۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه

درد نوشته و یک سروده پیشکش به خاک پای ابرمرد ایران

وقتی به این روزهای سیاه می اندیشم و به ثانیه ها٬ دقایق٬ ساعات و روزهایی که دراین موطن غمزده٬ بی حضور روشن کسی می گذرد که جهان در ابهت و عظمت چون اویی حیران مانده است و هیچ تنابنده یی را با وی یارای هماوردی نیست، به روزگار تیره خود افسوس می خوریم و این که خودمان خواستیم و اراده کردیم تا بزرگ ترین و صادق ترین سلسله پادشاهی را از ایران بیرون کنیم و به جایش عده یی سیاه پیشه و آلوده دامان را ارباب و بالادست خود قراردهیم. یعنی لیاقت ملت بزرگ ایران این بوده و هست؟

گمان می کنم فرصت هنوز برای انتخاب یک مشی صحیح وجود داشته باشد. ما باید خودمان طلب کنیم و با تمام وجود پادشاه عادل و شهریار جوانبخت مان را بخواهیم و صدا بزنیم. این که ایشان بیست و هشت سال است در تبعید و غربت حضور دارند٬ خود لکه ننگی به دامن ما ملت ایران است که به طور حتم کوتاهی کردیم و فقط توپ را به زمین حریف انداختیم. راستی چرا هرکدام مان می گوییم وظیفه دیگری است؟ چرا منتظریم تا کاوه یی ظهور کند و فریدون نازنین ما را بر اورنگ شاهانه بنشاند؟ حال آن که تک تک ما می توانیم خود کاوه باشیم.

از آن جایی که حقیر خود در کنار میلیون ها ایرانی خسته از بیداد٬ بی صبرانه بازگشت موعود خویش اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی را ثانیه شماری می کنم، غزل زیر را پیشکشی به خاک پای آن حضرت سروده ام. با این امید که زودتر انتظارمان به آخر برسد و خورشید حقیقت در این آسمان سیاه و تاریک طلوع کند:

آتش کشید گریه من برگ های شالی را

در برگرفت ناله ی من ٬غربت حوالی را

تا سر درون آب شدم همچو این برنج زار

بر لب نشاند این همه غم٬ ناله یی شمالی را

افسوس این حدیث پر از حزن بی سرانجام است

بی انتهاست هرچه روم کوچه های خالی را

خوابی خوشست دیدن یک بازگشت رویایی

این کوچه دیده شب٬ تن یک سایه خیالی را

بغضم گره شده است تو واکن بهار زیبایی

تا اشک چشم باز کند غنچه های قالی را

ازمن مپرس ای تو خودت آشنای این خانه

با ما مکن بهانه تو خاموشی حوالی را

در انتظار چشم تو مهتاب کو؟ کجا رفته؟

برگرد و بدر کن تو شب تیره هلالی را.

__________________

نگاشته شده در تاریخ ششم شهریور دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: