۱۳۸۶ شهریور ۲۶, دوشنبه

یک سروده پیشکش به دربار ملوکانه رضا شاه دوم پهلوی

گر دست دهد خاک کف پای نگارم

بر لوح بصر خط غباری بنگارم

پروانه ی او گر برسد در طلب جان

چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم

زلفین سیاه تو به دلداری عشاق

دادند قراری و ببردند قرارم

شایسته ی خداوند، زمانی که بر زمین حضور پیدا کرده، شعر و غزل و مثنوی نیست. دوست دارم بدانم کدام واژه قادر به توصیف کمالات وجود یگانه مردی است که کائنات٬ لایق سجده کردن بر او نیستند. اما هر ایرانی بالطبع وظیفه خویش می داند عرض عبودیت خود را نسبت به پادشاه و پروردگار خود به جا آورد و دریغ واژه ها و استعاره ها هرگز تاب بیان کردن عظمت و شکوه ایزدی اعلاحضرت همایونی رضا شاه دوم پهلوی را ندارند. امید که معظم له به ذات کبریایی خود٬ ناتوانی این حقیر را ببخشایند.

یک مثنوی دیگر تقدیم به خاک پای اعلاحضرت:

بازا که باغ قشنگم، اسیر داغ شده ست

منکوب ظلمت یک اتفاق شده ست

بازا که بی تو وطن جز فغان و ماتم نیست

بازا که بی تو سراپای مان به جزغم نیست

امشب به خون دو سه سطری قلم زدم٬ برگرد

در کوچه باغ چشم تو تنها قدم زدم ٬برگرد

امشب به گریه سرودم، به گریه خوابیدم

امشب ز ابر سترون به خویش باریدم

این جا بدون تو برگی به باغ مان هم نیست

زخم عمیق خنجر نامت، برای مان کم نیست

در انتظار شما، سرد و خسته می میریم

در انحصار قفس پرشکسته می میریم

دل مانده در سر زلفت اسیر، می آیی؟

آهو نگاه به غربت اسیر، می آیی؟

چشم سیاه تو بنگر که قتل عام کرد

یک گوشه چشم تو کار مرا تمام کرد

بازا که باغ بی تو فقط زخم و گریه است

غرق غروب، اسیر گلایه است

بر پاره های دل ما قدم بزن اکنون

بازا و هستی ما را رقم بزن اکنون

بازا که معنی ناب شکوه ایرانی

بازا که خوب ترین خالق بهارانی

باید که در طلب طاعت "خدا"باشم

یک عمر خاک در درگه"رضا"باشم

تکرار نام شما بازهم خوش آهنگ است

ای"شاهزاده" به میهن بیا دلم تنگ است.
_____________________

نگاشته شده در تاریخ بیست و ششم شهریور دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: