تهران - نهم آبان ماه هزار و سیصد و سی و نه خورشیدی
ملت ایران در شور و شوق وصف ناپذیری هستند. همه در انتظارند. بشارت و مژده این ولادت بزرگ را حدودن نه ماه قبل و در آستانه نوروز داده اند و در تمام این ماه های انتظار٬ ملت تکه یی نمادین از یک گهواره را به شوق طفلی که در راه است یا یک جفت کفش آبی به نشانه پسر بودن نگاری که شهبانو آبستن بودند به محضر این بزرگ بانو فرستاده تا دیگر باره ارادت و عشق صادقانه خویش را به دربار و خاندان جلیل سلطنت عرضه دارند و اکنون در واپسین ساعات این انتظار بزرگ٬ شوق توامان با نگرانی در چشم هر ایرانی موج می زند: "خدا کند شهبانو به سلامت کودک شان را به دنیا آورند." و..."آیا این بار خدای بزرگ پسری به دربار هماره جاوید سلطنت خواهد بخشید؟".
جمعیتی انبوه با نگاهی مشتاق و عاشق تا چندین خیابان آنسوتر ایستاده اند و راه ها بند آمده اند٬ هنگامی که رادیو و تلویزیون با مسرت ولادت رضا- نخستین فرزند پسر شاهنشاه بزرگ آریامهر محمد رضا شاه پهلوی- را مژده می دهند: "کودک و مادر٬ هر دو در سلامت کامل هستند" و سیل خروشان و سر از پانشناخته یی از مردم به سمت درب بیمارستان هجوم می آورند تا اگر لایق باشند٬ جان خود را به این وجود نازنین و نو رسیده ببخشایند:
دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد
کز حضرت سلیمان٬ عشرت اشارت آمد
بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است
همت نگر که موری با آن حقارت آمد
بیمارستان چهار راه مولوی(بنگاه خیریه مادران ایرانی) غرق نورباران و چراغانی است. وقتی علیاحضرت شهبانو فرح بزرگ بانوی ایران زمین٬ طفل کوچک اما بلند مرتبه خویش را در آغوش گرفته و شانه به شانه پادشاه اعلاحضرت محمدرضا شاه پهلوی و در معیت سیل انبوه مردم مشتاق و عاشق٬ از بیمارستان خارج می شوند اشک شوق از دیدگان این خیل کثیر و منتظران به آرزو رسیده راه می گیرد و بر گونه های شان جاری می شود. پس خداوند ایران٬ ایران را دوست دارد که ذات بزرگ و بی انتهایش را در شکل و اندام این کودک نازنین٬ در برابر چشم های ملت آشکار ساخته و...
..........................
آری چهل و شش سال پیش در چنین روز با سعادتی یعنی نهم آبان دقایقی چند مانده به ظهر٬ میراث دار فره کیانی و یگانه معبود ایران پا به عرصه وجود نهاد. در چنین روزی٬ خورشید با تمام تابناکی اش و با تمام وسعت بی کرانه اش قدم بر چشم عاشقان ایران گذاشت و اراده کرد٬ تا بخشی از نور لایزالش را به پهنه قلب ایرانیان ببخشاید. ملایک مقرب آسمان سرها را خم کرده بودند تا بوسه بر دستان کوچک این مهر فروزنده زنند و خدا بر این خلقت شگرف خود مبهوت مانده بود. ما به راستی باید هزاران هزار بار سپاسگزار باشیم. سپاسگزار خدایی که این گوهر یکدانه و این ابرمرد فرزانه و این معبود یگانه را برای ما قرار داد که به حق سزاوار است که دار و ندارمان را به خاک پای این معبود بی همتا پیشکش داریم٬ اگرچه ناقابل است.
بی تردید امروز نیز٬ انتظاری از همان جنس اما با شدت و حدت بیشتر٬ در قلب هم میهنان خانه کرده است. انتظار بازگشت دوباره ی آن یگانه دلدار که دیری است. از ستم بیگانگان غربت نشین گشته و لحظه لحظه مان تنها به عشق آن شهریار و صاحب بی چون و چرای میهن سپری می شود٬ آفتاب عالمتابی که طلعت حضور بی کرانش٬ بزرگ ترین آرزوی تک تک عاشقان ایران است :
برا ای آفتاب صبح امید
که در دست شب هجران اسیرم...
این روز بزرگ و وصف ناشدنی را نخست به پیشگاه همایونی معبود٬ موعود و بزرگ پادشاه ایران وجود کبریایی و ذات اقدس همایونی اعلاحضرت رضا شاه دوم پهلوی-که جان ناقابلم فدای خاک پای شان باد- و سپس به محضر مادر گرامی معظم له٬ علیاحضرت شهبانو فرح دیبا پهلوی و خدمت همسر گرانقدر آن حضرت، ملکه یاسمین اعتماد امینی پهلوی و سه فرزند بلند جایگاه ایشان، پرنسس نور٬ پرنسس ایمان و پرنسس فرح دوم پهلوی٬ آنگاه به حضور برادر و خواهر آن وجود مقدس٬ شاهزاده علیرضا و شاهدخت فرحناز پهلوی همچنین به والاحضرت شهناز پهلوی دیگر خواهر معظم له و تک تک خاندان و وابستگان جلیل سلطنت پهلوی و در آخر به تمام ملت بیدار و آگاه ایران٬ با تمام وجود شادباش و تبریک عرض می کنیم و صمیمانه از خدا می خواهیم این وجود عزیز و بی مثال و این پادشاه بی تکرار ایران را، هزار سال در این دنیای خاکی برای مان نگهدارد تا در پرتو ذات همایونی ایشان٬ کهن میهن مان ایران جاوید و سربلند بماند.
جان نثار و سگ آستان همایونی٬ سروده ناچیزی را به خاک پای آن پادشاه عالی مرتبه٬ تقدیم داشته ام. امید که حقارت واژه ها و کوتاهی چاکرشان را به عظمت وجود لایزال و بی کرانه شان عفو بفرمایند زیرا:
هرچه هست از قامت ناساز و بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست.
غزل مثنوی را در پایین ملاحظه می کنید:
جاده از سينهي شب ميگذرد باريك است
همسفر، راه عبور من و تو تاريك است
مشكل اين جاست كه تا آن سوي شب روشن نيست
بازگرديم كه امكان شب و رفتن نيست
جاده امشب چه قَدَر قصد لجاجت دارد
ساليانيست به انكار من عادت دارد
گريه از حوصله دفتر ما بيرون است
همسفر، يكسره چشمان من و تو خون است
جاده گر چارهي ما نيست بيا برگرديم
دير شد فرصت آن نيست كه ما برگرديم
بايد اين راه پر از دغدغه را طي بكنيم
شهر را غرق غزل، بوسه، پر از مِي بكنيم
وقت آن نيست كه در غمكدهي خويش شويم
بسته در ناله و در شيون و تشويش شويم
گفتمت راه دراز است، كمي دلهره هست
گفتمت خانه سياه است ولي پنجره هست
پنجره رو به افقهاي فراسو باز است
حنجره در تب او باز پر از آواز است
شب شكن، موعد برگشتن او نزديك است
تو نگو خانه سياه است نگو تاريك است
ما نبايد كه درين غمزدگي خم بشويم
همچو يك لحظهي خاموش پر از غم بشويم
ما شنيديم كه آن مه ز سفر ميآيد
مژده اين بار، كه از يار خبر ميآيد
گرچه يك عمر به ويراني و غم طي شد و رفت
عمرِ اين شبزدگي، مژده به سر ميآيد
شب به پايان و نسيمي پُرِ از عطر تنش
تازه با آمدن سبز سحر ميآيد
سيزده، سايه شومي به سر تقويم است
نحسي روز سيه، مژده به در ميآيد
كسي آري كه پر از عطر بهاري تازهست
من شنيدم كه به زودي ز سفر ميآيد
كسي از آن ور دريا كسي از آن ور عشق
كسي از معجزه ي آمدن از باور عشق
فرصتي تا كه به پرواز كمر بربنديم
فصل آواز شده، باز چرا در بنديم؟
باز در بهت قفس هم چون قناري شدهايم
ما خزانيم به عشق تو بهاري شدهايم
ما از اندوه و شب و فاصله زخمي شدهايم
ما برين كشتي توفان زده حامي شدهايم
فرصتي تا همه از خانه فراري بشويم
تا به آبادي غربت همه جاري بشويم
راه بسته است و ما رود و تو دريا، چه كنيم؟
چشم تاريك و هوا بسته، تو رويا، چه كنيم؟
جاده هر شب خبر از آمدن او دارد
ديرساليست به خواب قدمش خو دارد
ما همان طايفه هستيم كه غارت شدهايم
در سراييم و پُر از اين غم غربت شدهايم
ما همان زخمي از جنگ و ستيز و خونيم
توي اين بازي وحشت، همگی مغبونيم
ما به برگشتنِ تو باورِ محكم داريم
بي تو در شهر، فقط سايه يي از غم داريم
ما نبايد كه بترسيم شما با ماييد
قطره هستيم، حقيريم شما درياييد
پنجره رو به افقهاي فراسو باز است
حنجره در تب او باز پر از آواز است
باز كن پنجره را بوي كسي ميآيد
گريه كافيست كه فرياد رسي ميآيد.
__________
نگاشته شده در تاریخ هشتم آبان دو هزار و پانصد و شصت و شش شاهنشاهی