۱۳۸۶ آذر ۸, پنجشنبه

تاب بنفشه می دهد طره مشک سای تو

ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش

دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش

شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح

چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش

در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار

کرده ام خاطر خود را به تمنای تو خوش...

روز و روزگار هر میهن پرستی٬ بی تردید با یاد آن موعود در غربت و محبوب قلب های پاک و پروردگار آنهایی که خرد را چراغ راه خود کرده اند می گذرد.

اکنون ایران٬ کهن میهن آریایی ما حاشا٬ سراپای پیکرش را لجن آلوده کردند و مشتی جنایت پیشه ی دون مایه٬ از کاشانه ی دیرین ویرانه ساختند و افسوس ایزد ما- کسی که هستی ما تقدیمی کوچکی ست به زیرپایش- ابرمرد یگانه و پادشاه بی همتای ایران٬ فرزند خلف شاهنشاه فقید آریامهر محمد رضا شاه پهلوی خدایگان میهن٬ اعلاحضرت همایونی رضا شاه دوم پهلوی - جانم فدای نام بزرگش باد- همان صاحب و پدر ایران نزدیک به سه دهه است٬ در تبعیدی سخت و طاقت فرسا سپری می کنند و همچنان چون سروی صبور٬ جز عشق به میهن و جز سخن ملاطفت آمیز خطاب به بندگان حقیرشان٬ کلامی از آن حضرت نشنیده ایم.

غزل زیر سروده یی ست ناچیز و حقیر که به خاک پای اعلاحضرت تقدیم داشته ام. اگرچه به نیکی می دانم خاطر مبارک معظم له از این دست دلنوشته های بی ارزش هرگز شاد نمی گردد و اگرچه آگاهم از این که اعلاحضرت همایونی٬ با ذکر این اوصاف و القاب خرسند نمی گردند. زیرا آن حضرت در پیشگاه "کیان میهن" خویش را برابر ملت می دانند٬ هرچند بزرگ منشی ایشان٬ چیزی از حقارت و کوچکی ما کم نمی کند.

غزل را در زیر ملاحظه می کنید:

در كوچه‌هاي چشم‌تان دارم شقايق مي‌شوم

من منتظر، بازيچه‌ي دست دقايق مي‌شوم

نام تو را اي بهترين سرفصل دفتر مي‌كنم

من مژده‌ي ديدار را پيوسته باور مي‌كنم

راز نگاهت ماه من٬ يك روز افشا مي‌شود

آن آفتاب مشرقي، اين بار پيدا مي‌شود

چشمان خيست را چرا از چشم ما كم مي‌كني؟

اندوه قلبت را فقط يك راز مبهم مي‌كني

من حتم دارم عاقبت٬ این بغض را گم مي‌كنم

این تیره شام کهنه را٬ در روشنا گم مي‌كنم

با ما تو از غربت بگو٬ اين واژه را آواز كن

اين قفل در گل مانده را با گوشه چشمی باز كن

برگرد تا باطل كني٬ اين فصل‌هاي سرد را

تا بشكني در چشم ما تك شاخه‌هاي زرد را

تو قول دادي خوب ما٬ يك روز هجرت مي‌كني

آن خاطرات خسته را اين بار قسمت مي‌كني

باور بكن اين پنجره٬ با دست او وا مي‌شود

ايمان بيار اي تيره‌ شب، خورشيد پيدا مي‌شود

این جهل در خود خفته را٬ روزی تو باطل می کنی

این کشتی سرگشته را٬ راهی ساحل می کنی

اين خواب خرگوشي بدان ديري نمي‌پايد٬ عزيز

آهنگ پاي شوم شب ديگر نمي‌آيد٬ عزيز

غربت نشين ‌آشنا٬ هر شب صدايت مي‌كنيم

قابل اگر باشد تو را٬ جان را فدایت مي‌كنيم

شاهنشه خوبان بيا، برگرد اي آرام جان

عهدی ست ما را نازنين! ما مي‌پرستيمت بدان.

_______________

نگاشته شده در تاریخ بیست و دوم آبان دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: