۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

در آستانه گلد نهم آبان سروده یی ناقابل تقدیم به دربار رضا شاه دوم

بار دیگر این عید شکوهمند در راه است. عید فرخنده یی که عظمت آن در هیچ تصوری نمی گنجد. ما با هیبت این روز پرشکوه تنها چهار روز فاصله داریم. چهار روز دیگر سالروز ولادت با سعادت برترین مرد تاریخ است. میلاد کسی فراتر از انسان، فراتر از کلمات و فراتر از کائنات.

حتا خیال اینکه چنین روز بزرگی در راه است بند بند وجود آدمی را می لرزاند چه رسد به آنکه در پیشگاهش قرار داشته باشیم.

و ما اکنون در شُرُف نهم آبان هستیم. عید بزرگ و فرخنده یی که برابر با زادروز معبود بشریت و معشوق ملایک است. بزرگ مردی چون اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی و پادشاهی که عرش و فرش در ابهت وجود نازنین ایشان شگفت زده اند.

حقیر در آستانه این عید بزرگ، یک مثنوی سروده ام که آن را در کمال خفت و شرمساری به خاک پای ذات اقدس کبریایی رضا شاه دوم پیشکش می دارم.

این بنده روسیاه دربار ایشان، همواره آگاه هستم که هیچ شعری شایسته تقدیم به آن پیشگاه اهورایی نیست آنچنان که هیچ جمله یی توان توصیف حتا یک تارموی آن شاهنشاه عالی مقام را ندارد. اما این سروده چون همیشه برگ سبز درویشانه یی است از سوی یکی از بندگان دربار ملوکانه که به محضر آن ابرپادشاه تقدیم می شود. امید که مقبول افتد:

بهار بی خزان من، تو را بهانه می کنم

و ناگهان هوای شعر عاشقانه می کنم

شکوفه ی بهاری ام، دلیل بی قراری ام

همیشه چشمه ی خروش اشک های جاری ام

تو با منی ولی دلم چه بی پناه و بی کس است

فراتر از منی و شوق دیدنت مرا بس است

شب است و غرق گریه ام، نشسته ام در انتظار

و زیر بار گریه ها شکسته ام در انتظار

شب است و بغض سال ها نشسته در کمین من

کجاست صبح صادقم؟ کجاست بهترین من؟

شب آمده، شبی سیه که شوم و زشت و دیرپاست

شبی که لحظه لحظه اش اسیر دست گریه هاست

کجایی ای دوباره فرصت طلوع آفتاب؟

کجاست چشم خیس تو؟ کجاست آن شرابِ ناب؟

کجایی ای که یک اشاره ی تو رمز هستی است

تویی که چشم روشنت همیشه راز مستی است

تو را صدا نمی زنم، دلم عجیب خسته است

منم همان که بی شما همیشه دلشکسته است

صدا نمی زنم تو را، من التماس می کنم

به شوق عطر دامنت، هوای یاس می کنم

بیا بهار بی خزان، بیا که بی تو تشنه ام

بیا و رنگ زندگی ببار بر ترانه ام

بهار جاودان من، تو را بهانه می کنم

اسیر دام زلف تو هوای دانه می کنم

دو چشم مست تو مرا همیشه خواب می کند

غم نگاه روشنت مرا خراب می کند

تو شاه بیت دفتری و من ز یاد می روم

تو بر فراز بودنی و من به باد می روم

اسیر دست سرد شب، منم که بی ستاره ام

پر از شکست و حسرتم نمانده راه چاره ام

من آن غم همیشگی، من آن شکست زندگی

تو ماورای ذهن من، همیشه مست زندگی

تو رنگ عشق و آتشی، من از تبار خواهشم

به پای عشق دلکشت به حسرت نوازشم

نگارِ من نگاه کن! ببین پر از سیاهی ام

و بی حضور حضرتت سراسر از تباهی ام

به حکمِ چشم های تو، چه گونه غرق خون شدم

تبر به ریشه ام زدی، ببین که واژگون شدم

بکُش مرا، رواست خون قلب من برای تو

در اوج سرفرازی ام که جان دهم به پای تو

تو از زمان فراتری، تو مالک دقایقی

تو صاحب تمام قطره های خون عاشقی

بهار گوشه یی ست از طراوت وجود تو

و آسمان کنایه از ابهت وجود تو

بیا که در غیاب تو دچار رنج و محنتیم

شکسته در ستیز شب، اسیر این وقاحتیم

بیا که بی حضور تو، شکست سرنوشت ماست

و تا همیشه بغض و گریه سرگذشت زشت ماست

به سوز سخت سالیان، اسیر زخم سازشیم

شبیه شمع نیمه جان، که در مسیر کاهشیم

بیا که با حضور تو زمین جوانه می زند

دوباره رنگ روشنی بر آشیانه می زند

زمان و هرچه در زمین، همه در اختیار توست

بهار من بیا که باغ مست انتظار توست.

_____________

نگاشته شده در تاریخ پنجم آبان دو هزار و پانصد و شصت و نه شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: