۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

سروده يي به خاك پاي وارث كيان ايران رضا شاه دوم پهلوي

انتظار در روح واژگاني اش بردباري دمادم و تحمل كژمداري هاي روزگار، به اميد و براي دست يافتن به هدف يا همان مقصود انتظار است. گرچه انتظار در يك جمله به آساني تعريف مي شود اما تفسير و تجربه اش همواره آسان نيست. انتظار به مانند تبي سوزنده جان و تن را افروخته مي سازد و ذوب مي كند. انتظار فراتر از شكنجه يي مداوم بوده و تحميلي كشنده و اجباري انكار ناشدني است تا روزي كه به مقصد رسد و تا آن لحظه يي كه كام دل برآيد اين انتظار است كه طعم گدازنده اش را به رخ مي كشد و روح را مي آزارد.

غزل مثنوي زير را جان نثارانه به خاك پاي محبوب، مقصود و معبود ميهن مان ذات اقدس همايوني اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوي پيشكش داشته ام. همويي كه بازگشت ايشان به ايران و نشستن شكوهمندانه شان بر اريكه پرافتخار پادشاهي يگانه آرزوي ماست. تقديم به محضر ابر انسان نام آوري كه مقصود انتظار و يگانه آرمان ايران مي باشند و حضور حضرت ایشان به ما توش و توان می بخشد تا در برابر اهریمنان غاصب بایستیم و ایران مان را باز پس گیریم. پيشكشي ناچيز به پيشگاه بزرگواري كه جز ايشان هيچكسي شايسته و زيبنده ي "بزرگ" خطاب شدن نيست.

با اميد بازگشت زودهنگام آن يگانه شهريار، غزل مثنوي را در زير بخوانيد:

از چشم تان دَري به دلم باز مي شود

فصل هجوم حادثه آغاز مي شود

امشب دوباره پُر شده ام از هواي تان

فرصت دهيد تا كه بميرم براي تان

دلدار ِبرده از دل ِ تنگم قرار من

اي سطر نانوشته ي فصل ِ بهار من

فرمانرواي فاتح شب! غرق ِ ظلمتيم

مايي كه سال هاست گرفتار ِ غربتيم

پيمانه ياد باد كه پيمان شكن شديم

دردا چه گونه وارث داغ وطن شديم

اي برگرفته از دل شيدا عنان و تاب

لاجرعه ي لبالب ِ از يك شراب ناب

از جام جان فزاي لبت مست گشته ام

در ژرفناي نيستي ام هست گشته ام

اي بهترين بهانه ي بودن حضورتان

حالا كه چشم مان شده مست عبورتان

پرتو فشان و جان مرا غرق نور كُن

در تيره شام غم زده شاها ظهور كُن

گشتن به گِرد ِ قبله ي رويت طواف ماست

صحن نگاه تو حَرَم ِ اعتكاف ماست

بگذار بارها به هوايت فدا شوم

در لايزال چشم تو شايد فنا شوم

جادو شدم به جذبه ي افسون چشم تان

غرقم كنون به وسعت جيحون چشم تان

بگذار نازنين كه درين تيغ آفتاب

پَرپَر شَوم دوباره به هامون چشم تان

در اين مدار ِ لايتناهي تمام ِ عمر

مبهوت مانده ايم به كانون چشم تان

اين درد ِ ناگزير شفايي نداشته ست

جز در كمال ِحكمت ِقانون چشم تان

صد قرن پيشكش به شمايي كه سال هاست

فردا فداي وسعت اكنون چشم تان

اي نور ناب صبح عيان در پگاه تو

خورشيد ِشب شكن به فداي نگاه تو

اي زنده از مسيح ِ دَمَت شد بهار ما

معبود ما، يگانه ترين اعتبار ما

اي آسمان تلالويي از چشم هاي تو

روح بهار تحفه يي از خاك پاي تو

شايد شكوه چشم شما چاره ساز شد

يك پنجره به ساحت خورشيد باز شد.

___________

نگاشته شده در تاریخ چهارم ارديبهشت دو هزار و پانصد و شصت و هشت شاهنشاهي

هیچ نظری موجود نیست: