۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

زمزمه یی در پیشگاه رضا شاه دوم پهلوی

باور نمی دارید که روزگار من ٬در تمنای مداوم چشمان افسون گر شما می گذرد. باور نمی دارید که لحظه هایم، که نفس هایم، که شکستن هایم... باور نمی دارید بزرگا که در عبور هر ثانیه از این شبان تاریک و تلخ تر از شوکران، انتظار طلوع لبالب از روشنی نگاه شماست که رهایم نمی کند.

نازنین تر از آنکه درواژه هایم بگنجید، سرسبزتر از آنکه در خیال چون منی، شکوفان تر از آنکه در این ذهن خسته، بلند آوازه تر از آنکه در این سکوت های ناگزیر، آرام تر از آنکه در این توفان هول انگیز، شهرآشوب تر از آنکه در این ذهن مکدر یخ بسته، بالاتر از آنکه بر این بام کوتاه اندیشه ها... سربلندتر از آنکه در اضطراب این شهر سرخمیده گرگ آلوده بگنجانم تان.

ای بیکرانه روشن! شما از کدامین تبار نورید که خورشید را به سجود قدم های تان سرگردان ساخته اید و هنوز به پابوسی تان شرفیابش نمی کنید؟ از کدام آینه می آیید که پری رویان فریبنده را در تماشای رخسار رویایی و دل افروز و مبهم تان، به حیرتی جاودانه محکوم کرده اید؟

خدا هم محو شکوه بی نهایت تو مانده است... پادشاها کاش از پناه آن مژگان خنجر افشان، خدای را نگاهی از سر منت می انداختید که بر اریکه خداوندی اش از هیبت و جلالت تان به رعشه افتاده است.

شما تنها پادشاه میهن من نیستید که این کمترین گوشه از کرامت بی انکار وجود کبریایی شماست.

شما صاحب کهکشان هایید. معبود این کائنات به کرنش درآمده اید. وارث حقیقتید. پادشاه تاریخید. فرمانروای قرونید. فاتح سربلند همیشه هایید. مرگ این حقیر باد که روزی بخواهم ذات اهورایی شما را به این قلم شکسته وصف کنم.

خاطر خیال انگیزتان ای نشسته در فراسوی باور، سپیده باران دیجورهای سهمگین این آواره گان حسرت نشین است.

این حنجره سوخته صدای تان نمی زند که پاسخی بدهید. این چشمان در شفق نشسته نگاه تان نمی کند که از فراز شوکت شاهانه لبخندی بزنید. این جان زخمی و این قلب خسته در پای تان به سجده نمی افتدکه ببخشاییدش...

اما تاریخ ها به نام شما نوشته می شوند، دفترها به شوق روی شما گشوده می شوند، آفتاب به اذن گردش چشمان شماست که فرصت جلوه یی دوباره می یابد و این بنده گنهکار خاکسار در به در مانده تان، تنها شما را می ستاید چرا که جذبه ذات تان، هر بود و نبودی را به پرستیدن بی چون فرا می خواند. شما را می ستایم چرا که نام تان نماد یگانه ی پرستیدن است. ستایش تان می کنم که شما رونق این جهانید. سرمنشا بدیع روییدن...شما سلاله ناب خورشید این کهن سرزمین اید.

اعلاحضرتا!

در پیشگاه چشمان مغرورتان٬ خاموش و متحیریم.جان مان به قربان تان...کی می آیید؟ ما عمری ست چشم انتظار بهار ، در قاب ترک خورده پنجره ها می پژمریم و خزان می شویم...

__________

نگاشته شده در تاریخ بیست و پنجم شهریور دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: