۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه

یک مثنوی پیشکش به دربار ملوکانه پادشاه ایران رضا شاه دوم پهلوی

سال ۲۰۰۷میلادی نیز سپری شد. سالی جدید از راه رسید. ملت هنوز دربند یک رژیم سرکش و نامردم گرفتار است و معبودمان همچنان در تبعیدی تلخ.

به راستی که در چنین شرایطی٬ حتا فرا رسیدن سال جدید٬ رنگ و رویی از تازگی و شادابی ندارد و بی حضور حضرت دوست٬ ایران مان چه پژمرده می نماید...

آنچه سال هاست ذهن ما را به خودش مشغول می سازد٬ دغدغه سرانجام وطن است و اینکه چه خواهد شد؟ آیا در این سراشیب خودخواسته یی که افتاده ایم و اینکه عنان امورمان اکنون در دست ناهالان و جانیان بنیادگرا قرار دارد عاقبت میهن و پایان بازی آیا باختن تمام حیثیت ایرانی و سقوط کامل ایران در سایه رویای شوم خمینی جلاد است که در ذهن خود٬جهان یکپارچه اسلامی را ترسیم می کرد و برای خاطر این امر٬ میلیون ها بیگناه را از دم تیغ خود گذراند؟

آیا ممکن است این بحران یا بهتر بگویم این بازی به سود کهن میهن عزیزمان ایران تمام شده و رژیم ملایان سرنگون گردد؟ با تصور این مهم٬ همیشه یک "نام" را در نظر می آوریم :"نجات دهنده" و به راستی این نجات دهنده٬ چه کسی می تواند باشد؟ همان ابرپادشاه هماره برقرار ایران٬ آن یگانه یی که دست خورشید به دامان شکوه و جلالتش نمی رسد٬ آن مرد بی تکرار اهورایی که تنها به دستان مبارک "او"ست که ایران عزیز ما نجات یافته و از یوغ ستمکاران اهریمن رهایی خواهد یافت...آری شاه خوبان رضا شاه دوم پهلوی.

با آنکه همیشه گفته ام و اعتراف کرده ام وجود همایونی و ذات کبریایی اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی هرگز از ثناگویان بی ارزشی چون حقیر٬ خرسند نمی گردند. اما معذورم از بیان سخن دل که قطعن زبان حال میلیون ها قلب تپنده ایرانی ست. به قول خواجه شیراز:

دست از طلب نداریم تا کام دل برآید

یا تن رسد به جانان یا جان ز تن درآید

بشکاف تربتم را بعد از وفات و بنگر

کز آتش درونم دود از کفن برآید

بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران

بگشای لب که فریاد٬ از مرد و زن برآید

جان بر لبست و حسرت در دل که از لبانش

نگرفته هیچ کامی جان از بدن درآید

سروده ناچیز بنده را که در قالب مثنوی سروده ام و به پیشگاه پادشاه ایران زمین٬ اعلاحضرت همایونی رضا شاه دوم پهلوی تقدیم داشته ام در پایین ملاحظه کنید:

ای غزال مست بی تکرار من

ای کمربسته تو بر آزار من

ای سپید آبی٬ سپیدار بلند

ای سر مویت دل ما را کمند

دست هایت بوسه گاه کاینات

چشم هایت چشمه آب حیات

تو نگاهت مست و من مخمور جام

من اسیر و حلقه زلف تو دام

ای دمیده در سحرگاهم پگاه

ای تجلی، جلوه گاه هرنگاه

ناز چشمانت خریداریم ما

کو به کو رسوای بازاریم ما

ما اسیر و بنده موی توییم

در به در آواره کوی توییم

ای شراب کهنه، ای ساغرشکن

چین آن زلف سیاهت در شکن

ای سرآغاز غزل بی انتها

پل زدی از شعر ما تا ناکجا

حلقه بر دستان شعر انداختی

از کلامم برج حیرت ساختی

ای صراحی باز، ای ساغر به دست

تار زلفت شیشه عمرم شکست

پیش پایت مرده ام٬ حاشا مکن

شاعری دیوانه را رسوا مکن

ای میان ابروانت خانه ام

آتشی افتاده در کاشانه ام

ای ستاره پوش همچون ماهتاب

در فراسوی حقیقت مثل خواب

ای لبت شیرین سخن هایت قشنگ

ناز آن چشمان گیرایت قشنگ

ای امید کشتی توفان زده

تا ابد خنجر به قلب و جان زده

پیش بزمت تا سحر افروختم

از غم چشم تو دیشب سوختم

در هوایت گم شدم آواره ام

درحضیض دره ام بیچاره ام

ای تو معنای سپید زندگی

ای تو در برج غزل تابندگی

تیر مژگان تو قلبم پاره کرد

کوچه چشمت مرا آواره کرد

ای لبت خندان نگاهت مست مست

این منم دیوانه یی زیبا پرست

این منم مفتون چشمانت شده

ابتدای راه و ویرانت شده

این منم مست نگاهت٬ ساقیا

کشته چشم سیاهت٬ ساقیا

این منم بر باد رفتم اینچنین

این منم با بغض تنهایی عجین

مهربانا! تیشه بر جانم زدی

تیشه بر جانم، بر ایمانم زدی

تا خمار چشم مستت گشته ام

پس کنیز و زیر دستت گشته ام

آشنا در بطن یک شهر غریب

ای کلامت حق و رویایت فریب

یوسفا! روزی به کنعان می رسی

سرو آرامم، به یاران می رسی

عاقبت ما در هوایت جان دهیم

پیشکش بر خاک پایت جان دهیم

سرو رعنا ما که مدیون توییم

رود زار عشق٬ هامون توییم

چشم تو بر آهوان پهلو زده

گوشه چشمی بر غم آهو زده

چشم هایت در شب من رو به روست

طلعت چشمت برایم آرزوست

شب ولی، محکوم پایان گشتن است

ابر تیره مست باران گشتن است

حسن یوسف، نرگس مخمور ما

ناصر صاحب دل و منصور ما

شاه بیت شعر و شطرنج منی

هم امیدی ژرف، هم رنج منی

چشم هایم محو چشمان تو باد

عمر اگر باقی ست، قربان تو باد.

__________

نگاشته شده در تاریخ نهم دی ماه دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: