۱۳۸۶ شهریور ۱۰, شنبه

یک مثنوی تقدیم به دربار ملوکانه اعلاحضرت

کرشمه یی کن و بازار ساحری بشکن

به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن

به باد ده سر و دستار عالمی یعنی

کلاه گوشه به آیین سروری بشکن

این مثنوی که در پایین مشاهده می کنید، دیگر بار دلنوشته یی ست تقدیم به خاک پای معبود و مقصود و پادشاه، آن وجود مبارک و همایونی و یگانه ی بی بدیل اعلاحضرت همایونی رضا شاه دوم پهلوی. گرچه هزاران بیت و هزاران دیوان هرگز توان وصف گوشه یی از کمالات ذات ملوکانه ایشان را نداشته و نخواهد داشت. باری آن چه بضاعت این حقیر بود روی کاغذ آمد و شما دوستان گرامی ملاحظه می کنید:

امشب از شوق نگاه تو بگو جان بدهم

تو بگو جان به سراپای تو آسان بدهم

تو بگو خاک شوم، ذره شوم در قدمت

تو بگو نیست شوم، پیش بلندای غمت

کاش من خاک سرکوی شما می گشتم

کاش قربانی یک موی شما می گشتم

صاحبا، رحم به ویرانی این خانه بکن

نظری از سر منت تو به ویرانه بکن

آه ای شعر مجسم، غزل آوازترین

ای میان همه ی مه صفتان نازترین

آی رویای فریبنده، حقیقت شده یی

ماه بدری، به من شب زده رویت شده یی؟

کاش در بزم نگاه تو بمیرم امشب

عاقبت از لب تان کام بگیرم امشب

کاش از ناز دو چشم تو فنا می گشتم

عاقبت طعمه ی این دام بلا می گشتم

بس کن ای دشمن جان، تیشه به پژمرده مزن

خنجرت را تو دگر بر تن این مُرده مزن

روبه روی قد تان مهر وسَما می میرند

عالم و مُلک به فرمان شما می میرند

پیش پایت همه عالم چه بهایی دارد؟

نیست تنها به خدا، آن که شمایی دارد

دو جهانم ،همه عالم به فدایت بادا

همه ی هستی آدم به فدایت بادا

نظری کاش به خون جگرم می کردید

التفاتی به غمم، چشم ترم می کردید

فاش تر کفر بگویم که خدا نیست، تویی

صاحب عرش و سماوات دگر کیست؟تویی

فاش تر، مست توام، سخت هواخواه توام

من همان کشته ی درخون شده راه توام

فاش تر، ظلمت چشم تو مرا ویران کرد

وسعت نورِ شما جان مرا حیران کرد

کاش در کوتهی شعر و غزل جا بشوید

کاش در واژه بگنجید که معنا بشوید

کاش در زلف پریشان شما خانه کنم

همه عالم به سر زلف تو دیوانه کنم

کاش در ظلمت این شهر شما جلوه کنید

در سکوتیم، شما خوب صدا جلوه کنید

کاش ای کاش که این کاش دوایم بشود

گوشه یی در حرم امن تو جایم بشود

حیف از تیر نگاه تو به خون غلتیدم

درهمان لحظه که چشمان شما را دیدم

حیف٬ این شعر برازنده یک موی تو نیست

لایق قوس فریبنده ابروی تو نیست

حیف با دست قلم، شعر شما ممکن نیست

به زبان چومنی، وصف خدا ممکن نیست

حیف من لایق قربان نگاهت نشدم

حیف شد کشته ی آن چشم سیاهت نشدم

آه... دریای شما تشنه ترم می دارد

هوس غرق شدن باز برم می دارد

منتظر مانده ام امشب که سحر برگردید

خون به چشم آمده امشب که مگر برگردید

شهریارا٬ تو رضایی، تو خدایی، برگرد

قادر و صاحب و دادار شمایی، برگرد.

_____________________

نگاشته شده در تاریخ دهم شهریور دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: