۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

بازا که ریخت بی گل رویت بهار عمر


گاهی از زمان ها نفس در سینه می گیرد و تمام وجود آدمی از اندوه پُرمی شود. گاهی از وقت ها می شود که از همه چیز بیزار می شوم و حتا دوست ندارم به اینکه هستم و زندگی می کنم بیاندیشم.

گاهی که فکر می کنم معبود و پادشاه بزرگ ایران سی سال است در غربت سپری می کنند و تصور می کنم به خاطر ما ناسپاسان بی ارزش(سو تفاهم به یاران مبارزی که تا آخرین حد وسع خود تلاش می کنند نگردد) در تک تک ثانیه های این غربت سخت، چه دغدغه هایی را تحمل فرموده و همچنان نیز در اندیشه نجات "مردم" و نجات" ایران" هستند، از خودم و از هر چه و هر که در این دنیاست دچار حس انزجار می شوم.

به راستی چرا؟

چرا و به کدام دلیل ما فارغ و آسوده نشسته ایم تا شهریارمان، رضا شاه دوم یعنی آن وجود ملوکانه ی پر از حُسن و جلالت و عظمت، تنهای تنها بار سنگین مسوولیت بزرگ و تاریخ ساز رها ساختن ایران از یوغ بیگانه های عمامه دار و دیو سیرت را بر عهده گرفته و اینگونه هر روز و هر ساعت شان را به چون مایی اختصاص دهند که عادت کرده ایم نخست به راحتی خود فکر کنیم و سپس به معقولاتی که شاید مخیله مان توان درک آنها را نداشته باشد؟ چرا؟

پیشگفتار را کوتاه می کنم. جان نثار باز هم در پیشگاه یار جسارت کرده ام تا سپید سروده یی را به خاک پای آن سرو سهی، پادشاه سربلند ایران، وجود مبارک اعلاحضرت رضاشاه دوم پهلوی پیشکش کنم.

با این آرزو که زودتر چنین سعادتی رو کند که در میهن ام به پابوسی و خاکساری حضرتش شرفیاب شوم.

به امید آن روز، سروده را در زیر بخوانید:

شرمسارانه سوگند می خورم

بر آن چشمان دیرآغاز

بر آن نگاه بی پایان

بر آن رمز و راز آفرینش

که در نگاه مغرور شما پنهان است

بر آن نوشانوش مکرر خیال

بر جام آیینه وار چشمان بی پیرایه ات

در منتهای این ظلمت

در ناکجاآباد به تاراج رفته

در پشت پنجره های ترک خورده وطن

در ابد الآباد تنهایی ام

در ته سقوط خودم

از مرتفع ترین قله های هستی

به دامان خون آلوده این شهر سوگوار

...

آن هنگام که خروشان ترین واژه ها را

در گریز خرامان نرگس نگاه نازنینت

آهو وشانه تفسیر می کنی

من از "بودن" خود سرشار می شوم

در محضر حضور شما

که مثل صبح صادق، از خورشید لایزال همیشه ها لبریز است

در کرامت بی کرانه تبسم تان

که در پس حزن غریب و غم آلودِ بغض های بی وقفه پنهان مانده

جایی برای به زانو درافتادن این آواره تیره بخت نیست

اینجا به قربانگاه آن ابروان مبهم تان

خدا شکوه خودش را دوباره به یاد می آورد

اینجا در پیشگاه لبخند مغرورتان

تاریخ ها نوشته می شوند

قصیده ها جان می گیرند

فصل ها رقم می خورند

رنگ ها به هم می آمیزند

خدایان شرمنده می مانند

و قبله ها گم می شوند

...

ای جلوه جُلوس پرحرارت خورشید

بر پیشانی بلند این سرزمین سرسخت

کائنات در حیرت اند

وقتی که پلک های تان را رو در روی پنجره گشوده خلقت

دلفریبانه باز می کنید

ای سر تا به پا نور

سر تا به پا مهر

سر تا به پا استعاره های سپید

کی به پابوسی تان شرفیاب مان می کنید؟

کی سهمی از استواری قدم های تان را

مهمان این چشم های خیس و خسته و خیره

خواهید کرد؟

...

در وصف نمی گنجید

در استعاره نه

در کلمه نه

در حیرت چون منی نه

در دفتر شب گرفته شاعران نه

در زمزمه جانکاه عاشقان نه

شما، شما، شما...

در تعاریف ساده این بیت های پریشان

این واژه های پاپتی

حتا شما در باور بی انتهای خدا

نمی گنجید

پشت تاریخ خمیده است

رود و هامون و کوه و صحرا

یکپارچه نام شما را آواز می کنند

در تاب و تب این حنجره های زخمی

جز نام پرشکوه تو هرگز

صدایی به گوش نمی آید

که پای خدا در گل مانده

اگر بخواهد گوشه یی از آن

ناز چشمان فتان تو را

به قلم وصف درآورد

...

سرزمینم به باد خزان رسوایی

زرد شد

شکست و پژمرد

شهر در این جان دادن تلخ

در طعم شرنگ های ناخوانده

زیر سم هیولای لجن آلوده در نقاب

فریاد می کشد

ضجه می زند

در موسم یک مرگ بی هنگام

دیوانه وار می لرزد

ببین...

شهر٬ ناگزیر گریستن است

...

اینجا باران خون می آید

اینجا به جز صدای شکستن

اینجا به جز غریو شهادت

اینجا به جز حضور مصیبت

اینجا به غیر غمی غریب

هیچ چیز جا نمانده است

بیا ای وارث آفتاب

ای آیینه دار

ای فرصت طلوع ترانه

ای سراسر حضورت پر از

ترنم و تولد و طراوت

ای فصل رویش شراب ها و شعرها و شکوفه ها

بیا ای بهترین از هرچه زیبایی

شاهزاده بیا

که هرچه "هست"

در انتظار حضور شماست.

_____________

نگاشته شده در تاریخ نوزدهم امرداد دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: