۱۳۸۶ شهریور ۱۵, پنجشنبه

به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم

مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو

جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی

نگارین گلشنش زلف است و مشگین سایبان ابرو

وقتی قلم در دست می گیرم تا سروده یی حقیر را باز، پیشکش به خاک پای ابرمرد ایران زمین، شاه خوبان شهریار غربت نشین، اعلاحضرت همایونی رضا شاه دوم پهلوی روی کاغذ بیاورم، دست هایم می لرزند و از شرم سرافکنده می شوم. هیهات واژه ها شایسته آن سرو رعنا و آن آفتاب عالمتاب کی می توانند باشند؟

اما این را به خوبی می دانم که این ورق پاره ها، برآمده از جان و روح و قلب یک ایرانی است که در حسرت بازگشت موعود و معبود و مقصود ایران زمین است. درتب باز آمدن فره ایزدی و یگانه حکمران قلوب تمام عاشقان وطن.

دوستان خوبم، این بار شعری سپید را تقدیمی دربار پادشاه نموده ام، آنچه در زیر می بینید تلاشی است برای بیان گوشه هایی از محنت ایرانیان و همین طور انتظارشان برای بازگشت شهریارمان رضا.

همانطور که قبلن گفته ام در زمینه شعر سپید٬ تجربه چندانی ندارم پس خرسند می شوم اگر ایرادی مشاهده کردید بفرمایید:

دیشب جان داد دیو سپید

خواب مرده گان سیاه پوشیدند

امروز در حضیض این گنداب

دست های بریده به خون نشسته اند

و چشم ها در سوگ رویایی مغموم

اندیشه ها، لگدکوب افیون وهم

دست هرزی سنگی انداخت

کمر تاریخ٬ زیر این بهمن از راه رسیده خم شد

یخ بسته انگشتان خسته ام

برف را از تن بی پوستین آفتاب پاک می کند

می لرزد از صدای پای مزدوران شب

حتا بلوغ تن این آتش

هرم نفس های او امشب

این خاکستر خاموش را شعله ور می کند

این چشم های به گریه نشسته در غم یاران این دیار

این دست های پرستاره ی نجیب

در خواب سترون ظلمت

آیینه دار آرام، از بهت این کابوس ها عبور کن

امروز تلواسه ها

مچاله ی فردای بیهوده گی

وام دار نگاهی روشن

مانده این دشت تاریک دلهره

خرس های لاابالی جنگل هنوز

در خواب بلند زمستانی...

_____________

نگاشته شده در تاریخ پانزدهم شهریور دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: