۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

زمزمه حسرت و تنهايي- دست نوشته يي تقديم به خاك پاي رضاشاه دوم پهلوي

چه بنويسم هنگامي كه خانه ام را برگ ريز خزاني طولاني به يغما برده؟چه بنويسم ؟چه جز از اندوه مداومي كه بر تار و پودم پنجه مي اندازد و حسرت تلخ و تيره يي كه دور از نگاه آفتابي تان مرا دربرگرفته است. چه بنويسم؟

هنگامي كه ياد نام تان مي افتم حس مي كنم اين خداوند است كه به تكرار صدايم مي كند، باورم مي شود اين خورشيد است كه بر پهنه انديشه هايم رُخ برافروخته ، خاطرم آسوده مي شود كه شب ماندني نيست و قامت يلدايي اش را درخشش نوري شگرف خم خواهد كرد...

آتشكده نگاه تان هرم دل انگيزش را به يخ بسته ي اين جانِ خسته مي ريزد. تبسم مغرورتان تداعي شكوهِ آفرينش است. چشمان مبهم و مهربان تان سخاوت اقيانوس هاست كه بر كوير خواهش اين دفتر گشوده، لطافت ابرها را هديه مي كند. دستان تان تاريخ معابدي گم شده كه پرستش گران عاشق را به بزم بي رياي سجود خويش فرا مي خوانَد.

شما از جنس شكفتن و نوريد. همان فرصت ناب روييدن بهار بر تاريخ سياه اين باغ نفرين شده، شما حلاوت رهايي هزاران هزار پرنده ايد بر فراز سرزميني كه هيچكس بلنداي ديوار هاي اسارتش را تصور هم نمي كند.

چه بنويسم آن زمان كه چشمان خرم و افسونگر تان روبه روي لحظه هاي بغض و ويراني ام دلفريبانه گشوده مي شوند و بر بوم تاريك سرنوشتم ،رنگ روشن طلوعي از ترانه را ترسيم مي كنند. چه بنويسم آن هنگام كه سر به زير و گُنگ در پيشگاه حضور حضرت تان بر خودم مي لرزم و از شرم شكوه شاهانه شما درين رعشه مداومم ،محكوم به سكوت و متحير از ذات جاودانه تان هستم.

ستايش تان مي كنم اي از تبار كوروش،پيداي پنهاني،اي نجابت آريايي،یادگار آریامهر،در پاي تان پيشاني هرچه خورشيد است به خاك افتاده ،در پيشگاه تان آفرينش به كرنش درآمده، من ايمان دارم كه حتا نسيمي از كرامت دست هاي تان اين باغ پژمرده را جان مي بخشد تا بشارت شگفت آور بهاري دوباره را در پسِ اين زمستان مشئوم باور كند.

يگانه شهريار، اي سرتاسر آفاق پيشكشي ساده به يُمن اشارت ابروان تان،بازآييد.بياييد و تقدير تاريك اين ديار دلمرده را با فصلي از طراوت و ترانه آغاز كنيد.بازگرديد تا كه اين باغ واژگون شده ،به شوق دستان اهورايي تان دوباره طعم شكوفه ها را لابه لاي شكسته باوري اش تجربه كند.

چه بنويسم آن لحظه يي كه سراپايم لبريز از انتظار ِحدوث چشمان تان و بند بندِ تنم مست لاجرعه لبخند شماست. چه بنويسم آن دمي كه پرتو مسيحايي وجودتان- اي نازنين تر از هرچه عشق- مرا و اين شبانه هاي بي روزنه را در درياي حسرتي ناگزير غوطه ور ساخته است...

___________

نگاشته شده در تاریخ پانزدهم آبان دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهي

هیچ نظری موجود نیست: