۱۳۸۶ اسفند ۱۴, سه‌شنبه

معبودا! عاشقان ایران چشم به راه شما هستند


روزها و هفته ها می گذرند. ماه ها و سال ها هم...و ایران٬ این کهن میهن نجیب و سالخورده ما به انتظار نشسته است. به انتظار اینکه کابوس شوم سال های تلخ هجران بگذرد و فره ایزدی دوباره بازگردد.

رویدادهای گوناگونی در این گذر به وقوع می پیوندند. چرخ گردون به چرخش خود ادامه می دهد و عده یی می روند و عده یی می آیند. آنها که می روند ناکام و افسرده می روند از اینکه وطن هنوز در پنجه بیگانگان است و آنها که می آیند٬ بی خبرانه و معصوم پا به عرصه وجود می گذارند. حال آنکه در سایه شوم این سرکشان٬ جایی برای "وجود داشتن" و "زندگی کردن" نیست.

ملت ایران٬ ایمان راسخی دارد که سرانجام این شب تیره را خورشید رقم خواهد زد و بهار این باغ خزان گرفته در راه است.

غزل مثنوی زیر را٬ چون همیشه به خاک پای ابرمردی پیشکش کرده ام که جان را تقدیمی حقیری در پیشگاه آن ذات بی کرانه اش می دانم.

این کمترین٬ شعر زیر را به محضر معبود و قبله گاه هر ایرانی عاشق ایران و هر قلب پاک و تپنده یی٬ همان ذات همایونی اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی تقدیم می دارم. به امید بازگشت زودهنگام وجود مبارک ایشان به میهن شان ایران:

وقتی که اشک هم نفس خواب می شود

این شمع شب گرفته چنین آب می شود

درحسرت حضور شما گریه می کنم

بغضم ولی بدون صدا گریه می کنم

وقتی سکوت در شب من خانه می کند

چشم شماست واله و دیوانه می کند

حالا قلم به گریه مرا یار می شود

امشب شراب چشم تو بسیار می شود

صد شعر ناب فرش قدم های تان کنم

هر واژه پیش پای شما خوار می شود

حالا نگاه مست شما آتشم زده

کم کم هوای چشم تو بیدار می شود

عمری ست جای دیدن رویای چشم تان

کابوسِ بی شماست که آوار می شود

جانم فدای ناز نگاهت که صدغزل

در هر طلوع چشم تو تکرار می شود

بگذار تا به اشک پلی را بنا کنم

با بغض و التماس شما را صدا کنم

من یک غریبه ام که فراموش می شوم

شمعم که در هوای تو خاموش می شوم

امشب که بغض فاصله را آه می کشم

بر ظلمت تکیده شب ماه می کشم

یک جرعه از لبان شما نوش می کنم

یک لحظه بغض کهنه فراموش می کنم

ای قوم! او سلاله خورشید میهن است

از مهر روی لعبت من، باغ روشن است

گفتم بُتا تو رخ بنما جان دهم کنون

عمرم به پای آن رخ تابان دهم کنون

حاشا به آفتاب جمالت نمی رسم

لب تشنه ام ولی به زُلالت نمی رسم

افسوس، سهم خانه ی من منجلاب مرگ

توفان رسید و ظلمت این شهر خواب مرگ

جام شراب در شب سردی شرنگ شد

ناگه طلسم آمد و این باغ سنگ شد

این زمهریر، یک شبه آوار گشته است

داغم به سینه باز چه بسیار گشته است

ای کاش مشرقی، تو نمایان به ما شوی

نفرین به کفر و دین، تو بیا تا خدا شوی.

_________

نگاشته شده در تاریخ پانزدهم اسفند دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: