۱۳۸۶ مرداد ۱۸, پنجشنبه

سروده یی پیشکش به خاک پای همایونی

وقتی قلم به دستم می گیرم تا سروده یی را به ذات همایونی اعلاحضرت، ابرمرد بی همتای ایران پیشکش کنم خود را بسیار کوچک تر و حقیرتر از این می بینم که به نام حضرتش کلامی بنویسم. صادقانه و بی پرده می گویم شعرهای چون منی شایسته ی دربار همایونی نیست. کسی که جان به پیش پایش بی مقدار می نماید.

گاهی به خود می گویم لایق سرودن شعر برای ایشان نیستم و بعد یادم می افتد که در این کره خاکی هیچ کس قدرت بیان کردن گوشه یی از صفات ذات کبریایی ایشان را ندارد. این دو بیت٬ از زنده یادحسین منزوی همیشه در خاطرم هست:

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من دل مغرورم، پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود

آری این ادعا را نمی توان کرد که سرودن شعری در وصف یگانه وارث اورنگ کیانی ساده و آسان است٬ به هرحال سیاه مشق دیگری به خاک پای رضا شاه دوم پهلوی تقدیم نموده ام:

تو رویایی عجیب اما بسی زیبا

تو حسی مبهمی٬ در پچ و پچ یاس های روشن دشت سحر

تو در عطر گل مریم

در آن شهر غزل های غریب عاشقان ماوا گزیدی

شبیه شعر شب های زمستانی بلندی

تو همچون آب می مانی٬ زلال و پاک و نورانی

که چون حس لطیف باغ و بارانی

تو رویایی٬ عجیب اما بسی زیبا

که از شهر مزامیر خمار عشق امشب آمدی تا چون

شکوه مهر بر بام غمین شعر من رخ برفُروزی

که تا در شعله های سرکش چشمت، تو جانم را بسوزی

تو چون شب های پاییزی٬ خیال انگیز و کشداری، که روح زنده گی داری

تو از چشمان خورشیدی٬ چنان لبخند ناهیدی

خودت هم خوب می دانی٬ که مهتابی و مهشیدی٬ که پیدایی و شیدایی

که زیبایی تماشایی٬ تو آواز اهورایی

که با شعر بلند عشق همتایی

تو مینایی و مینویی٬ تو یلدایی و شب بویی

هزاران شب به گیسویی

چه آرامی، چه آرامی بت سر تا به پا روشن

چنان دریاچه یی شفاف

که در صبح خوشی سرچشمه ی خورشید می گردی

تو سرسبزی٬ شبیه جنگل مازندرانی

تو نقش ماه در رودی که شب های سیاه این غریب آباد را خورشید بارانی

بیا ای فاتح خورشیدهای دور٬ طلوع صد بهارانی

چه بسیاری، چه سرشاری٬ که هم مستی هم هشیاری

تویی در خواب و بیداری

چنان رنگین کمان صبح شادی ها٬ که در باران پدیداری

تو سرشاری ز حس عشق ورزیدن٬ تو لبریزی ز معنای سحر بودن

تویی پرشور از مستی

تویی آکنده از نجوای سبز و ناب هستی

تو خوب و روشن و گرمی٬ چنان خورشید تابستان

سرآغازی، تو فصل رویش عشقی

بهاری تو! بهاری خرم و پربار

بهاری مملو و رنگین

گل یاسی به دامان الوهیت

گل سرخی به زلف شعرمان آذین

تویی آن شور بی انکار در تکرار گندم زار

تو رویایی عجیب اما بسی زیبا

که با ما هستی اما حیف

زنجیریم در دیجور این شب بسته گی تنها.

___________________________

نگاشته شده در تاریخ هجدهم امرداد دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: