۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

غزلی پیشکش به خاک پای شهریار

روزهای وطن همرنگ شب ها سپری می شوند و در حالیکه عصاره و معنای ناب میهن ما دور از دیار به سر می برند، ایران همچنان در غربت و ناکامی است و ایرانیان شاهدان دردمند این سرنوشت تلخ تر از زهر...

جان نثار در خلوت و تنهایی ام جز نام و یاد شهریار محبوب، چیزی را نه می بینم و نه باور دارم. گرچه می کوشم تا جای ممکن، در این پایگاه مباحثی طرح شوند که بیشتر در راستای دانستن و یافتن تازه ها باشد نه صرفن بیان احساسی که بی شک در قلب همه ایرانیان راستین دیده می شود.

اما گهگاه آدمی از بیان آنچه درون اش می گذرد ناگزیر می باشد چرا که نه می توان سکوت کرد و نه این امکان هست که آنچه را به زیبایی تمام در پیش رو می بینیم توصیف نکنیم و به قلم نیاوریم.

حقیر بار دیگر جسارت کردم تا در پیشگاه پادشاه بزرگ ایران اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی، غزل ناقابلی را به خاک پای ایشان تقدیم کنم.

با این امید که سروده زیر لایق باشد تا پیشکشی شود به محضر آن اهورا مرد و آن وارث نامدار کیان هفت هزار ساله ایران. هرچند برای سرودن شعری در وصف یک تار موی ایشان، تاریخ نیز ما را کفایت نخواهد کرد.

غزل را در پایین بخوانید:

بگو سپیده ی صبحی به ناز برگردد

تبار و برتری و فَره باز برگردد

بگو کجاست بهاری که بوی یار آید

چه می شود اگر آن سروناز برگردد

پس از شکستن این فوج در به در مانده

یگانه شاه جهان سرفراز برگردد

نگاهِ خیره ام اینجا به جاده خواهد ماند

که شاهزاده ی من یکه تاز برگردد

درین حصار که بغضی نهان شده شاید

که محرمی به همه رمز و راز برگردد

خدا کند که میان هجوم دشواری

مراد و مُنجی ما چاره ساز برگردد.

________

نگاشته شده در تاریخ هجدهم دی دو هزار و پانصد و شصت و هشت شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: