۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

در آستانه سالروز هجرت شاهنشاه- روزي كه بهار رفت شبي كه باغ پژمرد

روزي كه حتا درختان تكيده و بي برگ و بار گريه مي كردند. آن روز را مشكل مي توانيم فراموش كنيم. روز تلخ و تاريكي كه سايه سياه مرگ آرام آرام به ما رخ مي نمود و روزي كه بشارت دردناكي از شبان ديرگذر فرداها داشت. روزي كه سرماي سوزنده دي ماه، گوشت و پوست را مي شكافت و دشنه آخته اش را در استخوان فرو مي برد، همان روز بود كه ابرمرد فريدون تبارِ ايران سفر كرد. مانده بوديم كه كجا؟ چه گونه؟ هم آواي بغض گرانباري كه به وسعت قلب شكسته ميهن كهن سال مان اشك مي طلبيد و با نگاهي پدرانه و حزن آلود، آني كه شبنم اشك بر آن مژگان مبارك نشسته و اندوه به خاك نشستن ايران قلب نازنين آن بزرگ مرد را مي فشُرد به سفري بس دراز هجرت نمودند. دريغ آن بهار شكوفا- كه رونق باغ ما حضور فره ايزدي اش بود - وداع كرد و پس از آن باغ پژمرد و غرق در خزان شد. اين روز را چه گونه مي شود از ياد برد؟

بي شك آن لحظه را هيچ يك از ايرانيان نمي توانند به دست فراموشي بسپارند. لحظاتي را كه آن مرد اهورايي چون هميشه متين و آرام توام با حزني غريب از پلكان هواپيما بالا رفته و در جايگاه خلبان نشستند و پس از درنگي شاهانه عزم ديار غربتي كردند كه بازگشتش نانوشته بود.

هجرت شاهنشاه و شهبانو، قرين با فاجعه يي بزرگ بود. كمتر از يك ماه بعد شبح شوم دژخيمي سنگدل بر تار و پود ميهن ما آوار شد كه روز، سايه شب گرفت و شب بوي مرگ.

بيست و ششم دي ماه روزي ست كه سفر غريبانه و غمبار شاهنشاه ايران- رادمرد پرابهتي كه يكايك ياخته هاي وجودمان وامدار مهرملوكانه حضرتش است- آن را با اشك خون آلوده هاشور مي زند. افسوس كه در آن روز شوم٬ دست و پاي ما گرفتار زنجير جهل و ناداني مان بود٬ افسوس كه خِرَدباخته بوديم، افسوس كه نكبت و حماقت تيشه به ريشه هويت مان زده بود.

امروز سي سال از آن روز تاريك و يخ بسته مي گذرد و ما مانده ايم و تباهي، ما مانده ايم و مرگ، ما مانده ايم و محنت و مصيبت و غربت. ما مانده ايم و حسرت، حسرتي سخت و دردي جانسوز كه چون خنجري در قلب مان فروخفته و مونس روز و شب مان تنها هيهاتي بزرگ است. دريغي بي پايان و در كنار آن شهد شيرين انتظاري كه همچنان با كالبد و پيكرمان درآميخته...

بياييم و دست كم در سالروز چنين رخدادهايي به عامل و ريشه اصلي اشتباهات مان بازگرديم و سپس نگري منصفانه بياندازيم. مايي كه ساليان سال فرياد زديم و از حرمت آزادي گمشده و از درد ويراني ميهن مان زير سلطه حكومتي ننگين و آلوده دامان سخن گفتيم، آيا فراتر از كلام توانستيم ايده و آرمان مان را جامه عمل بپوشانيم يا تنها به تكرار واژه هاي شيرين بسنده كرديم؟

امروز سي سال از هجرت پدر ايران، بزرگ ارتشداران، شاهنشاه آريامهر محمدرضا پهلوي و علياحضرت شهبانو فرح پهلوي مي گذرد و همچنان ايران عزيز ما اسير در دست مشئوم بيگانه هاست و ديگر زير بار اين ننگ و حقارت با انهدام چندگامي بيش فاصله ندارد.

چه بايد كرد؟

اين پرسشي ست كه در ذهن همگان خطور مي كند و علامت سوال بزرگي است كه هنوز پاسخ روشني پيش رويش نگاشته نشده است. آيا همچنان بايد دست روي دست بگذاريم؟ آيا زمان به سود ما حركت مي كند يا به زيان ما؟ آيا اكنون زمان آن نرسيده كه دريابيم مهمترين و اصلي ترين و جدي ترين و شايد بتوان گفت تنها هدف امروز ما حذف و نابود سازي اين غده سرطاني و اين اهريمن ايران سوز همين جمهوري خون و جنون اسلامي است؟ آيا ما براي فهم چنين مساله يي نيازمند تامل و تفكر هستيم؟ آيا ابعاد چنين هدفي آنقدر براي ما روشن نگشته كه امروز هم منتظريم تا مگر در آستانه سي امين سال حكومت غيرقانوني ولايت فقيه اينبار حادثه يي مهيب و مهلك ويرانه هاي ميهن مان را نيز به تاراج ببرد تا خيال مان آسوده شود ديگر نه از ايران و نه از ايرانيان نشاني بر زمين باقي نمانده است؟

شايد كه در سراسر زندگي هر انساني چيزي دردناك تر از بيداري ديرهنگام نباشد و به خود آمدن در زماني كه ديگر تمام درها بسته شده و تمام روزنه هاي اميد مسدود گشته اند. شاهنشاه غربت نشين و فرزانه والاتبار ايران چندي است وارد سي و يكمين سال تبعيد مي گردند و اين حقيقت تلخ، براي آنهايي كه تارمويي از غيرت و ميهن پرستي در نهادشان جامانده باشد از زهر كشنده تر است. به راستي درك چنين مطلبي براي ما كه ديروز و امروز و فردا و سرشت و سيرت و روح و جان مان را مديون رحمت بيكرانه خاندان بزرگ پهلوي هستيم بي نهايت دشوار است. ما هرگز نمي توانيم باور كنيم كاهلي و سستي ما به اندازه يي بود كه بزرگ و محبوب و سپهسالارمان سنگيني اين تبعيد ناگزير را همچنان بر وسعت سينه تحمل مي فرمايند اما ما هنوز در خواب زمستاني مان غوطه وريم.

خوب است به هوش بياييم. از اين كوماي تاريخي برخيزيم و ميهن مان را كه ميراث ارزشمند و چندهزار ساله نياكان ماست از زير سم ويرانگران نجات بخشيم. شوربختانه عبور زمان به زيان ما و به سود دشمنان ايران است. ذات اقدس شهرياري رضاشاه دوم پهلوي آن شاهنشاه دلاراي غربت نشين چندي پيش در حلقه تني از شيفتگان شان جمله يي بس تكان دهنده بيان فرمودند كه بي شك لختي تامل بر آن موي برتن آدمي راست مي كند. آن حضرت گفتند:" من امروز دوازدهم جولای 2008 اعلام می کنم که اگر همه ایرانیان به پا نخیزند، سرنوشتی سیاه در انتظار ملت و کشورمان خواهد بود". آري اگر ما سكوت كنيم و زير پرچم اتحاد،برنامه يي اجرايي، فوري و زودهنگام براي محو رژيم نامشروع ولايت فقيه و رهايي كشورمان طرح نكنيم، روزي به خود می آییم كه پنجه پليد دين فروشان وطن مان را با خاك يكسان كرده است و همان سرنوشت سياهي را كه معظم له بدان اشاره فرمودند لابه لاي اشك و واحسرتاي بي حاصل مان نظاره خواهیم کرد.

به اميد روزي كه وطن از لوث وجود اين خفاشان شب پرست پاك گردد و در ميهن مان ايران، ديده را فرش قدم هاي شاهنشاه ايران گردانیم و ذات مبارك اعلاحضرت رضاشاه دوم را بر تارك خداوندي ايرانزمين بنشانيم. بر اريكه يي كه تنها زيبنده حسن وجود لایزال چون اويي است. همچنين آرزومنديم آن حد لياقت داشته باشيم كه بتوانيم خطاهاي مان را در پيشگاه حقيقت مطلق ايران آن پادشاه فقيد آريامهر جبران نماييم. اين فقط به ما بستگي دارد. شيشه عمر اين حاكمان خون آشام شكستني است تنها قدمي بايد...

________

نگاشته شده در تاریخ بيست و چهارم دي دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهي

هیچ نظری موجود نیست: