۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

در حساس ترین و سرنوشت سازترین روزها-غزلی پیشکش به دربار ملوکانه

وقایعی که در گذر چندماهه اخیر و به خصوص در طی این چند هفته شاهد بودیم٬ دلگرمی مطبوع و بی سابقه یی به ما می بخشند. از سویی بیت سیدعلی آدم کش و نظام غاصب اسلامی در چم و خم بحران های خودساخته یی -که برآمده از بلندپروازی های جاهلانه شان است- گرفتار آمده و راهی برای نجات نمی یابند. از سوی دیگر مبارزین راه آزادی فعالانه تر به صحنه گام نهاده اند. عاشقان ایران در حرکتی وسیع و همه جانبه اقدام به نصب تمثال های ملوکانه شهریار عالمیان رضا شاه دوم بر در و دیوار شهرهای ایران نموده و سر تا به پای میهن را از لطف رخسار نازنین شاهنشاه ایران نورباران کردند و البته راهپیمایی ها و تجمعات اخیر٬ در حمایت از نام مقدس خلیج پارس و سایر اقدامات وطن دوستانه نیز موجبات خرسندی ایرانیان و پر رنگ شدن نور امید در قلب عاشقان میهن شد که جز سرفرود آوردن در برابر تک تک این عزیزان دلاور٬ جای کردار و سخن دیگری نیست.

شادمانی و شور و شوقی که حقیر احساس می کنم و قاطعانه ایمان دارم هر وطن پرست دیگری نیز بر همین روال بیاندیشد٬ نه فقط آزادی ایران و رهایی مردمانش باشد که پیش از هرچیز و در بالاترین نقطه ذهن هر ایرانی آزاده یی٬ طلوع پرجلالت شکوه خداوندی و رویت رخ مبارک آن یگانه دلدار و آن نماد فره ایزدی اعلاحضرت رضاشاه دوم پهلوی در ایران است و هنگامی که اندیشه می کنیم محبوب و موعود و معبودمان به زودی قدم بر چشمان مان خواهند گذاشت و به خانه شان ایران بازخواهند گشت٬ اشتیاق غیر قابل تصوری بندبند وجودمان را فرا می گیرد و تب انتظارمان را تندتر می سازد.

جان نثار غزل زیر را - که دست نوشته ناچیزی ست - به پیشگاه ملوکانه ذات احدیت رضا شاه دوم پهلوی پیشکش کرده ام و امید است لایق خاک پای حضرتش باشد که البته نیست ...

غزل را در زیر بخوانید:

یک مشق دیگر آب، بابا، نان نداریم

اما به مرگ خویشتن اذعان نداریم

در کوچه های موحش و خاموش این شهر

جز رنگ مرگ و وحشت زندان نداریم

حالا که ما شرمنده ی چشم شماییم

حتا برای گریه کردن جان نداریم

وقتی وطن تابوتی از جنس خدا شد

جایی برای حرمت قرآن نداریم

دیشب که سطری از غم انسان سرودم

یادم نبود اینجا دگر انسان نداریم

دیدیم بُت را "بُت شکن" نامش نهادند

دیگر به ابراهیم هم ایمان نداریم

شیطان که بر منبر خدا را اخته کرده ست

ای وای رَه جز سجده بر شیطان نداریم

ما مانده ایم و گردبادی از تباهی

دردی به جان افتاده که درمان نداریم

در ظلمت این خانه ما هرگز امیدی

جز بازگشتت ای مه تابان نداریم

این باغ بوی درد دارد، زود برگرد

ما در حصارِ تشنگی باران نداریم.

_________
نگاشته شده در تاریخ پانزدهم تیر دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: