ماه بهمن٬ ماهی که میهن مان بر باد رفت. ماهی که ویران شدیم٬ ماه سیاه در به دری٬ ماه وداع با شکوه و اعتبار و اقتدار میهن مان. ماهی که دیو بر مسند نشست. ماهی که جنبش شوم بی وطنان٬ با کمک نادانی عده یی و دخالت دست سیاه بیگانگان٬ عاقبت چیره شد تا مملکت را در سرپنجه های قدرت خود بگیرد و در گذر سالیانی آن را به ویرانه غم انگیزی مبدل سازد که دیگر هرکسی نام ایران را بشنود تنها ترور٬ خشونت٬ خون ریزی و سرکوب را به خاطر آورد نه آن تاریخ بلند و پرشکوه را و نه فره ایزدی را... هیهات که چه گونه یغما شدیم و چه ناجوانمردانه به خاک سیاه مذلت نشستیم.
سروده یی را که در پایین می بینید٬ مروری است بر مصیبتی که در بهمن پنجاه و هفت برسرمان آمد و در واقع آن رخداد شوم و نتایج اسف بارش برای ملت و همچنین نگاه حقیر به غم سفر کردن پادشاه بزرگ و جاودانه ما آریامهر فقید و در پایان نیز انتظار بی صبرانه عاشقان وطن برای بازگشت غرور آفرین آن یگانه افتخار ایران و تنها میراث دار فره کیانی شاه خوبان اعلاحضرت همایونی رضا شاه دوم پهلوی ٬ همان دانا و قادر مطلقی که جان و جهانم به فدای خاک پای ایشان باد.
ضمن تسلیت پیشاپیش به تمام هم میهنان آزاده به مناسبت فرا رسیدن دهه شوم بهمن٬ این مثنوی سروده را به خاک پای ذات مبارک اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی پیشکش می دارم:
تمام باغ شبی غرق شعله شد دیدی
صداي سوختنِ ما خدا تو نشنيدي؟
براي زخمِ دل ما اشاره كافي بود
و مرگِ باغِ مرا يك شراره كافي بود
رواست من گر از اين شام تار بگريزم
به شهر غربت و غم سوگوار بگريزم
هجوم سرد زمستان بهانه ميخواهد
سزد كه با نفسي داغدار بگريزم
بهار مثل خزان خالي از پرستوهاست
صلاحم است اگر از بهار بگريزم
بگو كه خانه پس از اين٬ نوشته گردد دار
روم به غربت و از چنگدار بگريزم
تو روي شانهي خورشيد، آه خوابيدي
و در شهادت شب، بیگناه خوابيدي
كسي نگفت كه اهل كجايي اي باران
صدا نكرد كسي، تا بيايي اي باران
چه حيف شد كه تو را اهل باغ گم كردند
كه كاروان تو را با چراغ گم كردند
تو نيستي و به يادت كوير ميمانيم
درين شبانهي غربت اسير ميمانيم
بهار آمد و احساس عاشقي نشكفت
و جاي پاي من حتا شقايقي نشكفت
براي فوج پرستو تو آسمان بودي
و لحظهلحظهي عمرت بهار جان بودي
من اعتراف كنم كه تو را نفهميدم
چه دير نام تو را از بهار پرسيدم
تمام عمرِ تو را يك قصیده می بینم
كنار ماه تو را، آرمیده می بینم
از اين به بعد تو را توي خواب ميبينند
حقيقتي كه تو را در سراب ميبينند
بدان كه آخر از اين درد و داغ خواهم سوخت
درست مثل اهالي باغ خواهم سوخت
به باغ تبزده انگار آفت افتادهست
به روي چهرهي روياي ما خط افتادهست
چهگونه دامن باغ از ستاره رنگين شد
نگاه خستهي شب، چشم بست و غمگين شد
تمام باغ شبي غرق شعله شد، ديدي
درين شرارهي آتش مچاله شد، ديدي
چه گونه دست كسي مشعلي فراهم كرد
به زيربار ستم، قامت وطن خم كرد
چه گونه كف به لب و لرزه بر تن افتاده است
به بيت بيت غزل، زار و شيون افتاده است
چه گونه از نفس ما حريق ميبارد
و قطره قطره غم از چشم ميغ ميبارد
چه گونه شعله به باغ و شقايق افتادهست
و وقفه در تپش قلب عاشق افتادهست
شب شكستهي ما بي ستاره شد افسوس
و دفتر شب ما پاره پاره شد افسوس
پس از تو خوبترين، باغ رو به ويرانيست
بدان كه بعد تو اين جا، هوا زمستانيست
چهگونه رفت غريبانه، فتنه جا مانده
بدون صاحب و بيگانه خانه جا مانده
چهگونه نام كسي از كتاب ما خط خورد
و ديدن رخ او توي خواب ما خط خورد
كسي كه آمدنش سبز چون بهاران بود
و دستهاي نجيبش شروع انسان بود
كسي كه صاحب دلها كسي كه عاشق بود
براي سروري ما همان كه لايق بود
تو بودي عاشق و اينجا بهشت بود آري
چه بيخيال غم سرنوشت بود آري
تو رفتهيي و تمام پرندهگان رفتند
و تا كرانهي غربت ترانهخوان رفتند
تو نيستي كه ببيني ترانه هم خشكيد
كه دست شوم كسي حرف عشق را دزديد
تو رفتهيي كه نبيني اسير زنجيريم
نخواستی که ببيني چهگونه ميميريم
ببين كه باور ما قتلعام ميگردد
و يك نگاه دريغا حرام ميگردد
چه قدر بد شده بعد از تو دشمن بد ذات
نگاه ميكند و شادكام ميگردد
نديدهيي كه براي تپيدن احساس
چهگونه فرصت دلها تمام ميگردد
بيا نگاه كن اينجا رسيده ايامي
كه عشق، دست خوش ننگ و نام ميگردد
تو نيستي كه ببيني سپيده هم اينجا
پس از تو، تا به ابد رنگ شام ميگردد
چه حيف شد كه تو را در بهار گم كرديم
و روح عفو تو را پايدار گم كرديم
در اضطراب قفس موسم تهاجم شد
تمام خاطرهها زير پايشان گم شد
تمام خاطره امشب به گريه افتادهست
و روي پيكر احساس، سايه افتادهست
شكست ثانيهها را بيا و باور كن
به جاي گريه تو سهراب و رستم از بركن
كه شاهنامه به آخر رسيد و پايانش
نبود خوش چه رسد حال پردهخوانانش
چه حيف از تو فقط يك بهانه باقي ماند
به يادگار، همين جاودانه باقي ماند
من از تمامي شان انتقام ميگيرم
و خونبهاي دلت را تمام ميگيرم
براي خاطر اين بيستاره برگرديد
آهاي نسل پرستو! دوباره برگرديد
سخن زحال شبانم سپيده ميگويد
حديث اين همه غم ناشنيده ميگويد
درست ميشنوم اين صداي باران است
تمام كوچه پر از ردپاي باران است
بدان كه فصل زمستان تمام خواهد شد
و انتظار تو باران تمام خواهد شد
در انتهاي زمستان جوانه خواهم كرد
تو ای همیشه شکوفا٬ به باغ مان برگرد...!
__________
نگاشته شده در تاریخ ششم بهمن دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر