۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه

مروری بر ریشه های فاجعه بیست و دو بهمن

بیست و دوم بهمن ماه، روز عزای ملی فرا رسیده است. بی آنکه بخواهم در این پست به تبعات شوم و غم انگیز این فاجعه بپردازم که پیشترها گفته شده و زین پس نیز گفته خواهد شد. مایلم در باب ریشه های این مصیبت سخن بگویم و اینکه چه شد از فراسوی عزت٬ به منتهای ذلت و ناکامی افتادیم.

از سال هزار و سیصد و چهار خورشیدی و پس از فروپاشی سلسله قاجارها و طی کردن پیچ و خم های فراوان٬ مجلس شورای ملی، رای براین داد که درجه دار لایق ارتش٬ رضا سواد کوهی(سپستر با نام خانوادگی پهلوی)بر اریکه کهن و پر رونق پادشاهی جلوس کند.

بدینسان این ابرمرد که نام رضا شاه کبیر برازنده حسن وجودش بود٬ با جدیت فراوان و در طول تنها سیزده سال پادشاهی٬ اوضاع آشفته ایران را سامانی دوباره داد. اقدامات شایسته ایشان را فرزند بزرگوارشان محمدرضا شاه پهلوی آریامهر و خدایگان ادامه داده و تکمیل کردند. مساله یی که دغدغه این دو پادشاه فقید بود و در راستای اصلاحات زیربنایی ایران برای آن بزرگواران ایجاد زحمت می نمود٬ مزاحمت ملایان جاهل و توسری خورده یی بود که همیشه بغض و کینه خود را نسبت به پیشرفت و مدرنیزه شدن ایران نشان می دادند...

تا اینجا را بسیاری می دانیم. اما سرمنشا عداوت ملا، با حکومتی ملی و استوار بر پایه تاریخ و حقانیت٬ یعنی همان دودمان جلیل سلطنت پهلوی چه بود؟ آیا تنها به احکام پوشالی آخوندها منحصر می شد و موهوماتی که اینان بدان ها باور داشته و به قولی خود را پیامبرانی جا زده و نگران نزول عذاب الاهی بر سر امت گمراه !!شان بودند؟ البته ظاهر ماجرا چنانچه امروز در منجلاب رسانه های وابسته به رژیم فریاد زده می شود همین بود اما پشت پرده این سنگ اندازی ها و لگدپرانی های ملایان از جمله مدرس و در نهایت خمینی، لزومن به اسلام مرتبط نبود. این عداوت ها ریشه عمیقی در روح بیمار و سرخورده این دلالان دین داشته است. به قول حافظ:

نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

روح الله خمینی از ابتدا قایل به دین اسلام نبوده و در خانواده یی هندو، تهیدست، بی بند و بار و عیاش رشد یافته بود. تحمل محرومیت در کودکی و نوجوانی٬ برای وی تبدیل به عقده شده بود تا از نظام پادشاهی بیزار باشد و ریشه تمام محنت ها و ناکامی هایش را داخل دربار جستجو کند و از آنجا که بی نهایت از "فقر فرهنگی" نیز رنج می برد قادر به تحلیل مصایب خود نبود و درک نمی کرد دودمان پهلوی متفاوت از خاندان قاجار یا برخی ازسلسله های شاهنشاهی٬ تمام فکر و سرمایه و تدابیر خود را معطوف به آسایش مردم ایران کرده اند.

خمینی هندی زاده٬ از آن زمان که در ایران پای خود را محکم کرد و با پذیریش ناخواسته دین رایج ایران(اسلام) برای یادگیری فقه، پا به حوزه علمیه قم گذاشت، نقشه هایی بلند پروازانه را در ذهن حقیر خود ترسیم می کرد. این موجود نادان و روان رنجور٬ از شکیبایی بهره مند نبود و می خواست پله های شهرت و قدرت را سریع بپیماید. اما موقعیت زندگی و اجتماع به او اجازه نمی داد تا به تک تک آرزوهای دور و درازش برسد. خمینی مانند بیشتر افرادی که از سیندروم رویاهای سرکوفته رنج می برند و کابوس نا به سامانی های کودکی رهای شان نمی کند٬ برای ضربه وارد کردن به بنیانی- که سفیهانه آن را سبب نامرادی های خود می دانست- مدت مدیدی فکر کرد تا به راهکاری سریع و کم خطر دست یابد.

روح الله خمینی اگرچه در کارنامه عمر پلید خود بی رحمی اش را به همه اثبات کرد اما نسبت به خود بسیار ترسو یا به قول عوام" جان دوست" بود و نمی خواست بی گدار به آب بزند. خمینی موفق به کسب اجتهاد از قم نشد از آنجا که زبان عربی جزو لاینفک یادگیری دروس فقهی است و خمینی از درک این زبان عاجز بود. قواعد پیچیده این زبان در صرف و نحو و غیره از همان بدو امر خمینی را دچار سردرگمی ساخت تا قید آموختنش را بزند. پس او در این تلاش خود نیز ناکام ماند اما دلیلی نمی دید تا دیگران نیز بدانند بنابرین همه جا خود را "مجتهد" معرفی می کرد. شیطنت ها و لجبازی های خمینی، مقارن با پانزدهم مهرماه سال چهل و یک و همزمان با تصویب لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی در سایه شاهنشاه آریامهر و نخست وزیری اسدالله علم آغاز شد.

خمینی با زننده ترین لحن ممکن – که صد البته به عدم سواد و تربیت او باز می گشت – پدرفقید ایران محمد رضا شاه را مخاطب قرار داده و به اعطای حق رای به زنان و همچنین افراد غیر مسلمان اعتراض کرد و بانگ برآورد که: امسال روحانیت عید ندارد!!!

دومین اقدام جسورانه خمینی٬ اجرای نمایش فرمایشی تحصن طلبه ها در مدرسه فیضیه به تاریخ دوم فروردین سال چهل و دو بود که به بهانه شهادت امام صادق٬ بلوای سیاسی به پاکرده و به حدی شعارهای هتاکانه سرداده و اغتشاش کردند تا ماموران امنیتی ناچار شدند حضور یابند و با آرامش متفرق شان کنند اما روح الله خمینی -که این نقشه را نیز برباد رفته می دید- دوباره از مغز خود یاری گرفت تا از یک واقعه پیش پا افتاده٬ فاجعه یی دلخراش بسازد و به دروغ اعلام کرد که مدرسه فیضیه به خون کشیده شد!!! و در پیامی به مراجعه تقلید٬ فغان برآورد که با ما چنین کردند و چنان کردند و سرهای طلاب شکسته شد و عمامه ها را به آتش کشیدند و...او صریحن به حکومت وقت اعلان جنگ داد.

سومین عمل آشوبگرانه این موجود ناراحت٬ در دوازدهم خرداد سال همان سال بود که دیگر گذشت بر وی سزاوار نبود و نیازمند تکانی بود تا وی به خود آید و دست از این حماقت بی پایان بردارد. خمینی بار دیگر در مدرسه فیضیه-جایی که هنوز آرزوهای ناکامش را در آن محل می جست- یک به اصطلاح سخنرانی سر داد که مملو از الفاظ ناشایست و سرشار از اتهام نسبت به حکومت شاهنشاه بود. او سه روز پس از این سخنرانی در خانه خود دستگیر شد و پس از طی مدت کوتاهی بازداشت٬ به محضر مبارک آریامهر فقید شرفیاب شد و در حالی که جذبه این مردبزرگ٬ عرق از هفت چاک خمینی سرازیر کرده بود٬ در نهایت شرمساری پوزش خواست و شاهنشاه نیز٬ همسو با قلب رئوف و مهربان شان دستور آزادی وی را صادر کردند.

در اینجا اگر این مرد خفیف ٬از ذره یی شعور و آگاهی بهره مند بود به عناد و سرکشی خود پایان می داد و به حقوق شهروندی خود اکتفا کرده می کوشید زندگی آرام و معقولی مانند دیگران داشته باشد. اما افسون رویاهای دور و درازش مجالی برای "اندیشه کردن" به وی نمی داد. خمینی سرسختانه می خواست دنیا را فتح کند تا همگان بدانند: "بی ارزش ترین و نادان ترین افراد نیز می توانند سکان قدرت را به دست بگیرند حتا اگر همچنان نادان مانده باشند". چهارمین اقدام خمینی که اگرچه در نگاه آدمی بسیار نابخردانه می نمود اما بی آنکه خود او بداند منجر به تبعید خمینی شد که در آن تبعید٬ وی تبدیل به برگ برنده اروپا شده و عاقبت خمینی فرومایه را در سینی نقره به ملت ایران تقدیم کردند.

بله سخنان مغرضانه و مملو از اتهامی که در چهارم آبان سال چهل و سه (سالروز ولادت شاهنشاه فقید آریامهر) به وسیله خمینی گفته شد و او بحث دروغین کاپیتولاسیون را عنوان کرد تا به خیال خام خود ضربه وارد سازد. خمینی اینبار عباراتی به مراتب زننده تر از گفته های پیشین خود داشت. پر واضح بود که چنین فردی٬ یک عنصر مخرب محسوب می شد. موجودی که با بند بند قوانین ملی یک کشور٬ خصوصن مواردی که در جهت آسایش و رفاه مردم و عدالت بود مخالفت می ورزید، تنفسش در این کره خاکی اسباب دردسر بود و ساده ترین واکنش یک پادشاه یا هر مقام مسوولی به وقاحت و جسارت یک مرد عامی و کوته فکر مثل خمینی، جز صدور اشد مجازات برای او نبود. درخواستی که بسیاری از مسوولین وقت٬ از محضر محمدرضا شاه پهلوی داشتند اما ایشان در اوج رحم و عطوفتی که در نهادشان به ودیعه گذاشته شده بود فرمان به دستگیری و تبعید خمینی دادند. دستگیری و تبعید او که تنها واکنشی کوتاه و مقطعی را از سوی عده یی از اقشار ناآگاه جامعه دربرداشت خیلی زود می توانست این موجود مفلوک را از عرصه آشوبگران محو کرده و زودتر از موعد به زباله دان پرت کند.

این آتش٬ به قاعده خاموش شده و خاکسترش هم داشت به باد می رفت. اما دست بیگانه بود که سرانجام از آستین پیراهن ژنده مخالفین پادشاهی بیرون آمد. سال پنجاه و هفت، جیمی کارتر رییس جمهور وقت امریکا٬ طرحی به نام "کمربند سبز" را مورد مطالعه قرار داد. این طرح معنای غامضی نداشت. کمربند سبز تنها به بیمناکی امریکا از گسترش "قدرت کمونیزم" در جهان برمی گشت و اینکه تشکیل حکومتی بر مبنای دین در ایران که همسایه شوروی محسوب می شد قادر به ایجاد دژی برای انزوا و ایزوله شدن بینش کمونیستی بوده و چنین رژیمی کمک می کرد تا کمونیزم- به عنوان یک ایدئولوژی الحادی- به کشورهای همجوار رسوخ نکند. پرزیدنت کارتر، نقشه خود را به صورتی محکم تدوین کرده و بازخوردش را بسیار سریع گرفت. خمینی که در فرانسه بوده و هجویات خود را ضبط می کرد تا توسط رسانه های فرانسوی پخش و منتشر شوند، با توجه به پشتگرمی هایی که ابرقدرت ها به وی داده بودند، ناگهان چون ماری سر بلند کرد که: "شاه باید برود" و به طرز عجیبی با هر نوع مباحثه و نقد و نظری مخالفت ورزید. به خمینی دیکته شده بود. او مامور بود و معذور.

دوازدهم بهمن پنجاه و هفت، خمینی در حالی که از پله های هواپیمای اختصاصی فرانسوی پایین می آمد در ذهنش خود را پیروز می یافت و می دانست ادامه ماجرا نیز به سود او پیش خواهد رفت. بنابر همین اصل، روح الله خمینی هندی زاده سرمست بود و خونسرد. حرف هایی که در بهشت زهرا به زبان آورد یا بر مستی یا دیوانگی او دلالت دارد هرچند به نظر می رسد آمیخته این دو بوده است. او مدعی شد که باید پرچم ایران تغییر کند و اینکه چنین و چنان خواهم کرد و... بسیار مطمئن از اینکه مهره های بازی به سود او چیده شده اند اعلام کرد: من دولت تعیین می کنم من تو دهن این دولت می زنم" ادامه این بازی تلخ، به ثمر نشستن کودتای سیاه سال پنجاه و هفت بود و در روز بیست و دوم بهمن، سلطنت پر افتخار پهلوی کنار رفت تا ملایان پلشت، سلسله دار میهن شده و گردابی بسازند تا تمام ارزش ها و اخلاقیات را با خود به اعماق بکشاند.

زنجیره توطئه بیگانه، خط سیاهی بود که از نوفل لوشاتو تا تهران کشیده شد و سایه مرگباری را بر سرمان آوار کرد.

به امید اینکه سرانجام، این کابوس به پایان رسیده و به بازگشت شهریارمان، پادشاه نازنین و در تبعید٬ ذات ملوکانه اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی آن یادگار به جامانده از آریامهر و اعلاحضرت رضا شاه کبیر، همان میراث دار کیان پر ابهت شاهنشاهی، بتوانیم این سال های تاریک و پر اندوه را جبران کنیم.

پیشاپیش فرا رسیدن بیست و دوم بهمن٬ سالروز شوم ویرانی ایران و روز عزای ملی را به تک تک میهن پرستان آگاه تسلیت عرض می کنیم.

_______

نگاشته شده در تاریخ بیستم بهمن دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: