۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

حسرت نامه يي بنده وارانه در پيشگاه رضاشاه دوم پهلوي

بي واهمه براي شما مي نويسم. بي واهمه چرا كه ساحت كبريايي چشمان تان اكنون به ميعاد رويشي دوباره صدايم مي زند.

بي هراس مي خوانم تان چرا كه پشت پلك هاي شما رازي به وسعت باران هاي نباريده پنهان است. بي دغدغه براي شما مي نويسم كه طعم لبان تان با ميوه هاي نو رسيده باغ گمشده ام قرابتي ناگسستني دارد.

در حريم دريايي نگاه تان جز گريستن نياموخته ام. در محضر حضور جاويدتان جز به زانو در آمدن سزاوارم نيست. چه كسي باور ندارد شراب ابديت چشمان شما پيش از آنكه زاده شوم مرا در اين سُكر ناگزير تكرار مي كرده و اين كمند گيسوان پريشان شماست كه امروز و هر روز ِمرا به تجلي روياهاي فردا بشارت مي دهد.

ساغر لبالب از شراب! اي صد بغل سوسن و ياس و نسترن ريخته در عطر آشناي پيراهنت!

دل آويزتر از نگاه تان نديدم. دلرباتر از رخسار تو كي به عرصه آفرينش رخ نموده است؟ هيچ فصلي سرسبزتر از بهار خرم آغوش شما نيست. هيچ هزاره يي شكوه و ابهت و كرامت تان را يكجا به خواب هم نمي بيند. هيچ شكوفه يي، بي كرشمه نگاه تان جوانه نمي زند. هيچ راهي بي اشارت ابروان تان آغاز نمي شود و تقويم هيچ تاريخي، بي رخصت لبان دلفريب شما ورق نمي خورَد.

اي سرو سربلند! خيال تان هرگز رهايم نمي كند. چشمان نافذتان رو به روي ثانيه هايم ايستاده است و مرا به ستيزي لجوجانه گرفتار مي آوَرَد. شوق طنين گام هاي شماست كه پيشاني مرا به خاك مي اندازد. شاهنشها در پيشگاه بازگشت اهورايي تان ديرسالي ست سر از سجده برنداشته ام.

اي سپيده تر از هرچه طلوع! برآمده در ازدحام اين شب ابري، اي تماشايي تر از هرچه آيينه، والاتر از هرآنچه وصف شده، ديدني تر از آفتاب، پرشكوه تر از سرو و سپيدار، خواستني تر از هرچه خواهش، دلاراتر از دريا، رنگين تر از باغ، رعنا تر از غزال، ما را به وعده گاه مستي چشمان خسته ات كاش صدا بزني...

عمري ست محو گردش چشمان خيال انگيز تو مانده ام. اينجا كسي به انتظار شما، ضربه هاي شكستن را تجربه مي كند. غربت آلوده ي حسرت نشين شما اين انتظار كهنه را بر قامت تكيده و تاريك شب اندازه كرده است. اي فروزنده خورشيد بي انكار كه نام همايوني ات، سالياني ست شبانه اين ابليس هاي سرشكسته را در هزار توي كابوس هاي مداوم به وحشتي مكرر بدل كرده است و اي نسيمي كه نكهت صبح دلنشين تن ات ما را به روياي از راه رسيدن سپيده عادت مي دهد.

بازا، بيا اي آنسوتر از بارگاه خداوندي، بازا و اين بركه ي بي اميد را به شور حضور دريايي ات خروش جاودانه ببخش.

پادشاها!

نامت تمام حقيقت است. بودن ما تفسير حضور توست، فداي لطف لبخندتان كه هر تبسم شما بهترين بهانه براي تپيدن قلب ماست.

اين خانه به تمناي دم مسيحايي شما رو در روي ويراني ايستاده است. در آرزوي آفتاب بي مثال وجودتان، اين شمع نيمه جان مي ميرد و خاموش مي شود. در حسرت بهار پرطراوت دستانت، ما در فصول فاصله ها خزان را به گريه نشسته ايم. اي از ازل تعبير شگفت انگيز ابديت، كاش به خلوت هم دياران تان دوباره برگرديد...

_______

نگاشته شده در تاریخ بيست و هشتم اسفند دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهي

هیچ نظری موجود نیست: