۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

تقديم به خواهر آسماني ام ندا- ندايي كه خاموش نخواهد شد

ندا، حيف از تو بود. حيف از آن تبسم تازه شكفته يي كه بر لبان خوش سخن ات مي درخشيد. حيف از تو بود ندا جان...ديگر كوچه يي كه هر روز از آن مي گذشتي به بوي سِحرانگيز تن ات آغشته نخواهد شد. مادرت نسيم گيسوان تو را حس نخواهد كرد. پدرت دستان گرم تو را به شوق نخواهد فشرد. زمستان امسال زادروزت را به رقص و شادي نخواهي نشست و گيسوانت را به باد نخواهي سپرد. ندا تو ديگر طلوع هيچ آفتابي را نخواهي ديد. بهارهاي ديگر به چه اميدي بيايند وقتي كه غنچه لبان پرمهر تو در خاك خفته است؟

شرمم مي آيد از تو بنويسم، شرمم مي آيد دليري ات را شرح دهم كه خود دلي رنجور از زمانه دارم و دست و پايي بسته. كه كوله باري از غربت به دوش دارم و بغضي كه هميشه در گلويم چنبره زده است و چشمي حرمان زده كه فرصت دارد تا واپسين روز زندگي به ياد چشم هاي تو گريه كند...

ندا جان!

سفرت غريبانه بود. ناگهاني بود. آخر مگر چند بهار از عمرت سپري شده بود؟ مگر چند صفحه از تقويم عمر تو ورق خورده بود؟ نداي نازنين! وقتي به خاك غلتيدي، هنگامي كه روي آسفالت داغ چون سينه سرخي عاشق در گرمي خون خودت عاشقانه پرپر زدي حس كردم انگار تيري كه به قلب پرتپش تو نشست دلم را شكافته است. باور نمي كني اما در آخرين ثانيه ات، وقتي كه چشم هايت به نقطه يي نامعلوم خيره ماندند تكه يي از روح مرا به خاك بردي... باورت نمي شود ندا جان اما چشمان بازمانده ات حكايت تمام عمر من است. حكايت تمام ناگفته هايي كه اگر زبان به گشودن شان مجال داشت جاي اشك دريايي از خون گريه مي كردم...

خواهر به افسانه ها پيوسته ام!

خوشا به حال تو، خوشا بر چنين سفر كردني كه تاريخ موطن كهنسال مرا به سوگواري جاودانه ناگزير ساخته است. خوشا بر چنين بال گشودني كه صدها هزار پرستوي زخمي بال و پر شكسته را به موعد پروازي دوباره مي خوانَد.

خواهر جاودانه ام!

اگرچه ديگر ارديبهشت سال آينده به بوي عطر بدن ات مست نخواهد گرديد. گرچه مادرت ديگر سيبي از نگاه تو نخواهد چيد. اگرچه عزيزانت را به محفل لبخند شادمانه ات مهمان نخواهي كرد. گرچه ديگر هرچه تو را به نام كوچك ات صدا بزنيم پاسخي نخواهي داد اما ايران به نام تو افتخار خواهد كرد. فردا به خون تو خواهد باليد. دژخيم پير از بيم نام بي پيرايه ات نابود خواهد شد.

ندا جان!

نداي پرخروش تو خاموش نمي گردد. حتا اگر اهريمنان اكنون آسوده سر به بالين مي گذارند حالا كه لطافت جسم پاك تو در آغوش سرد خاك آرميده است باز آسوده و نشئه در تعفن تاريك شان قهقهه سر مي دهند، به خون پاك تو سوگند عيش بدنامي شان را منقص خواهم كرد.

وقتي كه شام سياه وطنم به صبحي دوباره آغاز شود، خون حرير تن تو در سراسر ديارم جوانه خواهد زد. از جاي پاي تو اي به جاودانه ها پيوسته هزار هزار لاله خواهد دميد. جاي تو را در تمام لحظه ها خالي مي گذارم. در گريه ها، خنده ها، اميدها و آينده ها... هرجا گُلي ببينم كه تازه شكوفه كرده است نام تو را اي "نداي آسماني"٬ با همین حنجره زخم خورده ام ندا خواهم داد...

مريم م آزاد

_________

نگاشته شده در تاریخ چهارم تير دو هزار و پانصد و شصت و هشت شاهنشاهي

هیچ نظری موجود نیست: