۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

سروده يي کوچک پيشكش به خاك پاي شهريار بزرگ ايران

در محضر معبود بزرگوار و پادشاه عالي تبار ايران، ذات اقدس همايوني اعلاحضرت شاهنشاه رضا پهلوی دوم، بر زبان آوردن هرگونه كلام جسارتي بس بزرگ است. شايد بي مبالغه بتوان گفت برازنده ترين تقديمي به حضور آن ابرپادشاه "جان ما" باشد. به قول خواجه:

به تيغم گر كشد دستش نگيرم

وگر تيرم زند منت پذيرم

كمان ابرويت را گو بزن تير

كه پيش دست و بازويت بميرم

حقير سراپا تقصير كه لحظه لحظه ام را همه به شكوه و عظمت آن ذات مبارك مي انديشم، باز مرتكب جسارت شده و دست نوشته ی بي مقداري را قلم زده ام تا خجلت زده به پيشگاه ايشان عرضه بدارم. باشد كه روز آزادي در ميهن عزيزمان ايران، جان نثار به شَرَف پابوسي آن شاهنشاه بزرگ نايل گردم.

سپيد سروده را در زير بخوانيد:

لابه لاي بغض مي نويسم

شوريده

شكسته

آشفته

بي شما تنها

بي صدا اينجا

غرق خاكستر و سكوت

مرداب ِمرگ دهان گشوده برايم

عمري ست اسير شقاوت و شكستنم

با دستمال خيس اشك هاي پنهان

تلمبار ترانه هاي غربتم را

روبه روي اين وسعت به حسرت نشسته ورق مي زنم

شايد مقابل هميشه ي حسرت ايستاده ام

كه پَر شكسته مي نويسم

پُر از گريه

حزين مي نويسم

لبريز دشنه و درفش و داغ

پُر از كابوس و هراس

متبلور از عصيان و آذرخش

كجايي دو چشم مبهم پرسوال؟

كه رو به روي نگاهت

اين كوير بيكرانه تا بهار، فاصله يي ندارد...

كجايي اي رحيم تر از ابرهاي فرا دست؟

كجايي كه اين شكسته قامت سال هاست

به مرگ ريشه هاي تبرخورده گريه مي كند؟

فراتر از تو بهاري نيست

خدايي نيست

خواهشي نيست

ستايشي نيست

تابشي نيست

حقيقتي نيست

من از آيه هاي روشن نگاه تان دريافته ام

دريا و آسمان تنها

گوشه يي از شفقت چشمان تو اند

شمايي كه افتخار آفتابيد

اي گرامي تر از روح باران

اين لم يزرع قحطي زده در شعله هاي جنون سوخت

با اشك و خون مي نويسم

بر تن پاره پاره كاغذ

به كينه نشتر مي زنم

با حنجره يي آماسيده در بغضي به بلنداي يك قرن

از اندوه اين سينه مالامال آتش

به خاك پاي تو مي نويسم

كه تجسم بديع خداوندي

در شمايل مردي نجيب تر از آفرينش

از حقارت اين خسته ي فرسوده تن

در پيشگاه حضور حضرت تان مي نويسم

كه گردش مردمكان تان

روياي روييدن رهايي

زير بام ِكبود آبي اين ديار كهن سال است

در ميعاد طلوع تان

به قربانگاه آمده ام

در مسلخ ابروان مرموزتان

به تكرار هر ثانيه خواهم مُرد

اي خدايگان

اي هميشه شاهزاده ي اين سرزمين عاشق

از مشرق چشمان تان

هزار دريچه سوي خورشيد گشوده مي شوند

هزار پنجره تا حريم كبريا

از جانب اين رهگذر هميشه منتظر

براي شما مي نويسم كه معبد رخسارتان

مقصود هرچه انتظار است

و راز هر تبسم اهورايي تان

بهترين دلالت ِ بودن ِ ما...

____________

نگاشته شده در تاریخ نهم بهمن دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهي

هیچ نظری موجود نیست: