۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود

تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت

باز مشتاقِ کمان خانه ابروی تو بود

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت

فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود

در حال و هوای موحش و دلگیری که بر میهن مان سایه گستر شده و در حالی که دنیا دارد در آتش و خون، خودش را نگاه می کند و در اوج سرکشی شعله های شرارت اسلام گرایان، تنها امید ملت ستم دیده ایران به قبله و موعود و خورشید عالمتاب جهان شاهنشاه بزرگ و سرور محبوب مان، ذات اقدس همایونی رضاشاه دوم پهلوی دوخته شده است.

همو که تنها تکرار نام ایشان، زمزمه هر لحظه و هر ثانیه ماست و همان وجود باکرامت و بی نهایتی که از اعماق جان می پرستیم و می دانیم به زودی و با محو شدن سلطه ملایان حرامی، جان جانان رضا شاه دوم قدوم نازنین شان را بر چشم های مان خواهند گذاشت و به میراث آبایی شان ایران، سرفرازانه باز خواهند گشت.

هنگامی که در منتهای نومیدی و از پنجره یی کوچک به آسمان تب آلود میهن می نگریم و دریغا ستاره یی هر چند کوچک، بر پهنه ظلمانی ایران کورسو نمی زند، آن لحظه که پیام ملوکانه ایشان در گوش مان طنین می اندازد، نور امیدی دوباره در قلب مان فروغ می گیرد که اگرچه لابه لای تیره بختی قرار داریم اما سایه مبارک اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی همان ابر پادشاه ایران (که هر وجودی از کران تا کران آفرینش، به ذات مطلق ایشان رشک می برد و بشریت به پای حضرتش تعظیم و تکریم می دارد) بر سر ما حضور دارد و در حریم حرمت آن وجود اهورایی، جانوران حقیر و مزبله نشینی مانند"علی خامنه یی" و یارانش، هرگز توان نابود کردن ایران و ایرانی را در خود نمی بینند.

حقیر سراپا تقصیر، شرمگینانه ورق پاره یی دیگر را به پیشگاه همایونی آن یگانه شهریار تقدیم کرده ام.

جان نثار، سپید سروده زیر را به خاک پای اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی پیشکش می دارم که جان و جهان و هستی ام، به فدای یک گوشه چشم حضرتش باشد. به پیشگاه معبود سربلند ایران که دنیای تاریک این حقیر، هماره از پرتو آفتاب بی مثال رخسارشان، مملو از امید و انتظار است.

سروده را در زیر ملاحظه کنید:

درین سرزمین، کسی به کسی نیست

بهار، بهانه ی چشم های نازنین تو را دارد

جاده ها محکوم به بیراهه

ما مانده ایم به کدام آینه پناه ببریم

وقتی هیچکس از درون رویا

ما را به شهر خوشبختی صدا نمی زند

پاهای مان را گم کرده ایم

امیدی به انتها نیست

از کجا می آیم؟

که غرق گریه های نکرده ام

و با هیچ رهگذری

قرابت دیرینه ندارم

این سرزمین

یادگار شعارهای بی حاصل است

سربازهایی که رفتند

خون شان، خاک را

برای قدم های تو حاصل خیز کرد

رفته هایی که نرفته اند

های سفرکرده ها!

کاش می ماندید

کاش جاده را برای آمدن یار

آذین می کردید

برای فردایی دوباره

ما همیشه دیر می رسیم

و هیچکس نام ما را

در دفتر خاطراتش یادداشت نمی کند

سرزمین بی صاحب من

در هوای قدم های اوست

اویی که باید بیاید

و خاک و خون به هم آمیخته، بوی آمدنش را می دهد

بهاری دیگر

فصلی دیگر

شاهزاده خواهد آمد

سرآغازی روشن

برای شب زده های بی سرگذشت.

_______

نگاشته شده در تاریخ هفتم خرداد دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: