۱۳۸۶ اسفند ۴, شنبه

مرا هرگز مباد آندم که بی یاد تو بنشینم

ماه اسفند رو به پایان است و سالی دیگر در انبوه غم و اندوه دارد با ما وداع می کند تا سالی دیگر و داستانی دیگر. امید قاطع ملت این است که سال هشتاد و هفت، سال پیروزی نور بر تاریکی باشد و ملت در بند زندان ولایت فقیه، زندانبانان سیاه دلی را -که حدود سه دهه است کابوس شان بر سرمان آوار شده - به قعر دوزخ بفرستند تا در سایه آزادی و حضور محبوب و معبود ملت مان، آن شهریار مهربان و آن بیکرانه ترین ذات مقدس و هستی بخش، پرتو خویش را بر ایران بتابانند تا میهن مان دوباره سرافرازی گمشده اش را تجربه کند. در آستانه سالی نو مطابق معمول همه در گیر و دار رسوم مطبوع نوروزی هستند و علارغم تمام سرکوب های اجتماعی می خواهند خود را برای لحظه هایی شاد آماده سازند.

من اما هرچه می کوشم نمی توانم خودم را در این شادی ها سهیم کنم زیرا پیوسته در این تفکرم: "پادشاه ایران٬ نوروز دیگری را در غربت می گذرانند" از این اندیشه گریزی ندارم و باورم این است بسیاری از ایرانیان نیز هر سال را در حسرت طلوع "خورشید در تبعید ایران " ذات ملوکانه اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی می گذرانند.

آن حضرت بی آنکه خم به ابرو آورند هر سال پیام شادباش نوروزی را به ملت ایران مرحمت می کنند و ما هرگز و هرگز نمی دانیم در آن قلب مبارک چه می گذرد و شاید هم برای این دانستن تلاشی نمی کنیم.

جان نثار سروده زیر را به خاک پای آن پادشاه بزرگوار، اعلاحضرت همایونی رضا شاه دوم پهلوی پیشکش داشته ام در حال و هوای همیشگی انتظار نظاره آن رخساره دلربا، باشد تا نوروز آینده را در سایه فره ایزدی معظم له پای هفت سین مان بنشینیم:

با یک بلیط اتوبوس ٬ جامانده از هیاهوی دیروز ها

به انتظار فردای رسیدنم

در مه آلود این جاده خالي‌

بليط را گم كرده‌ام، افسوس

چاره‌يي جز خم شدن، زير اين رگبار بي‌هنگام نيست

توفان این بیراهه

نه به شاخه‌هاي شكسته رحم دارد

نه به این تن تکیده بی تار و پود

در هزار توي ثانيه‌ها

تنها به ساعت آمدنت خيره‌ام

در به‌ درم

در پیش روی شهر آشناي دير سالي

سواري

از آن نمي‌گذرد حتا

دستي

چراغي

بر گور تاریک مان روشن نمي‌كند

چه‌گونه به تاريخ پشت

كرده‌ايم

که ساعت ها و سالنامه ها را

وارونه باور كرديم؟

چرا اين دست‌ها نمي‌فهمند؟

تا كي اين تكبير مكرر؟

در صف‌هاي گسسته‌ باوری

كجاست آن حضور سترگ بي‌ انكار؟

مثل يك نور ناب

برين ظلمت زارِ در سوگ نشسته بتاب!

ما در این زمستان زشت

اسير بي‌برگ و باري مانده‌ايم.

__________

نگاشته شده در تاریخ چهارم اسفند دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: