۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

سیاه مشقی ناچیز پیشکش به محضر ملوکانه رضا شاه دوم

چه قدر شعر که همه با نام تو آغاز می شوند. چه قدر پنجره که همه به سوی تبسم روشن شما گشوده می شوند. چه غنچه های بی رمقی که نیم نگاهی از بهار حُسن تو تمنا می کنند. چه افق های بی کرانه یی که در انتظار حادثه طلوع تو اند.

مدتی ست جهان را از پشت پلک های شما می بینم. دیرسالی است که آبی آسمان را ودیعه یی در دستان تو می بینم. بخند، بخند و با لبان گشوده ات، افتخار شکفتن را به مهمانی غم زده این باغ تارعنکبوت بسته بازآور. کرشمه یی بکن تا جهان متولد شود. اشاره یی کن تا فصل دیگری آغاز شود. تنها مردمکان چشم تو کافی اند که دیوان غزل های شمس دوباره نوشته شود. اشارتی از مژگان خیس شما بس است که اقیانوسی به وسعت همه ی هستی زاده شود. تنها حضور تو ما را کفایت می کند که شهود و عشق را توامان تجربه کنیم.

سالیانی ست در حسرت توام. قرن هاست به انتظار دیدن رخسارت، بغض سنگین ناخوانده را در دامن تاریک این شب بی پایان می شکنم. سالیان درازی است ابریشم زلفان تو دیگر سهم این دست های زخمی خفته به زنجیر نیست. دهه هاست که جای بودن بهار همیشه خرم وجود جاودانه ات در این شهر یخ بسته خاموش خالی مانده... بگو به کدامین نام صدایت بزنم ای آنکه رمز هستی ما نام پرتلالو توست. ای آنکه اذن چشمان تو ما را به زندگی مجاب می کند. ای آنکه واژه ها از تو سرمشق می گیرند. ای فرا دست، ای ماورای نردبام اندیشه ها، بگویید کجای این هستی بیکرانه نشسته اید که دست خدا هم به پیشگاه شکوه اریکه شاهانه شما نمی رسد؟

درختان طراوت خود را از تو وام می گیرند ای سرو سهی قامتی که دست هایت شوق بوسه را در دل ملایک مقرب خداوندی زنده می دارد. ای نیک تبار نیک نام. آنسوتر از نام تو هیچ نیست. آنسوتر از وجود تو خدایی هم نیست. فراتر از دست تو دستی نیست که ما در وسعت دستان تو می روییم. ما در شهامت کلام تو سبز می شویم.

بیا زیباتر از هرچه باریدن! بگو به سمت کدامین قبله سجده کنیم که هرچه هست جلوه یی از بی نهایت رخسار توست. خون ما حلال دربار شهریاری ات که تاریخ ها به نام تو ورق خورده اند. جان مان فدای اورنگ تان که رفعت پایه هایش در ذهن عرش الاهی نمی گنجد.

جایی برای سخن گفتن چون منی نیست وقتی که هزار سبد گل سرخ و سوسن در فصل لبخند تو می شکوفند. باید به خزان محتوم وجود خویش اعتراف کنم. در حجم این تندباد مکرر باید که خم شوم. ناگزیرم که بشکنم. وقتی نبض تاریخ در دستان توست جایی برای تپیدن این دل زخمی پرگلایه نیست.

پیغمبران در پشت پلک های تو به معراج رسیده اند من که باشم که در محضر نگاه تو از عشق بگویم. بشارت بازگشت تو چتری ست گسترده بر قامت آفرینش. ما ذره های بی مقدار، تنها در نسیم حضور تو به رقص آمده ایم. هرکجا باشیم و نباشیم لطف آفتاب اهورایی توست که ما را به فردا نوید می دهد. مستی چشمان توست که راز هشیاری ماست.

______

نگاشته شده در تاریخ ششم شهریور دو هزار و پانصد و شصت و هشت شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: