۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

دست نوشته یی در انتظار حضور پادشاه - تقدیم به خاک پای ملوکانه

بیا که بغض دلگیر این خانه هوای گریستن دارد. بیا که سرتاسر باغ به انتظار توست. بیا که اینجا دلم سخت گرفته... بدون تو بهار میل آمدن ندارد. اینجا بنفشه ها می پژمرند و می میرند. بی شما هیچ غنچه یی تاب شکفتن ندارد. هیچ ابری نمی بارد. هیچ صبحی سر نمی زند. هیچ درختی سبز نمی شود. کسی به کسی نگاه نمی کند. آسمان حضور هیچ خورشیدی را باور ندارد. ببین بی تو اینجا سخت به گریه افتاده ایم.

نازنین تر از نگاه تو ندیدم. نگار نیکو خصالم که درخشش بی منتهای چشمانت را از هیچ شبی دریغ نمی داری. مست تر از چشم تو سراغ ندارم ای جام لبالب از شراب که سال هاست خمار یک جرعه اش، در این حسرت غریب سرگردان مانده ام.

ای روشن تر از صبح صادق! به بزم دل انگیز نگاه خورشید سای خودت مهمان مان کن. صدای مان بزن! ای مشرقی ترین حضور، ما را به فصل خجسته ی آن نگاه پرشکوهت بخوان. ما جز در ستایش رخسار فروزانت، هرگز راهی به میعاد سپیده دم فرخنده فردایی دوباره نخواهیم بُرد.

بی تو تمام شهر رو به ویرانی می گذارد. بی شما کسی مجال تبسم ندارد. بی حضور روشنت ای تجلی ناب آفتاب، حتا دلی هوای تپیدن ندارد. بیا ای میراث دار خورشید، طلایه دار عشق، صاحب بلامنازع دل ها، بهانه وزیدن نسیم، معمای شگرف برآمدن خورشید، ای نگاهت حیرت آسمان ها، پادشاه آفرینش، بیا بیا که دور از طراوت تن تو، این خزان غم گرفته گریبان مان را می فشارد.

شایسته نیست که پشت این پنجره های خاک آلوده جان بدهیم. سزاوار نیست که اطلسی ها در عبور شوم شبروان شیطان پرست، به خاک و خون بیافتند. نمی شود که وسعت این باغ مشتاق چشم انتظار، در آتش یک جنون نابالغ بسوزد اما رحمت چشمان تو فرمان رستاخیزی دوباره را از این خاکستر دلمرده دریغ بدارد.

سرانگشتان تو قرار آمدن بهاری نو را رقم می زنند. اشارت ابروان تو آغاز حادثه یی عظیم است. تنها نگاهی از تو بس است که تقدیر ما از سر نوشته شود. وجود تان ما را کفایت می کند که سرچشمه ازلی حقیقت را باور کنیم.

ابدیت از لبخند مغرور تو معنا گرفته است. واژه ها به یمن وجود تو حرمت می گیرند. جمله ها به نقطه چین مبهم چشمان مرموز تو پایان می پذیرند. همه چیز از توست. همه چیز از آن توست. تو کیستی که بلندای عرش به قدم های تو تعظیم می کند. وارث کدامین ابهتی که تاریخ به نام سربلند تو نوشته می شود. شاهزاده ام، تو از تبار کدام حقیقت نابی که عالمی در شکوه قامت رعنای تو متحیر مانده است.

بیا که بی ناز چشمان خواب آلوده ات، اینجا فقط آه می کشیم. بیا که بدون تو ای سرشار از درخشیدن، ما سخت گرفتار مردنیم. بیا ای اهورایی ترین تعبیر رویای رهایی! بازا که این سرزمین دلخسته آکنده از زخم های دیرینه است. بیا که سالنامه ها رنگ بر چهره ندارند. بدون تو اینجا سال هاست بهار با جان دادن پرنده های پرشکسته آغاز می شود.

___________

نگاشته شده در تاریخ چهاردهم فروردین دو هزار و پانصد و شصت و نه شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: