۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

دلنوشته يي پيشكش به خاك پاي فاتح دل هاي اهورايي

چه ظلمت زار غريبي مهمان اين سرزمين شده و چه بغض شگرفي خنجر آسا بر گلوي زخم خورده ام خيمه زده كه چشمان ملتهبم را نهيب باريدن دوباره مي زند. چه دل آزرده ام و چه قدر هوا سرد و دلگير است.

ما را به نام "تباه شدگان" مي شناسند. ما از ديار خون و تابوت و عصيانيم. ورق پاره هاي رها شده در باديم ،هق هق ناتمام حنجره هاي يخ بسته ايم كه درين دوزخ مداوم به انتظار حديثي از پرديس آن چشمان فريبا شعله شعله مي سوزيم و خاكستر مي شويم.

ما ته مانده هاي نفرين شده ي آشوب شكستنيم. به بيراهه رها گشته گان آن راه گمشده ايم. ما دريغ و حسرت هميشگي زيستنيم. تكرار مرگيم كه بر پوسيده استخوان هاي مان به رقص برخاسته است. ما فرزندان دشنه و دشنام و دنائتيم. ميراث بران خون شهيدانيم. ادامه داران نكبتيم. مضحكه هاي تاريخيم. زخمي مصيبت هاي خودكرده ايم. فرزندان شعله هاي اين باغ به باد رفته ايم. ما همه خاكستريم. خاكساريم، يكپارچه گورستان حسرتيم. ما نفير هاي به انتها رفته ايم. نفس هاي آخريم. سراپا حقارت و حماقتيم. ما تفاله هاي عيش اين هرزه گردان ويرانگريم.

اما شما طراوت و ترنم ايد. زيبنده ترين آيه آفرينش ايد. سبب ساز روييدنيد. آن فروزنده ترين آفتاب كه بر آفاق جهان، دلبرانه رخ نموده ايد. شما از نسل حقيقت ايد. سرسبز ترين بشارت بودن، ماناترين نويد جاودانگي، چشمان تان عصاره زندگي است. هر نگاه خواب آلوده تان كهنه شرابي ست كه مستي اش بزم فرشتگان را سرشار مي كند. نگاه تان سرودي ست كه هر بيت اش ديواني از شكوه خداوندي است. شما همان ايزد روشناييد. اميد دوباره ها، يگانه ترين يگانه ها، زلال ترين مژده ي فردا، اهورايي ترين حضور، خجسته ترين بهار، وارث هستي، فاتح مغرورترين قلب ها، معبود والاتبار بالابلند، كدامين واژه تاب توصيف چشمان اثيري شما را دارد؟

شمايي كه درخشش وجودتان برآمدن آفتاب را دلالت مي كند. شمايي كه دم مسيحايي تان نويد رستاخيز دوباره اين كهن سرزمين است. شمايي كه هر پلك زدن چشمان افسونگرتان زايش دوباره اين جهان است. شمايي كه هر تبسم تان رويايي ست كه در ذهن يخ بسته اين زمستان تلخ، تداعي شكوفاترين بهار هاست. شمايي كه هر اشارت مژگان تان ناب ترين خلسه ي آفرينش است. چرا...چرا پرتوي از آن خورشيد بيكرانه ، قلب تاريك و بي روزن مرا روشن و لبريز نمي سازد؟

دريغا هنوز درين تنهايي منفور و اين هراس مكرر كه نهيب ويراني اين باغ خميده قامت رهايم نمي كند، نسيمي از زلف پريشان تان اين پژمرده هاي بي سرنوشت را به درخشندگي خورشيد فرداها اميد دوباره نمي دهد.

شاهنشها!

اي نام تان كرامت صفحه صفحه تاريخ،كاش باور كنيد كه درياي آرام ديدگان تان ما را به توفاني مهيب محكوم كرده است. كاش از فراز اورنگ بي مثال تان تماشا كنيد كه دست و پا مي زنيم، غرق مي شويم،مي ميريم و باز داغ ننگ اين زيستن بي حاصل است كه رهاي مان نمي كند.

كاش ببخشاييد مان كه در هواي حسرت رخسارتان پرپر شديم و از شاخه خزان فرو افتاديم. كاش باورتان مي شد اين ماييم كه در هواي چشمان فريبنده تان ديوانه وار دام تنيديم اما كمند آن آهوي رمنده نگاه تان صيدمان كرد كه گرفتار اين اسارت جاودانه شديم. كاش به ياد تان مي آمد ما فراموش گشته گان پاكباخته همان تشنگان بخت برگشته ديروزيم كه در آرزوي جرعه يي از صهباي چشم شما عمري ست سياه مستيم.

قربان تان شوم، ديروز و امروز و فردايم به فداي خاك پاي تان گردد، اين سرنوشت تلخ را ورق بزنيد. اين طلسم ويراني را به كرشمه يي دگرگون كنيد. اي نازنين تر از هرچه عشق، كاش نسيمي از دلارايي مژگان تان اين پنجره هاي غبار گرفته را بگشايد. كاش گوشه يي از بهار تن تان، خواب اين زمستان سياه بهمن آلوده را آشفته كند. كاش از حضور حضرت تان اين شب شميم صبح بگيرد. اين آسمان به رويت خورشيد شرف ياب شود و سكوت ترك خورده ما راهي به ترانه هاي دوباره پيدا كند.

_________

نگاشته شده در تاریخ يازدهم دي دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهي

هیچ نظری موجود نیست: