روزی که رفتی قامت این شهر را یکپارچه سیاهی گرفته بود. روزی که رفتی تاریخ با تو گریست. آن روز همه شهر یخ بسته بود. خورشید رمقی بر تن نداشت و همه چیز به رنگ نکبت زمستانی بود که سرپنجه سرد خود را بر قلب میهن مان می فشرد. زمستانی که پای رفتن نداشت و سرنوشت محتوم ما شد. هنگامه رفتن تان ای پدر محبوب، فصل سرما خیمه بر ما انداخته بود و هیهات که این فصل سرد سال های سال است دست از سر ما ویرانه نشین های خاکستر شده برنمی دارد.
ای پدر ملت و ای اهورایی تبار تاجدار نام آور! یاد و یادگار شما امروز فروزان تر از هر خورشیدی می درخشد اما خاطره سوزناک هجرت تان، کوه برفی است که بر قلبم نشسته و هرم هیچ آفتابی آبش نمی سازد...
در دم هجرت شهریارانه شما، گویی از سنگ و خاک، دشت و دمن، گل و درخت فریاد برمی خاست که لحظه یی درنگ فرمایید. بمانید و ما را با اقیانوسی از درد و غم تنها مگذارید. بی سایه شما سر کردن آنسوتر از طاقت ماست:
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع
دوش بر من ز سَرِ مهر چو پروانه بسوخت
بیست و ششم دی ماه برابر با یکی از تلخ ترین رخدادهای معاصر است. روزی که شاهنشاه آریامهر در کنار علیاحضرت شهبانو، در حالی که قلب شان هنوز درین خاک می تپید، ناگزیر عزم دیاری دیگر کردند. شعله وقاحتی که از چهارسوی وطن برخاسته بود، هر روز وخامت بیشتری می گرفت و شرایط آنچنان بحرانی بود که آن بزرگواران، بر خلاف آنچه میل باطنی شان بود تصمیم به سفر گرفتند و رخت بربستند تا دیار آبایی را به دست مردمی بسپارند که نادانی و کژفهمی به سرحد جنون شان رسانده بود.
از افروخته شدن نخستین جرقه ی شورش تا نابود ساختن کامل ایران، زمان زیادی طی نشد. همه چیز بسیار سریع رخ داد و شرارت و جاه طلبی چپی ها که ارتجاع سیاه گمراهان اسلام خواه نیز بدان ملحق گردیده بود، چون صاعقه یی همه ایران را شعله ور نمود و کمتر از یک ماه پس از هجرت اعلاحضرت محمدرضا شاه پهلوی، شورش ضد ملی ایران فروشان ثمر داد و موج اعدام ها، خفقان و جنایت آغاز شد. دقیقن همسوی با هجرت آریامهر فقید از ایران، مصیبت و بلا آوار شد و هر روز در شمایلی تازه تکرار گردید.
آن مردمی که فریب دروغ گویان را خورده بودند در فاصله اندک زمانی دریافتند آنچه را در کمال حماقت نور و روشنی می پنداشتند به واقع سوسوی چشم های گرگی گرسنه بود که در تاریکی شب، سبعانه به دریدن و پاره پاره کردن یکایک شان امید بسته بود. بسیاری از همان ها که در روز بیست و ششم دی ماه و مقارن با سفر کردن همه اعتبار و افتخار ایران، جاهلانه رقص و پایکوبی کردند در مدت زمان اندکی نه تنها از کرده شان که از هستی خود پشیمان شدند. افسوس که زمان را باخته بودند و شد آنچه نمی باید می شد.
شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران هنگامی که خاک میهن را ترک می فرمودند اشک بر دیدگان مبارک نشانیده بودند و امروز همان اشک زلال و سپندینه که از چشمان ملوکانه روان بود، از دیده تاریخ می بارد. اکنون سی و یک سال است که آسمان و زمین گریه می کنند. ایران می گرید و ایرانیان ماتم زده در عزای به باد رفتن میهن شان، در خلوت تنهایی با بغض و اندوه هم نشین اند.
حال وقت آن رسیده که کمی تامل کنیم. آنچه که امروز به عنوان حاصل و ثمره آن انقلاب کذایی در چنته ما باقی است آیا جز رسوایی و به غیر از فنای مطلق درون مایه دیگری نیز دارد؟ آیا تفکر ما غلط بود یا اینکه راه را اشتباه رفتیم یا هر دو؟
در واقع شاه به معنای ملت و نمادی از حیثیت ایران است. بدیهتن رفتن شاه از صدر مملکت برابر با رفتن حیثیت، خوشنامی و آبروی یک ملت است و این ابدن چیز گزافی نیست بلکه بازخورد مستقیم حرکتی است که سال 57 در ایران رخداد و بسیاری از نابخردان راه گم کرده نیز با آن همراهی کردند. شاید بتوان گفت فجایعی که متعاقب با سلطه خمینی گجستگ و ایادی اش اتفاق افتادند هم سزای ناسپاسی و سبکسری مردم و هم نمادی بیرونی و آشکار از روح عمل شان بوده و هستند. مردمی که به پادشاهی بزرگ پشت کنند به معنای واقعی کلمه برای مصیبت و بدبختی آغوش گشوده اند.
امید که امروز به خود آییم و به پاخیزیم تا ایران را از چنگال بدسرشتان شب پرست باز پس بگیریم تا آن نماد فره ایزدی و جانشین برحق آریامهر فقید، ذات ملوکانه اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی آفتاب در تبعید، بار دیگر بر چشم مان قدم ملوکانه را منت فرموده و به میهن شان ایران بازگردند.
پایداری پادشاهی پیروزی
__________
نگاشته شده در تاریخ بیست و چهارم دی دو هزار و پانصد و شصت و هشت شاهنشاهی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر