گذارده اند تا پرچمدار و رهبر اين مبارزات ملي تا رسيدن به آزادي باشند معني اش اين نيست كه اينچنين كرامتي جزو وظايف ايشان باشد كه اگر لفظ وظيفه هم بر ذات ايشان تعريف گردد همانا نقش ايشان به عنوان پدر تاجدار ايرانزمين است همين و بس... اين لطف ايشان مويد درك عميق شان از شرايطي است كه رجال مدعي اپوزوسيون به قدري بي اعتبار و به حدي نابخرد و بي اقبال اند كه اعلاحضرت به وضوح مشاهده مي كنند اگر هركسي غير از ايشان بخواهد چنين وظيفه يي را بر دوش گيرد با سر به زمين برخورد مي كند چرا كه نه كسي بها و اعتباري براي او قايل مي گردد و نه كسي به دنبالش رفته و يا دستوراتش را اجرا خواهد كرد. پس ايشان در كمال خودباوري و خودكفايي قدم پيش گذارده و چنين نقشي را به عهده گرفته اند تا مگر اين كشتي توفان زده را به ساحل نجات برسانند...

شما در وقيح ترين و زشت ترين ساختار سخن پراكني تان كار را به جايي مي رسانيد كه پس از تاكيد بر اينكه رهبريت سرنگون سازي رژيم وقت، نشانه لياقت فردي است كه چنين ملت را از چنگ جمهوري اسلامي نجات بخشيده است گريزي به آينده زده و مي گوييد:" براستی هم آيا حيف نيست که، در آن آيندۀ آرزوئی، کسی که با لياقت تمام «تشکيلات رهبری» اپوزيسيون بوجود آورده و حکومت اسلامی را سرنگون کرده و ملت را از چنگ آن نجات داده، از فردای پيروزی تبديل به آدمی عاطل و باطل و تشريفاتی شود و آن سرمايه را که گفتيم به هدر دهد؟"

آيا در نگاه شما مقام و جايگاه شاه مشروطه كمتر از مديريت و رهبريت جنبش براندازي يك حكومت است؟يعني شما "رهبريت براندازي" را ماوراي "رهبري شايسته يك حكومت" مي دانيد؟ در نگر شما براندازي مهم تر از "درست اداره كردن" است؟ از اين بخش از صحبت تان چنين استنباط مي شود كه شما قايل به ساختار صحيح اداره يك كشور نيستيد و شايد به طور كلي ايده از چنين شيوه يي نداريد. برداشت شما از مقام شاه مشروطه بسي كوته بينانه است. اين حاكي از ناتواني شما در فهم اينچنين جايگاهي است و اينكه نمي دانيد معناي عاطل و باطل چيست و چه كاربردي دارد؟ اگر جايگاه شاه مشروطه را عاطل و باطل مي دانيد پس چرا در خطوط بالاتر، پيشنهاد شركت خيل عظيمي را براي نامزدي در چنين مقامي ارايه كرده ايد؟ اگر اين مقام تشريفاتي و هدر دهنده سرمايه انساني افراد است پس اين يقه دريدن براي چنگ زدن و تصاحب اين "مقام" (چه از جانب خودتان و چه از سوي هم ميهنان تان)چه داستاني دارد؟

اگر مي خواهيد معني عاطل و باطل را بهتر بدانيد بگذاريد يك نمونه بارز آن را معرفي كنم: عاطل و ياطل دولت موقت بازرگان بود كه با بي شرمي و رندي تمام تشكيل شد و در عين انفعال و خفت دو دستي به خميني تقديم شد. بله عاطل و باطل و بي حاصل مهدي بازرگان و دولتش بودند نه "شاهنشاه "كه از ديرباز نگاهبان ايران و موجب فخر ايرانيان بوده و هستند.

جناب نوري علا و ساير نوري علاهاي عالم سياست!

حاكميت ملي نه بدين معنا كه خود ملت، حاكم سرخود باشند (كه اين همان آنارشيسم خواهد بود كه در حد يك تئوري پوسيده و نخ نماشده بيشتر نمي باشد) بلكه حاكميت ملي به مفهوم دخالت مستقيم راي و نظر آحاد ملت در اداره كشور مي باشد. شماهايي كه فرد و يا افرادي را "شايسته" تر از "رضاشاه دوم" براي نگاه داشتن زمام امور سراغ داريد و مي شناسيد چرا در تمام اين سال ها جرات نكرده ايد تا يك نمونه از اين شايستگان!! را ارايه دهيد. شايد براي ما نيز جالب باشد تا با "شايسته"هاي شما آشنا شويم و دست كم معيار شما را در گزينش يك فرد "شايسته" بدانيم و درك كنيم. كاش يكي از شما جمهوري خواهان كنار اينهمه بزدلي و شعارهاي فرسوده را تكرار كردن آن اندازه شهامت به خرج مي داد كه "شايسته" مورد نظرش را معرفي كند و فهرست وار علل "شايستگي" اش را شرح دهد. پرواضح است كه چنين شخصي وجود خارجي ندارد و مانند روز روشن است كه اگر شماها دم از "شايسته" و "شايستگي" مي زنيد در زواياي ذهن خام تان "شايسته" تر از خودتان نمي بينيد اما ... زهي خيال باطل.

در پايان اميدوارم همه ما در آينده يي نزديك آن روز را ببينيم كه انتخاباتي آزاد در ايران صورت مي گيرد و تماشا كنيم شمايي كه سال ها طبل توخالي و پرصدايي بيشتر نبوديد در مرحله عمل چه قدر مورد اقبال و توجه عموم قرار مي گيريد و همان مردمي كه شما عوامفريبانه حاكميت را پيشاپيش به آنان پيشكش كرده ايد چه اندازه شما را به رسميت مي شناسند و كدام مسند را حواله تان مي دارند. تكليف ما نيك بختانه روشن است:

مرا به دور لبِ دوست هست پيماني

كه بر زبان نبرم جز حديث پيمانه.

مريم م آزاد

________

نگاشته شده در تاریخ بیستم دي دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهي

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

گروهك تروريستي حماس گناهكار تر است يا رژيم تروريست پرور اسلامي؟

پرسشي كه در ذهن بسياري وجود دارد اين است كه چرا رژيم وقت ايران، شوق و علاقه مفرطي به دخالت در امور ساير كشورها دارد؟ چرا در زمان پيش آمدن هر جنگ و يا رويداد تروريستي و امثال آن همواره انگشت اتهام از جانب جامعه جهاني بر كشور ايران قرار دارد؟

اين پرسش ذهني و يا شايد سرزنش دروني بسياري از هم ميهنان باشد. بالطبع تحمل اينچنين رسوايي و بدنامي سنگيني در منظر بين المللي دشوار است و شوربختانه بخشي از بار آن نيز بر دوش ملت عزيز ايران قرار دارد.

چرا نام كشور ما با واژه تروريزم قرين و عجين مي باشد؟

اگر به ريشه يي ترين و عمده ترين علت چنين امري باز گرديم بايد تقويم ها را تا سال 57 خورشيدي و وقوع ضايعه شوم و خان و مان سوز انقلاب 57 عقب ببريم تا به وضوح ببينيم ايجاد چنين ذهنيتي از آن زماني آغاز شد كه حكومت ايران به يك جمهوري در ساختار اسلامي بدل گرديد.

لمس چنين واقعيت دردناكي، با دلايل گوناگون قابل قبول تر و باور پذير تر خواهد بود. هنگامي كه به فرمان خميني كثيف دجال تيره بخت و چنگيز معاصر٬ سفارت خانه امريكا در خيابان روزولت توسط اوباش پيرو خط خميني محاصره شد در همان اثنا حكومت الله جوخه هاي تروريستي اش را به سراسر دنيا گسيل كرده بود تا به جان شريف محمدرضا شاه فقيد آريامهر آسيب وارد سازند. از شاخص ترين و شقي ترين اين گروه ها،گروه تروريست معروف آن زمان "كارلوس" بود كه دقيقن با تطميع مستقيم جمهوري نوپا در آدمكشي اسلامي براي به قتل رساندن آن ابرمرد، عوامل تعليم ديده خود را با آموزه هاي خاص تروريستي به محل اقامت ايشان فرستاده بود. درين نوشتار ، وارد جزييات مطلب و اينكه تير اين دژخيمان چه گونه به سنگ اصابت كرد نداريم و همان زمان هم البته جوخه هاي تروريستي برون مرزي جمهوري استبدادي اسلامي، جان بسياري از دلدادگان ايران را ستاند و خون پاك شان را بر زمين ريخت.

از زمان به وجود آمدن رژيم سياسي- مذهبي، ايران به مركز آشوب و آتش افروزي تبديل شد. شعله هاي قهر و غضب اسلام گرايان تا بدانجا بود كه حتا به آلمان ،آرژانتين،امريكا، فرانسه، هند، افغانستان، پاكستان، عراق ،هلند و... كشيده شد و بيشماري از مردم جهان را در خود سوزانيد و اين واقعيت بي شك هرگز از چشم دولت ها و ملت ها دورنمانده است و نه تنها مردم ايران بلكه ساير جهانيان از همان اوان برپايي چنين رژيمي آنهم در كشوري حاصل خيز و ثروتمند چون ايران –كه يك پل استراتژيكي در جهان به شمار مي رود- پيش آمد چنين كانون شر و فتنه يي را پيش بيني مي كردند.

چرا غرب به دست خود چنين مركز شرارت و جنايتي را بنيان نهاد؟

آنچه كه براي جهان غرب انگيزه شد تا با برپايي ازدحام و بلوا فرمانروايي ملي ايران را ساقط كرده و يك حكومت فاقد مشروعيت ملي و مقبوليت عمومي را بر صدر امور بگمارند، يكي بيم از رواج انديشه هاي ماركسيستي شوروي سابق(رقيب همه جانبه امريكا) بود كه در سايه يك رژيم سكيولار(حكومت پيشين ايران) مي توانست بي هيچ سد دفاعي يا سانسوري در ميان مردم ايران تعريف و سپس پخش و ترويج گردد و ديگري ضرباهنگ پيشرفت هاي درخشان اجتماعي و تكنولوژيكي در سايه ي سلطنت پهلوي بود كه اين دو بر تن دنياي غرب لرزه وارد مي آوردند. آنها هدف شان از ايجاد يك رژيم اسلامي،نخست بسته شدن مسير گشايش دروازه هاي پيشرفت و مدرنيزه شدن ايران و دوم ايجاد كمربندي اسلامي براي مقابله با افكار ماركسيستي و بي خدايي صادره از سوي ابرقدرت رقيب بود. اما غربيان تصور نمي كردند روح الله خميني، عامل دست پرورده خودشان و كسي كه صميمانه به وي باور و اعتقاد داشته و سالياني پرورش اش داده بودند اينچنين چموش و سركش باشد و جنون اسلاميزه گري وي تا آن حد باشد كه نه فقط سركوب داخلي كه دامنه وسيعي از آشوب هاي بين المللي را به وجود آورده و به تقويت جنايتكاران عرب و غير عرب بپردازد.

امروزه جمهوري ولايت فقيه، سطح بحران خاور ميانه را از آستانه تحمل گذرانده است. گروهك هايی چون حماس، جهاد اسلامي، حزب الله و غيره را به راكت و سلاح هاي كشتار جمعي مجهز مي سازد. ديگر امروزه اينان از بيان روح پليد و تروريست خود پروايي ندارند. به شكل رسمي براي ترور آقاي حسني مبارك رياست جمهوري مصر ،جايزه تعيين مي كنند و علاوه بر رويه بُت سازي هميشگي از تروريست هاي سابقه دار و به گور واصل شده يي همچون خالد اسلامبولي، عماد مغنيه و ديگران، اندازه وقاحت خود را تا جايي بالا برده اند كه نه تنها عمليات ددمنشانه حماس و غيره را تحسين و مدح مي كنند كه با شست و شو دادن مغزهاي كوچك و عقب مانده برخي از جوانان و ميانسالان داخل مرز٬ آنها را تشويق به يورش به سوي غزه و انجام عمليات تروريستي انتحاري مي نمايند. ديگر امروز جمهوري اسلامي بدل به حيوان افسار گسيخته يي شده و يا به اتوموبيلي شبيه است كه در سراشيب و بدون ترمز با سرعت سرسام آوري در حال حركت مي باشد.

امروز و در شرايط كنوني كه ميان گروه حماس و كشور اسراييل نبرد سختي در جريان است، حكومت الله به طرز عجيبي چهره عصيان طلب،مجنون و سركش خود را نمايان تر ساخته است. رژيم نامشروع خامنه يي٬ چهار اسبه و چشم بسته مي رود تا ايران و هرچه در آن است به مرداب نكبت و فنا فرو ببرد. جهان آزاد سعي در رام كردن گروهك حماس و ثبات بخشيدن به كشور اسراييل و نوار غزه دارد اما همواره از اين مهم غافل بوده و يا عامدانه خود را به وادي غفلت مي اندازد كه مهم ترين عامل ايجاد چنين بحران هايي جمهوري اسلامي است نه لزومن حماس و ديگران.

حزب الله، جهاد اسلامي و حماس به راحتي مي توانند سركوب شوند. آسان مي توان از ريخته شدن خون تمامي بي گناهان جلوگيري كرد. دست آشوبگران و خرابكاران بين المللي را خوب مي توان كوتاه نمود و مي شود تروريزم را از عرصه جهاني محو ساخت. كليد طلايي همه اين موارد در گرو پايان گرفتن عمر شوم حكومت اسلامي است كه مانند غده يي سرطاني تار و پود خاور ميانه را احاطه كرده و با گروگان گرفتن ملت ايران به دست شوم سپاه،گستاخانه در حال افروختن شعله هاي مرگ و مصيبت در بسياري از نقاط دنياست.

به امروزمان نگاه كنيم. ملت ايران لايق بهترين جايگاه ها مي تواند باشد و افسوس كه در كوماي مرگباري فرو رفته است. اگر هم ميهنان بخواهند، بي ترديد بر اين ظلم جهان سوز چيره خواهند شد. چرا بايد بگذاريم كه دنيا براي ما تصميم بگيرد؟چرا بايد اجازه دهيم يكبار ديگر و پس از رخداد سياه سال 57 جهان غرب سرنوشت ما را تعيين كند. آنها اگر سي سال پيش بي شرمانه و صرفن براي حفظ و تضمين منافع خود اوباش را حمايت كردند تا حكومت پرافتخار پهلوي براندازي شود، شايد امروز اگر تصميم به دخالت بگيرند حق داشته باشند.

ايكاش ما بپذيريم كه با سكوت خود در برابر جنايات حكومت اسلامي به ساير ملت ها نيز وامداريم و ايكاش زماني دريابيم كه بايد برخيزيم و فريادي بزنيم پيش از آنچه كه يك حمله نظامي و يا هر فاجعه ديگري براي ايران عزيز حادث شود و پيش از زماني كه ديگر راهي براي نجات باقي نمانده باشد.

________

نگاشته شده در تاریخ شانزدهم دي دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهي

۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

دلنوشته يي پيشكش به خاك پاي فاتح دل هاي اهورايي

چه ظلمت زار غريبي مهمان اين سرزمين شده و چه بغض شگرفي خنجر آسا بر گلوي زخم خورده ام خيمه زده كه چشمان ملتهبم را نهيب باريدن دوباره مي زند. چه دل آزرده ام و چه قدر هوا سرد و دلگير است.

ما را به نام "تباه شدگان" مي شناسند. ما از ديار خون و تابوت و عصيانيم. ورق پاره هاي رها شده در باديم ،هق هق ناتمام حنجره هاي يخ بسته ايم كه درين دوزخ مداوم به انتظار حديثي از پرديس آن چشمان فريبا شعله شعله مي سوزيم و خاكستر مي شويم.

ما ته مانده هاي نفرين شده ي آشوب شكستنيم. به بيراهه رها گشته گان آن راه گمشده ايم. ما دريغ و حسرت هميشگي زيستنيم. تكرار مرگيم كه بر پوسيده استخوان هاي مان به رقص برخاسته است. ما فرزندان دشنه و دشنام و دنائتيم. ميراث بران خون شهيدانيم. ادامه داران نكبتيم. مضحكه هاي تاريخيم. زخمي مصيبت هاي خودكرده ايم. فرزندان شعله هاي اين باغ به باد رفته ايم. ما همه خاكستريم. خاكساريم، يكپارچه گورستان حسرتيم. ما نفير هاي به انتها رفته ايم. نفس هاي آخريم. سراپا حقارت و حماقتيم. ما تفاله هاي عيش اين هرزه گردان ويرانگريم.

اما شما طراوت و ترنم ايد. زيبنده ترين آيه آفرينش ايد. سبب ساز روييدنيد. آن فروزنده ترين آفتاب كه بر آفاق جهان، دلبرانه رخ نموده ايد. شما از نسل حقيقت ايد. سرسبز ترين بشارت بودن، ماناترين نويد جاودانگي، چشمان تان عصاره زندگي است. هر نگاه خواب آلوده تان كهنه شرابي ست كه مستي اش بزم فرشتگان را سرشار مي كند. نگاه تان سرودي ست كه هر بيت اش ديواني از شكوه خداوندي است. شما همان ايزد روشناييد. اميد دوباره ها، يگانه ترين يگانه ها، زلال ترين مژده ي فردا، اهورايي ترين حضور، خجسته ترين بهار، وارث هستي، فاتح مغرورترين قلب ها، معبود والاتبار بالابلند، كدامين واژه تاب توصيف چشمان اثيري شما را دارد؟

شمايي كه درخشش وجودتان برآمدن آفتاب را دلالت مي كند. شمايي كه دم مسيحايي تان نويد رستاخيز دوباره اين كهن سرزمين است. شمايي كه هر پلك زدن چشمان افسونگرتان زايش دوباره اين جهان است. شمايي كه هر تبسم تان رويايي ست كه در ذهن يخ بسته اين زمستان تلخ، تداعي شكوفاترين بهار هاست. شمايي كه هر اشارت مژگان تان ناب ترين خلسه ي آفرينش است. چرا...چرا پرتوي از آن خورشيد بيكرانه ، قلب تاريك و بي روزن مرا روشن و لبريز نمي سازد؟

دريغا هنوز درين تنهايي منفور و اين هراس مكرر كه نهيب ويراني اين باغ خميده قامت رهايم نمي كند، نسيمي از زلف پريشان تان اين پژمرده هاي بي سرنوشت را به درخشندگي خورشيد فرداها اميد دوباره نمي دهد.

شاهنشها!

اي نام تان كرامت صفحه صفحه تاريخ،كاش باور كنيد كه درياي آرام ديدگان تان ما را به توفاني مهيب محكوم كرده است. كاش از فراز اورنگ بي مثال تان تماشا كنيد كه دست و پا مي زنيم، غرق مي شويم،مي ميريم و باز داغ ننگ اين زيستن بي حاصل است كه رهاي مان نمي كند.

كاش ببخشاييد مان كه در هواي حسرت رخسارتان پرپر شديم و از شاخه خزان فرو افتاديم. كاش باورتان مي شد اين ماييم كه در هواي چشمان فريبنده تان ديوانه وار دام تنيديم اما كمند آن آهوي رمنده نگاه تان صيدمان كرد كه گرفتار اين اسارت جاودانه شديم. كاش به ياد تان مي آمد ما فراموش گشته گان پاكباخته همان تشنگان بخت برگشته ديروزيم كه در آرزوي جرعه يي از صهباي چشم شما عمري ست سياه مستيم.

قربان تان شوم، ديروز و امروز و فردايم به فداي خاك پاي تان گردد، اين سرنوشت تلخ را ورق بزنيد. اين طلسم ويراني را به كرشمه يي دگرگون كنيد. اي نازنين تر از هرچه عشق، كاش نسيمي از دلارايي مژگان تان اين پنجره هاي غبار گرفته را بگشايد. كاش گوشه يي از بهار تن تان، خواب اين زمستان سياه بهمن آلوده را آشفته كند. كاش از حضور حضرت تان اين شب شميم صبح بگيرد. اين آسمان به رويت خورشيد شرف ياب شود و سكوت ترك خورده ما راهي به ترانه هاي دوباره پيدا كند.

_________

نگاشته شده در تاریخ يازدهم دي دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهي