۱۳۸۶ مهر ۱۴, شنبه

سروده یی پیشکش به دربار ملوکانه اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی

هر بار که قلم را در دست می گیرم٬ سروده یی را به دربار همایونی اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی تقدیم کنم، در این اندیشه می مانم که چرا واژه ها اینقدر حقیرند؟ چرا یاریم نمی کنند تا برای معبود و مقصود و پادشاه ایران بتوانم شعری لایق و درخور بسرایم؟ افسوس...افسوس که ما زیر سایه یگانه انسانی زندگی می کنیم که فراتر از واژه ها و آنسوتر از تصور کوتاه ماست و نمی فهمیم. نابخردانه آفتاب عالمتاب مان را انکار می کنیم. به راستی چرا؟

این سروده که در زیر ملاحظه می کنید، در قالب "غزل مثنوی" سروده شده و خوب اگرچه تجربه سرودن غزل مثنوی را تا به حال داشته ام٬ این نخستین نمونه از این دست سروده های حقیر است که در وبلاگ قرار می گیرد. پیشکشی ناقابل به خاک پای اعلاحضرت:

تو ساربان دلی٬ حیف من به گل ماندم

به پیشگاه نگاهت٬ چنین خجل ماندم

ببخش٬ گرچه که شب سخت رو سیاهم کرد

ببخش٬ عاقبت قصه رنگ آهم کرد

ببین که خانه به ویرانه ها شبیه شده

به شب گرفته ترین خانه ها شبیه شده؟

ببین که راه نفس بسته و گلو تنگ است

زمانه غرقه به خون است٬ زشت و بد رنگ است

دو چشم تان که به مژگان چنین خرابم کرد

و در کشاکش ایام چون حبابم کرد

نگاه تان که ورای خیال چون مایی ست

و چشم های شما، که شکوه یلدایی ست

سیاه چشم و غزل گون برابر چشمم

کسی که رویت چشمش٬ همیشه رویایی ست

شراب نوش نگاهت، منم که بدمستم

و ساغر تو که ناب و زلال و مینایی ست

اسیر این شب تشویش مانده ام، خاموش

اسیر این شب سردی که خیس تنهایی ست

به اتفاق نگاهت چنین فنا گشتم

همان دو چشم قشنگی که غرق زیبایی ست

چه وسعتی که همه اضطراب توفان است

چه شور و حال غریبی، همیشه دریایی ست

به گوشه چشم خماری بیا هلاکم کن

که رقص مرگ، به پیش شما تماشایی ست

حقیقت من و دل، گرچه نیمه جانی نیست

فدای چشم سیاهی که سخت رویایی ست

نشسته ام که کسی مژده از بهار آرد

نسیمی از سر زلف پریش یار آرد

نشسته ام که از آن یوسفم خبر آید

به عشوه عاقبت این ماه از سفر آید

بزن به ناوک مژگان، بزن خرابم کن

به شعله شعله ی چشمت چو شمع آبم کن

نگاه کن که دو چشمت شبیه یک خواب است

که قرص کامل روی تو شرم مهتاب است

خدا دگر نشناسم٬ سپاس تو گویم

سپاس اگر که بگویم به" یاس" تو گویم

خدا کجاست؟ تو هستی که تا ابد هستی

الاه و واحد و صاحبدل و صمد هستی

خدا دگر نشناسم، رضا رضا گویم

سزاست مدح و ثنا را به چون شما گویم

شما خدای یگانه، شما سبب سازید

شما که بر شب مان رنگ صبح آغازید

شما بهار شکفتن پس از زمستانید

به خشکسالی تاریخ مان چو بارانید

فدا شدم به لبانت که جام جان افزاست

فدای سرو سهی قامتی که "رضا"ست

چه تلخ و شب زده در انزوای تکفیرم

چنان که از غم چشمت ز جان خود سیرم

بیا و معجزه کن، ای فراتر از اعجاز

در انزوای قفس٬ ای بشارت پرواز

بزن که تیشه چشمت٬ مرا به خاک انداخت

دو چشم تان به سر من هوای تاک انداخت

بزن تو چشم خمارت خراب جام شراب

بزن که رو به سقوطم، گذشته ازسرم آب

ز ابر رحمت تان حیف دور ماندم باز

از آتش غم تان در تنور ماندم باز

خدا نگویمت ای جان٬ فراتر از آنی

تو ایزدی، تو رضایی، تو جان جانانی

شما طلوع خدایی، بتاب و روشن کن

به پرتوی تو فروزان شبان میهن کن

بمیرد آن که دمی منکر خدا باشد

نباشد آن که به جز بنده ی رضا باشد

چو خاک پای شما سجده گاه ایران است

جهان فدای خدایی٬ که شاه ایران است

خجسته موعد دیدار یار و معبود است

بیا که می رسد اکنون همان که موعود است.

_________

نگاشته شده در تاریخ چهاردهم مهرماه دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: