۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

سپید سروده یی ناچیز تقدیم به دربار رضا شاه دوم

با آنکه وجود و کلام ناقابل خود را حقیرتر از آن می دانم که بخواهم دست نوشته یی را به دربار محبوب ایرانیان عرضه بدارم اما با همین دست کوتاه و بضاعت اندکم راهی را می جویم که بتوانم منتهای شور و اشتیاق بنده وارانه ام را به محضر معبود تاریخ بشریت نشان دهم. به پیشگاه آنکه تمام عمر جان نثار هم کفایت نخواهد کرد که گوشه یی از کرامت وجود حضرتش را دریابد و توصیف کند.

اگرچه هرگز و هیچگاه به خود این جسارت را نداده ام خویش را تا کسوت کنیزی و خدمتگزاری آن شاهنشاه اهورایی، لیاقت و رتبه دهم اما با تمام وجودم آرزومند روزی هستم که رضا شاه دوم یگانه معبود و نازنین دلدار ایرانیان، این افتخار را به بنده حقیرشان دهند تا جانم را پیشکش ناچیزی کنم در انتظار قدوم ملوکانه ایشان.

سروده زیر را در کمال شرمساری و در عین حقارتی که شایسته این کمینه چاکر درگاه کبریایی معظم له است، به حضور ابرشاهنشاه ایران اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی تقدیم می کنم. با این امید که مورد قبول درگاه احدیت ایشان واقع گردد:

از بی آغازترین مسیر

تا بی بازگشت ترین جاده

به جراحت جاودانه ی دلم

بی آنکه بیاندیشم

به خاکساریِ درگاه تان

رو به روی طرح مبهم نگاه شما

به سجده افتاده ام

سایه سارِ مژگان بلندت

گستره یی ست به وسعت این رویای فریبنده

اما نمی دانم چرا

خواب از چشمانم می گریزد

چه می شود که دلم بیهوده هی بهانه می گیرد

می تپد

هوای چشمان تو را می کند

چرا به سلامی دوباره صدایم نمی کنند

این جاده های بی سرانجام و آن کوره راه های مُعوج پرسوال؟

چرا این آسمان سترون غربت گرفته

چشمان مرا به نمناک ترین حادثه فرا نمی خواند؟

با آنکه طعم لبان تان، بهار های گمشده را به یاد می آورد

در حیرتم که سال هاست

سهم سینه ام فقط

آوار بختک آلود این زمستان دیرپاست

از واپسین نقطه ی راه

آنسوتر از بیم پرتگاه

در وحشت سقوط

ژرفنای دره

بر قلب برهنه ی این کویر تفتیده

به جراحت دل مغمومَم

بی آنکه بیاندیشید

افسون چشم های تان می رود که دیوانه ام کند

شمیم نفس های تان

رویای به شبنم نشسته ی بهاران را

بشارت سپیده یی تازه می دهد

طنین صدای تان

شوقی ست که در دل دشت می پیچد

نگاه مغرورتان

ضرب شصتی ست جانانه به شوکت خورشید

و من به حیرت آن رازم

که میان ابروان تو پنهان است

در شگفتم از تبسمی که اعتبار باغ را

به شکوفه بارانِ لبانِ تو دعوت می کند.

___________

نگاشته شده در تاریخ هفدهم شهریور دو هزار و پانصد و شصت و هشت شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: