۱۳۸۶ آذر ۱۴, چهارشنبه

یک خنجر و یک سروده

خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم

به صورت تو نگاری٬ ندیدم و نشنیدم

اگرچه در طلبت هم عنان باد شمالم

به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم

با به جنبش درآمدن نهضت های اپوزیسیونی و دست اتحاد دادن گروه ها و تشکل ها٬ برای پذیرش ذات ملوکانه شاه شاهان رضا شاه دوم پهلوی به عنوان رهبر و پرچمدار پیغام آزادی ایران٬ نور امیدی در قلب ملت درخشید و این احتمال علمی و قوی را در ذهن ها پر رنگ تر ساخت که حکومت عمامه داران جنایت پیشه به سه دهه نخواهد رسید و معبود به زودی باز خواهد گشت... تا این جا همه چیز زیبا و امیدبخش است. اما مایل بودم نام این پست را "یک خنجر و یک سروده" بگذارم. خنجری که همواره حقیر را- و گمانم هر ایرانی بیدار و پاک اندیشی را- رنج می دهد. بزرگ منشی و روح بلند آن حضرت و وسعت بیکرانه قلب نازنینی است که در سینه صاحب ملت و پادشاه غربت نشین٬ اعلاحضرت همایونی رضا شاه دوم پهلوی می تپد.

باید به این نکته با دقت توجه کنیم: ایشان پس از آن همه ناملایمات و آن همه ناسپاسی های ما ملت و همچنین کاهلی ها و یا هتاکی هایی که از جانب برخی گروه ها و تشکل های اپوزیسیونی دیده اند باز هم با لطف کبریایی خود قلم عفو بر خطاهای مان کشیده و سنگین ترین مسوولیت تاریخ را پذیرفتند.

با اندیشیدن به چنین حقیقت تکان دهنده یی٬ هر ثانیه خنجری مهلک بر قلب انسان فرو می رود و تنها سر به تعظیم خمیده و لب به ستایش این ابر انسان بی مانند و این وجود بی مثال و یگانه گشوده می شود. غزل زیر را چاکر و پابوس ایشان دیگربار٬ در وصف آن ذات اقدس کبریایی سروده ام و صمیمانه به پیشگاه حضرتش تقدیم می دارم:

اين جا نمي‌مانم آري، شهري كه باران ندارد

باید صدایت کنم من٬ این درد درمان ندارد

از تك درختان باغم٬ افسوس برگي نمانده‌ست

ویرانه ی خانه فصلي، غير از زمستان ندارد

باور ندارم زماني، يك سايه اين جا گذشته‌ست

اين كوچه‌ها ردپايي از نسل انسان ندارد

چيزي نگفتيم و از ما حتا غزل را گرفتند

اي قوم ! هرگز گناهي اين گونه تاوان ندارد

فردا كه مي‌آيد از راه، تصويرمان هم شكسته‌ست

اين فتنه رحمي به حال آيينه‌ها‌مان ندارد

نامت شكوه زمان است، شاها مي‌آيي به شهرم

هر كس كه باور ندارد، مي‌دانم ايمان ندارد.

______

نگاشته شده در تاریخ پنجم آذر دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست: